Menu

پیدایش علم پزشکی در خلاصةالحیاة تتوی

نویسنده: علی اوجبی

ابوالجواد احمد بن محمّد تتوی (کُشته به سال 996 ﻫ . ق) یکی از تاریخ­نویسان بزرگ شیعی سدة دهم هجری است. او تا سن 22 سالگی در زادگاه خود ولایت «تته» به فراگیری مقدمات معارف دینی اشتغال داشت. سپس قلندروار آغاز سفر کرد. نخست به مشهد رضوی مشرف گردید و از محضر علمای امامیه چون مولانا افضل قاینی، دانشهایی چون: کلام، حدیث، فقه و ریاضیات را فراگرفت. آن­گاه به جانب یزد و شروان و شیراز رفت و از حکمای بزرگی چون ملّا کمال­الدین طبیب و ملّا میرزای جان شیرازی کلیات قانون و شرح تجرید و حواشی را آموخت.

قاضی احمد خود در این­باره می­گوید:

از آنجا به اردوی معلّا رفته در قزوین به وساطت بعضی از ارکان دولت علیّه به شرف بساط بوسی رسیدم و عنایت و تشریف پادشاهانه شامل حال من گردید.

آن­گاه از قزوین عازم زیارت مشاهد مشرّفه و عتبات علّیـﮥ عراق عرب و حرمین شریفین بیت­المقدّس ـ زادها الله تعالی علوّاً و شرفاً ـ شدم و در آن سفر به خدمت بسیاری از فضلای شیعه و کثیری از علمای اهل سنّت رسیدم و از خرمن فضایل ایشان خوشه­ها چیدم و آن­گاه از راه دریا به هند دکن رفتم و در ولایت کلکنده به خدمت قطب شاه رسیدم و مشمول عواطف بی­دریغ او گردیدم و بعد از مدّتی به عزم ملازمت درگاه پادشاه خلافت پناه، سلیمان جاه، جلال­الدین محمداکبر شاه ـ خلّد الله ملکه ـ به دارالخلافه فتح­پور شتافتم و در سلک مقرّبان آن درگاه امتیاز یافتم.1

آن­گونه که در منابع تاریخی آمده در سال 996 ﻫ . ق در شهر لاهور به دست میرزا فولادخان یکی از سفیران اکبرشاه به قتل رسید و در مقبرة میرحبیب­الله دفن شد.

قاضی احمد تتوی آثار اندک امّا گرانبهایی از خود به یادگار گذاشته که متأسّفانه شماری از آنها ناتمام مانده یا ناتمام به دست ما رسیده­اند. سه اثر مهم او عبارتند از:

1. تاریخ الفی که در سال 993 ﻫ . ق به فرمان اکبرشاه تألیف کرده است.

2. خلاصةالحیاة در شرح حال حکمای پیش از اسلام و حکمای مسلمان.

3. مرآة العالم که گویا هنگام تألیف خلاصةالحیاة بدان اشتغال داشته.

نویسنده در «فتح چهارم» کتاب خلاصةالحیاة گزارشی از دیدگاههایی که دربارة پیدایش صناعت طب یا علم پزشکی وجود داشته ارائه کرده که در اینجا پس از مقدمه­ای کوتاه آن را بعینه نقل خواهیم کرد.2

او نخست دانشها را به دو گروه تقسیم می­کند:

1. دانشهای حقیقی: یعنی علومی که به تغیّر و تبدّل ادیان و ملل، متغیّر و متبدّل نمی­شوند که عبارتند از علوم حِکمی.

2. دانشهای غیرحقیقی: یعنی علومی که به تغیّر و تبدّل ادیان و ملل، متغیّر و متبدّل می­شوند که عبارتند از علوم شرعیه.

در ادامه اضافه می­کند که تمامی علوم حقیقی از جمله علم طبّ بر نخستین حکیم یعنی حضرت آدم ـ علیه السلام ـ نازل شده است.

امّا چون حکما را در بیان ابتدای ظهور این صناعت غیر این آرای بسیار است و هر یک بر صحّت رأیِ خود، دلایل مقنعه ـ که اطّلاع بر آن مستلزم فواید ارجمند تواند بود ـ ایراد نموده­اند، اگر خلاصـﮥ آن آرا و مجملی از فواید بلیغ صحّتِ آن در اینجا مذکور گردد، امید که نزد ارباب طبایع سلیمه و اذهان مستقیمه مستحسن و مقبول افتد.3

اختلاف حکما در پیدایش علم طب از اختلاف در حدوث و قِدَم اجسام سرچشمه می­گیرد. زیرا تمامی کسانی که اجسام را قدیم می­دانند، صناعت طب را نیز قدیم دانسته و برای آن مبدأ زمانی خاصی قائل نیستند.

در مقابل، آنان که اجسام را حادث می­دانند، علم طبّ را نیز حادث می­دانند. این عدّه خود دو دسته هستند:

الف. گروهی بر این گمانه­اند که اگرچه علم طبّ حادث است، امّا حدوثش مقارن با حدوث آدمی است. زیرا صحّت و اعتدال انسان، منوط و مربوط به علم طبّ است. بدیهی است که هیچ تفاوتی میان این نظریه و نظریـﮥ قائلان به قدم علم طبّ وجود ندارد.

ب. بیشینـﮥ حکما بر آن­اند که علم طبّ، پس از آفرینش انسان به وجود آمده است. ایشان دو فرقه­اند:

1. الهامیّه: گروهی چون بقراط، جالینوس و تمامی اصحاب قیاس و شعرای یونان معتقدند که حق تعالی که فیّاض علم الاطلاق است، علم طبّ را الهام کرده است.

2. استنباطیّه: گروهی دیگر که اصحاب تجربه و حیل­اند، نیز اندیشمندان بزرگی چون ثالیس ملطی و فیلن بر آن­اند که صناعت طبّ همچون دیگر صنایع از مستنبطات عقول بشری است.

«و این فرقـﮥ استنباطیّه به اعتبار مستنبط اوّل و مواضع استنباط به چند فرقه متفرّق شدند. چه اهل هر ناحیه را از نواحی رُبع مسکون که در آنجا این صناعت شیوعی دارد، اعتقاد آن است که این صنعت اوّلاً در آنجا ظاهر شده و بعد از آن به نواحی دیگر شایع گشته؛ و لهذا اهل مصر برآنند که صنعت طبّ اوّلاً در مصر استنباط یافته و دلیل ایشان بر صحّتِ این دعوی آن است که می­گویند: در قدیم الایّام که هنوز صناعت طبّ پیدا نبود، در مصر عورتی را در سنّ جوانی حالتی عارض شد که همیشه مغموم و محزون می­بود و به هیچ وجه سرور و خوشحالی پیرامونِ خاطرِ او نمی­گشت و هرچند مادر و پدرش اموری که موجب طَرَب و خوشحالی می­شود جهتِ او مهیّا می­ساختند، فایده­ای بر آن مترتّب نمی­شد و مع هذا رفته رفته به ضعفِ معده و اِمتلایِ سینه از اخلاط ردیّه و احتباس حیض نیز مبتلا گشت و حالش به جایی رسید که مردم از حیاتِ او ناامید شدند. اتّفاقاً در این وقت، طبیعتِ او میل به راسن ـ که به زنجبیل شامی اشتهار دارد ـ پیدا شد و از روی میلِ طبیعت چند نوبت از آن قدری صالح تناول نمود و روز به روز در اعراض نفسانیِ بدنِ او خفّتی ظاهر شد و چون چند روز به راسن مداومت نمود، بالکلّیه از آن امراض مهلکه و هموم دائمه نجات یافت؛ و چون این قضیه در مصر شیوع یافت، مردم در مقام تجربـﮥ راسن شده، هرکس که به یک از آن امراض مبتلا می­بود، راسن به او می­دادند و نفعِ تمام یافت؛ و لهذا متأخّرین از راسن شرابی می­سازند که آن را شراب سرور می­نامند و نسخـﮥ آن در کتب طبّ متداول است. بعد از آن، مردم شروع به تجربـﮥ ادویه نموده، به مرور ایّام صناعت طبّ را مدوّن و مکمّل ساختند.

و فرقـﮥ دیگر برآنند که اوّل این صناعت در بلدة بولوس از بلاد یونان ظاهر شد؛ و اصلِ استخراجِ آن از ادویه­ای بود که دایه­ای از جهت حرمِ مَلِک آن زمان ترتیب داده، او را از مرض خعی که مدّتی از آن شکایت داشت خلاص گردانید.

و جمعی برآنند که اوّلِ ظهورِ این صناعت در سه جزیره از جزایر بلاد یونان ـ که عبارت از جزیرة رودس و قندیس و قو که مسکن و مولد بقراط بود ـ روی نموده و این هر سه جزیره در وسط اقلیم رابع واقعند؛ و آل اسقلبیوس به موجبِ وصیّتِ او همیشه در این جزایر ثلاثه می­بودند و اعتقادِ اکثرِ ایشان آن است که طبّ بر اسقلبیوس نازل شده و او مخترعِ این صناعتِ جلیل الشأن است، چنانکه تفصیلِ این در ترجمـﮥ اسقلبیوس مذکور خواهد شد، إن شاهءالله تعالی.

و بعضی برآنند که مستخرِجِ صناعت طبّ کلدانیان­اند.

و بعضی استخراجِ آن را به سَحَرة یمن اسناد کرده­اند.

و جمعی به سحرة فارس منسوب داشته­اند.

و گروهی به اهل هند.

و برخی اهل اقریطش را مبدأ این صناعت دانسته­اند.

و جمعی سکّان طور سینا را مبدأ ظهور این صناعت اعتقاد دارند؛ و هر یکی در بیان ابتدایِ ظهور این صناعت مثل قضیـﮥ آن عورت که به راسن صحّت یافت، از دیار خود نقل می­کنند و آن را مستندِ خود می­داند؛ و چون این نوع امور از جملـﮥ اقناعیّات و خطابیّات است و موجب یقین نمی­شود، قائلین به الهام و وحی به فرقـﮥ استنباطیّه تشنیع نموده­اند و دلایل بر ردّ ایشان ترتیب داده که خلاصـﮥ آن دلایل این است که: آدمی را بی­واسطـﮥ وحی آسمانی و الهام ربّانی استنباط این صناعتِ جلیل­القدر که یکی از اجزای آن شناختنِ عقاقیر و حشایش و معادن و خواصّ هریکی و مقدار قوّت هر دوایی و مناسبتِ آن به هر مزاجی ـ إلی غیر ذلک ممّا هو مشروح فی کتب الطبّ ـ ممکن و مقدور نیست: و آن تصویرات و توضیحاتی که استنباطیّه از برای معقول ساختنِ معتقَدِ خود ایراد نموده­اند، الهامیّه جمیع آنها را بنابر عمومی که در مفهوم الهام که عبارت است از القای معنی در قلب ـ لابطریق الاکتساب سواء کان خیراً أو شرّاً، کما ذهب إلیه بعض محتجّاً بقوله تعالی: )فَألْهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقْویهَا( أو مختصّاً بالخیر، کما علیه الجمهور ـ اخذ کرده­اند به حیثیتی که شامل وحی و رؤیای صادقه و میل و اتّفاقات حسنه توانَد بود، داخل الهام دانسته، منشأ ابتدای ظهور این صناعت مانند سایر علوم و صناعات محضّ الهام ربّانی دانسته­اند.

اکنون ناچار است که مجملی از تصویرات استنباطیّه که در بیانِ ابتدایِ ظهورِ این صناعت آورده­اند و چندین از رؤیای صادقه که در باب معالجـﮥ امراض صعبه از بدایع وقایع توانَد بود؛ و همچنین آنچه در این صناعت به اتّفاقات حسنه وقوع یافته، در اینجا ذکر کرده شود تا بعد از اطّلاع بر آن معلوم شود که مبدأ این صناعتِ جلیل­القدر غیر از الهام ربّانی چیزی دیگر نتواند بود.

و از جملـﮥ تصویرات استنباطیّه ـ که در باب پیدا شدنِ فصد که یکی از ابواب کلّیـﮥ این صناعت است ـ آن است که می­گویند: توانَد بود که اوّل بار شخصی که تب کرده باشد و بدنش گران شده و رنگ چشم و سایر بدنش سرخ گشته؛ و بالجمله تمامی علامات امتلایِ خون بر او ظاهر شده و آن شخص در آن حالت حیران و سرگردان مانده که آیا دفعِ این اَعراضِ مُهلکه به چه حیله توان نمود که بی­اختیار او را رعافی ظاهر شده و خون بسیار از او رفت و آن حالات بالکلّیه زایل شد یا آنکه بعد از ظهور علامات دموی اتّفاقاً بر دستِ او زخمی رسید و از جراحتِ آن خون بسیار رفت تا آنکه بالکلّیه از آن اَعراض نجات یافت؛ و علی ایّ حالٍ بر آن شخص ظاهر شد که این اعراض از غلبـﮥ خون بود و علاجش منحصر در اخراجِ آن. بنابراین، بعد از مشاهدة این حال هر که را آن حالت عارض می­شد، به اخراجِ خون مبادرت می­نمود تا آنکه به تلاحقِ افکار رفته رفته این صناعت مکمّل و مدوّن گشت.

و همچنین شخصی دیگر را از بسیاری طعام خوردن امتلا حاصل شده و از شدّت اَعراضِ امتلا ـ که عبارت از غَثَیان و کَرْب و قَلَق و تهوّع و مغص و قراقر باشد ـ حالش به جایی رسید که به هلاکِ خود متیقّن گشت که در این اثنا طبیعتِ او قوّت کرده، بر یکی از استفراغین ـ که عبارت از قیّ یا اسهال باشد ـ اِقبال نمود و موادّ بیسار دفع شد و آن شخص از آن اعراضِ مُهلکه بالکلّیه نجات یافت یا آن شخص در آن حالت از عینِ اضطراب و سراسیمگی گیاهی که در آنجا حاضر بود، در دهان انداخته، خاوید. بعد از خاویدن فرو برد و بعد از ساعتی قیّ یا اسهال حادث شد که به واسطـﮥ آن بالکلّیه از آن اَعراضِ خلاص گشت. پس این شخص را در این وقعه چند معرفت طبّی حاصل شد: یکی اَعراضِ امتلا و دیگر آنکه علاج آن منحصر است در قیّ یا اسهال و دیگر آنکه دوای مُقی یا مُسهِل نیز معلومِ او شد.

و همچنین شخص دیگر به علّت اسهال گرفتار شد و در بابِ علاجِ خود حیران و سرگردان می­بود و نمی­دانست که کدام غذا و چه دوا به او نافع است و کدام ضارّ؟ اتّفاقاً طعامی که سماق داشت، جهتِ او به هم رسید؛ چون از آن تناول نمود، فایده یافت. روز دیگر باز از آن غذا تناول کرد، تحفیف بیشتر ظاهر شد تا آنکه بعد از چند روز به واسطـﮥ مداومت به سماق بالکلّیه از مرضِ اسهال شفا یافت. دانست که سماق قابض است و بعد از آن خواست که تحقیق نماید که آیا این خاصیت از رهگذرِ حموضتی است که سماق دارد یا منشأ آن امری دیگر است. بنابر تحقیقِ این حالت، مرتبـﮥ دیگر که باز او را یا شخص دیگر را اسهال عارض گشت، مکرّر ترشی دیگر به او داد، هیچ نفع نیافت. دانست که آن قبض نه از رهگذرِ ترشی بود، بلکه از خواصّ سماق است. بعد از آن به تلاحقِ افکار و مشاهدة آثار، رفته رفته از کثرتِ تجارب و قیاساتی که در ادویه کرده­اند مثل آنکه دوایی را بر دوایی در طعام یا در لون یا در رایحه قیاس می­کنند و هر دوایی را ضدّی پیدا کرده، بر حیوانات امتحان می­نمایند، صناعت طبّ تکمیل و تتمیم یافت؛ و علی هذا القیاس.4

و در عیون­الأنباء مسطور است که اوّل علم به آنکه هر دوایی را ضدّی می­باشد، از دوایی که به قاتل بیش اشتهار دارد، حاصل شد؛ و خاصیتِ آن نبات آن است که با وجود آنکه پهلوی درخت بیش می­روید که، اگر او را بر درخت بیش نهند، آن درخت بالکلّیه ضایع و خشک می­گردد و حکما از آنجا دانسته­اند که هر دوایی را ضدّی که فعلش مُبطِلِ اثر آن دیگر باشد، خواهد بود.5

و امّا آنچه در باب اثبات این صناعت از انبیا غیر آدمِ ابوالبشر و ادریس ـ علیهما السلام ـ که به هرمس الهرامسه اشتهار دارد، منقول است، آن است که ابن عبّاس ـ رضی الله عنه ـ از حضرت رسالت پناه ختمی ـ صلی الله علیه و سلم ـ نقل می­کند که آن سرور فرمود که: هرگاه سلیمان بن داود ـ علیه السلام ـ در نماز می­ایستاد، درختی مقابلِ او ظاهر می­شد و سلیمان ـ علیه السلام ـ به مقتضای حکمت الهی از آن درخت می­پرسید که نامِ تو چیست؟ و فایدة تو کدام؟ و طریق کاشتن و نگاه­داشتن تو چون است؟ آن درخت به حکم کریمـﮥ )أنطَقَنَا اللهُ الَّذی أنطَقَ کُلَّ شَیءٍ( نام و فایدة و طریقِ تربیت و محافظت خود بتفصیل باز می­گفت.

و زعم یهود آن است که طبّ از جمله علومی است که بر کلیم الله نازل شده. چه جمیع تفاصیلِ علم طبّ در تورات مسطور است.

و اعتقاد صابیه آن است که طبّ از هیاکل ایشان به وساطت کاهنان و رهبانانِ ایشان که بعضی به رؤیای صادقه و بعضی به الهام دریافته­اند، پیدا شد و هیکلْ عبارت از خانه­ای است که حکمای صابیه جهتِ عبادت هریکی از کواکب سبعـﮥ سیّاره رعایت مناسبتِ آن کواکب در لون و وضع از جواهر آلات و ادوات آن خانه ملحوظ داشته، بنا می­کردند، مثلاً هیکل شمس یا هیکل مشتری هریکی را به رنگی و وضعی که مخصوص به آن کوکب است و از جوهری که منسوب به اوست می­ساختند؛ و علی هذا القیاس، چنانچه تفاصیلِ آن در کتب صابیه مسطور است.

و طایفه­ای از صابیه را اعتقاد آنکه در بعضی از هیاکلِ ایشان ید بیضا ظاهر می­شد که علم طبّ بر آنجا نوشته بود.

و زعمِ مجوس آن است که علم طبّ را زردشت ـ که به اعتقادِ ایشان از زمرة انبیاست ـ ظاهر ساخت. چه ایشان می­گویند که کتبی که بر زردشت نازل شد، دوازده هزار پوست گاومیش را جلدِ آن ساخته­اند و از آن جمله چهار هزار پوست به جلد کتب طبّی صرف شده.

و اصنافِ نبطِ عراق مثل سورانیّین و کلدانیّین را دعوی آنکه ایشان مبادی علم طبّ­اند؛ و معتقَدِ ایشان آن است که هرمس الهرامسه میان ایشان می­بود و از ایشان آن علوم را فرا گرفته، به مصر رفت و آنجا جمیع صناعات علومی که از ما فراگرفته بود، شایع گردانید و هرمان را بنا کرد و از مصر آن علوم به یونانیان انتقال یافت.

و امیرالوفاء بن فاتک در کتاب مختار الحکم و محاسن الکلم چنین آورده که علم طبّ را اسکندر ذوالقرنین در وقتی که بر مملکت فارس استیلا یافت، از فارس به یونان نقل کرده، فرمود تا از لغت فُرس به لغت یونانی بردند؛ و همچنین آنچه در کتبخانـﮥ ملوک فارس از کتب نجوم و سایر اقسام حکمت یافت، به یونان فرستاد و آنچه از کتب دینِ مجوسیّه و شریعت ایشان یافت، همه را بسوخت.6

مخفی نماند که این سخن بسیار از وقوع دور می­نماید. چه به اتّفاق عقلا در یونان پیش از زمان اسکندر، حکما و اطبّا مثل بقراط و سقراط و اسقلبیوس و امثال آن چندانکه تعدادِ ایشان مقدور نیست بودند. آری در آنکه اسکندر کتب حکمای فُرس را برده، از لغت فُرس به لغت یونانی کرده باشد، استبعادی نیست، بلکه حکمِ جزم به آن نیز توان کرد. چه آنچه از اوضاع و احوال اسکندر در محبّت علوم حکمی و شوق او از اطّلاع بر آن معلوم می­شود، مقتضی آن است که او هرجا که کتب حکمت می­یافت، از برای اطّلاع بر حقایقِ آن، آن را به زبانی که می­دانست می­برد. امّا دعوی آنکه قبل از آن، علم طبّ در یونان نبود، بسیار بعید، بلکه افترایِ محض می­نماید؛ و یقین است که غرض ابن فاتک آن است که اسکندر کتب حکمیِ اهل فارس را به زبان یونانی ساخته، به یونان فرستاده بود، نه آنکه قبل از آن در یونان این علوم نبود. غایتش نقل این سخن در سِلکِ تعداد اقوال و مذاهب مبادی این صناعت ـ چنانچه صاحب عیون الأنباء کرده ـ بسی بی­مناسبت است و موهم امری که مستبعد بلکه محال تواند بود.

و نیز در عیون الأنباء مسطور است که شیخ ابوسلیمان منطقی می­گفت که من از ابن عدی شنیده­ام که می­گفت که علوم حِکمی از هند به یونان آمد امّا بعد از نقل این کلام، شیخ ابوسلیمان نوشته که: «و لیس أدری مِن أین وقع له ذلک؟!» یعنی: «من نمی­دانم که ابن عدی را این نقل از کجا رسیده؟!»

و علمای اسرائیلیّه بر آن­اند که مُستخرِجِ علم طبّ لوقا بن لامخ بن متوشالخ است؛ و الله أعلم بحقائق الأمور.7

و امّا آنچه از طبّ به رؤیای صادقه ظهور یافته که جالینوس در کتاب فَصد خود نقل می­کند که: «اوّل باعثِ من بر فصد کردنِ عِرقِ ضارب که میانـﮥ سبّابه و ابهامِ دست راست است، آن بود که من در ایّام جوانی مدّت مدید در مواضع اتّصال کبد به حجاب احساسِ اَلَمِ مبرم می­کردم و هرچند به معالجـﮥ آن پرداختم، فایده­ای بر آن مترتّب نمی­شد تا آنکه شبی در خواب دیدم که شخصی وجیه به من گفت که: «ای جالینوس! فلان عِرقِ ضارب را فَصد کن و آن مقدار زمان بگذار که خون خود بایستد تا از این درد شفا یابی.» علی الصباح، من به موجبِ گفتـﮥ آن شخص عمل نموده، آن عِرق را فَصد کردم و چندان گذاشتم که خون خود باز ایستاد. بعد از آن، آن اَلَم بالکلّیه از من زایل شد و هرگز معاودت ننمود.»

و نیز جالینوس در آن کتاب آورده که در مدینـﮥ فرغامس شخصی بود که مدّتی مدید پهلوی او بسیار درد می­کرد و از هیچ قسم معالجه انتفاع نمی­یافت و از بسیاریِ درد صاحب فراش گشت تا آنکه در خواب شخصی به او گفت که: «فلان عِرقِ ضارب را که در کف دست واقع است فَصد کن تا از درد خلاص شوی.» علی الصباح، آن مرد، آن عِرق را فصد کرد و از آن وَجَعِ مبرم بالکلّیه نجات یافت.

و هم جالینوس در مقالـﮥ رابعه8 از کتاب حیلة البُرء آورده است که قریب به آخر روز، شخصی را دیدم که زبانش آن چنان ورم کرده بود که در دهنِ او نمی­گنجید و آن شخص هرگز معتاد به اخراجِ خون نشده بود و در آن وقت سنّ­اش به شصت سال رسیده. بنابر این، من از جهتِ او حَبِّ مُسهِل ـ که مرکّب از صبر و سقمونیا و شَحمِ حَنظل بود ـ ساخته در وقت عشا به او خورانیدم و به او گفتم که: «امشب بعضی مُبردات بر زبانِ خود بمال تا فردا راهِ معالجه بر من روشن شود و از روی بصیرت شروع در معالجـﮥ تو کنم» و چون در وضع مبردات بر زبان آن شخص از اطبّایی که در آنجا حاضر بودند غیر از یک طبیب هیچ کس با من موافقت نکرد، آن شخص نیز ملاحظه نموده، در آن باب گفته من عمل ننمود و حَبّ را که همه متّفق بودند خورد. اتّفاقاً در همان شب به خواب دید که شخصی به او می­گوید که: «علاجِ تو آن است که عصارة کاهو را در دهانِ خود نگاه داری.» پس آن شخص مشورت مرا پسندید و به استعمال عصاره کاهو که از جملـﮥ مبردات بود به کار داشت، و از آن مرض بالکلّیه شفا یافت.9

و از جمله رؤیای صادقه در این باب، آن است که از بانیوس حکیم در کتاب کبیر خود نقل می­کند که شخصی سنگ مثانه داشت و من او را به هر دوایی که در تفتّت سنگ مثانه نفع داشت، معالجه کردم، مطلقاً اثری ظاهر نمی­شد و آن شخص مشرف بر هلاک شد. در این اثنا، در خواب دیدم که شخصی به او می­گوید که: «اگر خواهی که از محنتِ این مرض نجات یابی، این مرغک کوچک که در دستِ من است ـ و این را سفراعون گویند، در کناره­های آب و بیشه‌ها می­باشد ـ بگیر و بسوزان و خاکسترِ او را تناول نمای.» چون آن مرد از خواب بیدار شد، آن مرغ را پیدا کرده، خاکستر او را تناول نمود. بعد از ساعتی، سنگ مثانه ریزه ریزه شده، مانند خاکستر با بول بیرون آمد و از آن مرض خلاص یافت.

و هم از قبیل رؤیای صادقـﮥ این باب است آنچه در طبقات الاُمم مسطور است که بعضی از سلاطین مغرب را مرضی حادث شد که جمیع اطبّای آن دیار از معالجـﮥ آن عاجز شده، دست از معالجـﮥ او بازداشتند. در این اثنا، شبی آن پادشاه، حضرت رسالت پناه ختمی مآب ـ علیه و آله شرائف التحیّات ـ را در خواب دید و از آن سرور التماسِ معالجه نمود. آن حضرت فرمود: «أدهِن بلا و اکُل بلا.» پادشاه از خوشحالی بیدار شد؛ و علما و فضلا و معبِّرین آن دیار را طلبیده، معنی آن عبارت که از آن سرور شنیده بود، از ایشان استفسار نمود و از آن جماعت اَحدی پی به معنی آن عبارت نبرده، به عجز خود معترف شدند مگر علیّ بن ابی طالب قیروانی که از مشاهیر فضلای آن روزگار بود. غایت آنکه میانـﮥ ایشان به رفض متّهم بود؛ و لهذا جمعی از علمای امامیّـﮥ اثنی عشریّه که شعر گفتن را به امیرالمؤمنین و امام المتّقین، علیّ بن ابی طالب ـ کرم الله وجهه ـ نسبت نمی­دهند، اشعار دیوانی که مشهور به دیوان امیرالمؤمنین است، به این علیّ بن ابی طالب قیروانی نسبت می­کنند و می­گویند که اوست مضامین کلماتِ امیرالمؤمنین علیّ ـ علیه السلام ـ را به لباس نظم درآورده؛ و بعضی برآنند که این کلام امیرالمؤمنین است ـ رضی الله عنه ـ و اگرچه صورت شعر دارد، امّا شعر نیست؛ چه شعر آن است که قائل آن قصدِ قافیه و وزن کرده باشد؛ و حضرت امیر ـ رضی الله عنه ـ مطلقاً قصدِ آنها نمی­فرمود، بلکه کلام ایشان بر این نهج صادر می­شد؛ و لهذا بسیاری از آیات قرآنی به اوزان بحور عروض موافق می­شود، امّا داخل شعر نیست، چنانچه تفاصیلِ آن در مکانش مسطور است.

القصّه: علیّ بن ابی طالب قیروانی بعد از عجزّ جمیع علما و معبّرین گفت که مقصودِ حضرت رسالت پناهِ ختمی ـ صلی الله علیه و آل و سلم ـ از این عبارت آن است که پادشاه را به روغن زیتون تدهین باید کرد و زیتون را باید خورد تا از این مرض نجات او حاصل شود؛ و مؤیّد آنکه مراد از لفظ «لا» در این کلامِ معجزْنظام «زیتون» است کریمـﮥ )مِن شَجَرةٍ مُبَارَکَةٍ زَیْتُونةٍ لا شَرْقِیَّةٍ وَ لا غَرْبِیَّةٍ( است؛ و چون تدهین روغن زیتون و خوردن آن چند روز مداومت نمود، از آن مرض بالکلّیه شفا یافت؛ و علیّ بن ابی طالب قیروانی را انواع رعایت فرمود.10

و بر ذکیّ متفطّن مخفی نیست که اگر شخصی از فضلا که با وجود محبّتِ اهل بیت ـ علیهم السلام ـ به مزیّتِ موافقتِ اسم امیرالمؤمنین ـ رضی الله عنه ـ و اسم پدر آن حضرت امتیاز داشته باشد، تفسیر کلمات محمّدی ـ علیه و آله شرائف التحیّات ـ بر وجهی که موافق نفس الامر باشد می­کرده باشد، هیچ جای تعجّب نیست. چه متابعت و موافقت ایشان، مُثمرِ انکشافِ جمیع اسرار غامضه و حقایق محتجبه است.

اللّهم! ارزُقنا محبّتهم و متابعتهم فی الأقوال و الأفعال حتّی ینکشف علینا جلیّـﮥ حال ما تحیّر فیه فحول الرجال.

و هم از این قبیل است آنچه علیّ بن رضوان در شرح فرق الطبّ جالینوس آورده؛ و خلاصه آن سخن این است که علیّ بن رضوان می­گوید که: چندین سال بود که دردِ سر عظیم لازمِ من شده بود و چند نوبت فَصد کردم. مطلقاً مفید نیفتاد و من از رهگذرِ اَلَمِ آن بسیار پریشان حال بودم تا آنکه شبی جالینوس را به خواب دیدم که مرا به قرائت کتاب حلیة البرء خود اشارت فرمود و من در خواب شروع به قرائت آن کتاب کرده، بر وی می­گذرانیدم تا آنکه به آخر مقالـﮥ هفتم رسیدم که در آنجا نوشته که حجامتِ قَمَحدُوه در بعضی اقسام صُداع، بسیار نافع است. در این وقت، جالینوس به من گفت: «آیا معالجـﮥ صداع فراموش کردی؟! برو قمحدوه را حجامت کن» و چون بیدار شدم، در ساعت، بر آن عمل نموده، از آن وجعِ لازمِ مبرم خلاص شدم.

و نیز از این قبیل است آنچه عبدالله بن زهر در کتاب تیسیر ـ که در ادویـﮥ مقویّـﮥ قوّة باصره نوشته ـ آورده که: «نوبتی مرا دردِ چشم عارض شد و آخرالامر به جایی رسید که در هر دو حدقـﮥ من انتشار و اتّساع به هم رسید؛ و خاطرِ من از آن مَمرّ بسیار مشوّش و پریشان گشت. بنابراین، درصدد معالجـﮥ آن شده، آنچه در آن باب نافع بود، به کار می­داشتم. امّا هیچ فایده ظاهر نمی­شد تا آنکه شبی در خواب می­بینم که شخصی از اطبّا به من می­گوید که: «دُردِ شراب را در چشم می­کشیده باش تا از این علّت نجات یابی.» من به مقتضای آنچه در خواب شنیده بودم، عمل نموده، از آن مرض خلاص شدم؛ و از آن وقت تا این زمان که به تألیف این کتاب مشغولم، همیشه به استعمال دُردِ شراب مداومت دارم.»11

و امّا از اتّفاقات حسنه که به باب ظهور این صناعت روی نموده، یکی آن است که در دست افیلون پسر اسقلبیوس ورمی پیدا شد که از شدّت وَجَعِ و اَلَم آن بی­قرار گشت. بنابراین، روزی از کدروت اَلَم از خانه بیرون آمده، به طریق سیر متوجّه کنار رودخانه ـ که حیّ العالم بسیار در آنجا می­بود ـ گشت؛ و چون به آنجا رسید از برای تسکین حرارت موضع متورّم دستِ خود بر شاخ حیّ العالم نهاد. به مجرّد نهادن آن، اندک خفّت در وَجَع حاصل شد و چون مدّتی گذشت، اثرِ آن ظاهر گشت. بعد از آن، افیلون فرمود تا حیّ العالم را آورده، بر آنجا بستند و بعد از دو سه روز، مطلقاً از آن وَرَم اثری باقی نماند؛ و لهذا بعضی را اعتقاد آن است که اوّل دوایی که تأثیر آن ظاهر شد، حیّ العالم بود.12

و از جملـﮥ اتّفاقات عجیبه آن است که مستسقی­ای بود در بصره که جمیع اطبّا از معالجـﮥ او عاجز آمده، به اتّفاق گفتند که این قابلِ علاج نیست؛ و چون آن مرد این حکایت را شنید، امید از حیاتِ خود منقطع گردانیده گفت: «مرا بگذارید که چند روزی که حیات دارم، آنچه خواهم بخورم و به گرسنگی نمیرم.»

اطبّا گفتند: «تو هرچه میل داری بخور که بعد از این هیچ کس تو را مانع نخواهد بود.»

پس آن مرد فرمود که: «مرا بر سر کوچه برید که آنچه خاطرِ من خواهد از جماعتی که در کوچه­ها می­گردند و چیزهای خوردنی از حلویات تو غیر آن می­فروشند بخرم.» اتّفاقاً اوّل بار نظر او بر شخصی افتاد که ملخِ پخته می­فروخت. طبیعتِ او میلِ ملخ کرد و او به مقتضایِ طبیعت ملهمه از آن قدری صالح تناول نمود و بعد از ساعتی شروع در اسهال شد؛ و چندان آب زردِ متعفّن از شکمِ آن مستسقی بیرون آمد که گمانِ هیچ احدی نبود که آن مقدار آب در بدنِ آدمی تواند بود. امّا بعد از آن بالکلّیه از آن مرض نجات یافت، چنانچه هیچ کس او را نمی­توانست شناخت؛ و چون این خبر به اطبّایی که مدّتها اوقات خود را در معالجـﮥ او صرف نموده بودند و از علاج او مأیوس گشته، دست از وی بازداشته بودند رسید، حیراتِ ایشان زیاده شد. چه ملخ بالطبع قابض است نه مُسهِل. آخر یکی از آن اطبّا که حدسِ او نسبت به سایر طبیبان قوی بود، بایعِ ملخ را طلبیده، از وی بپرسید که: «تو این ملخ را از چه طور زمینی صید کرده بودی و در آن زمین چه گیاه می­بود؟»

ملخ­فروش گفت: «من این ملخ را از جایی صید کردم که در آن موضع غیر از مازریون هیچ درختِ دیگر نبود؛ و خوارکِ این ملخان همان مازریون بود و بس.»

طبیب چون این حکایت شنید، خاطرش از آن دغدغه فارغ گشت. چه خاصیت مازریون اسهالِ رطوباتِ رقیقه است. غایتش چون او در آن اسهال بسیار قوّت دارد، چنانچه اگر به وزنِ یک درم تنها از مازریون به شخصی دهند، یحتمل که آن مقدار اسهال آرد که حبسِ آن ممکن نباشد. بنابراین، خطری که دارد اطبّا بر مازریون تنها در اسهال اقدام نمی­نمایند، بلکه اگر ضرورت شود او را به مصلحاتِ دیگر امتزاج نموده، استعمال می­کنند. اتّفاقاً در این مقام چون مازریون دو طبخ یافته بود: یکی در جوفِ ملخ و دیگری در وقتِ طبخ آن، قوّت او به اعتدال رسیده بود تا آنکه مستسقی به مجرّد تناولِ آن شفا یافت؛ و این نیز از جملـﮥ الهامات طبیعت است.13

و از عجایب اتّفاقات این باب است آنچه در پیدا شدنِ تریاقِ فاروق اندروماخس اوّل را روی نمود؛ و همچنین آنچه در اِدخالِ لحوم اَفاعی در آن بر اندروماخس ثانی ـ که متمّم و مکمّل تریاق است ـ ظاهر شده. چه از کتب محقّقین اطبّا چنین ظاهر شود که تریاقِ فاروق به سعی و اهتمام نُه کس از حکمای کبار که عبارت از: اندروماخسِ اوّل و ابراقلیدس و فلاغورس و فراقلَس و فورثاغورس و مارینوس و مغنس و اندروماخسِ ثانی و جالینوس­اند، در وقت هزار و چهارصد و شصت و نه سال به اتمام رسید؛ و هر یک از این حکما غیر از جالینوس در آن تصرّف به زیادتی یا نقصان کرده­اند؛ و جالینوس اگرچه تصرّف به زیادتی و نقصان در تریاقِ فاروق ـ به واسطـﮥ آنکه اندروماخس ثانی او را به مرتبـﮥ تمام و کمال رسانیده بود ـ نکرد، امّا اظهار منافع و تعیینِ مقدار مشروب از آن در هر مرض و امثالِ این امور که از قبیل محسّنات بود، از جالینوس ظاهر شده؛ و لهذا او را نیز در اتمام و اکمالِ آن داخل داشته­اند.

و مفصّلِ این مجمل آنکه ابتدای تریاقِ فاروق چنین بود که روزی اندروماخس قدیم در سنّ بیست سالگی به سفری می­رفت و در اثنای راه به موضعی رسید که درخت غار در آنجا بسیار بود و هنوز از آن موضع نگذشته بود که نظرش بر پسری افتاد که بیخِ دیوارِ شکسته بول می­کرد که ناگاه ماری از سوراخ آن دیوار برآمد و انگشت اِبهامِ پای آن پسر را بگزید. پسر فی الحال مار را به ضرب سنگ کشته، متوجّه درخت غار شد و از حبّ غار قدری از آن درخت برگرفته، در دهان انداخته، بنیاد جاویدن کرد. القصّه، پسر حبّ غار را خورده، متوّجه راه شد. اندروماخس از مشاهدة آن حالت متعجّب گشته، به جانب پسر توجّه نمود و از وی پرسید که: «ای پسر! تو را مار گزیده، هیچ آزار به تو نرسید؟»

پسر گفت: «اگر من حَبّ الغار نمی­خوردم، هلاک می­شدم. امّا چون آن را خوردم، از زهرِ مار باکی ندارم.»

اندروماخس گفت: «تو این را از روی چه می­گویی؟»

پسر گفت: «پدر من همیشه این کار می­کند که حبّ الغار را کوفته با عسل معجون می­سازد و هرکه را ماری یا عقربی گزیده باشد، به او می­دهند و ایشان از مضرّت آن ایمن می­شوند.»

و چون اندروماخس این حکایت از آن پسر شنید و عدم مضرّت او را از گزیدن آن مار مشاهده نمود، در مقام تجربه حبّ الغار شد و از آن در دفع سموم مارهای کوچک و عقارب و سایر هَوام نفعِ بسیار یافت. بنابراین، بعد از مدّتی به خاطرش رسید که اگر این حبّ الغار چند ادویه دیگر که در دفع سموم مُعین و مُقوِّی آن باشند، ترکیب ساخته، یقین که قوّتش در دفع سموم بیشتر خواهد بود. پس از این جهت، سه دوای دیگر را که عبارت از جَنَطیانا و قُسط و مُرّ باشد، به آن ترکیب ساخته، آن را تریاق اربعه نام کرد؛ و تخصیص این سه دوا بنابر آن بود که جَنَطیانا اَبلغ و اَقوی اَدویه است در دفعِ مضرّت لسع حیّات، بلکه لسع اَکثر هَوام و دفع عضّ کلب، بلکه عضّ جمیع سباع؛ و مُرّ بهترین ادویه است در دفع مضرّت لذع عقارب و رُتیلا؛ و قُسط و مُرّ نافعترین دواهاست در دفع سمیّت و سمّ نهش جمیع هوام سیّما افاعی؛ و ایراد آثار و فوایدی که بر مجموع این مرکّب ـ یعنی تریاق اربعه ـ مترتّب است، همچون ذکر علل آن مناسب مقام نیست؛ فمَن أراد الاطّلاع علیها فَلیطالع الکتب الطبّیة.

و بعد از آن، مدّت مدید این تریاق اربعه شایع و ذایع بود؛ و هیچ تغیّر نیافت تا آنکه اندروماخس در سنّ چهل سالگی وفات یافت. بعد از وی به هشتاد سال در بلاد یونان ابرقلیدس اشتهار یافت و ریاست حکما به او تعلّق گرفت و او بر اجزای تریاق اربعه چهار جزء دیگر ـ که عبارت از فلفل سفید و دارچینی و سلیخه و زعفران است ـ اضافه نمود و آن را تریاق صغیر و تریاق ثمانیه ملقّب گردانید؛ و فواید تریاق ثمانیه بیشتر از آثار تریاق اربعه ظاهر شد.

و چون ابرقلیدس بعد از آنکه هفتاد سال از عمر او گذشت، داعی حقّ را اجابت نمود.

بعد از وی به چهل و هفت سال فلاغورس حکیم پیدا شد؛ وصِیتِ فضیلت و داناییِ او در بلاد یونان انتشار یافت. رأی او بعد از تأمّل و تدبّر در تریاق صغیر بر آن قرار گرفت که چند دوایی غذایی بر این ترکیب اضافه باید نمود تا به واسطـﮥ اُلفت غذائیه طبیعت به او اقبال نماید و اعضا در جذبِ او مبادرت نمایند و اثرش بیشتر ظاهر شود. بنابراین، پیاز عنصل و دقیق کَرسَنَه را زیاده کردند و به عوض عسل اجزای عشره را به شراب معجون ساخت؛ چه پیاز عنصل با وجود غذائیت و کثرت منافع در لَسَعِ اَفاعی و لذعِ هَوام نفع تمام دارد؛ و لهذا شمّ او قاتل اکثر هَوام است به حدّی که از دیسقوریدوس منقول است که اگر پیاز عنصل درست بر درِ خانه بیاویزند، هیچ نوع گزنده از هوام به آن خانه درنیاید؛ و اگر باشد، به هر وضعی که توانَد بیرون رود، به واسطه ضدّیتی که در طبیعت ایشان با پیاز عنصل مرکوز است؛ و همچنین دقیقِ کَرسَنَه با وجود غذائیت و فواید بسیار ـ چنانچه در کتب طبّ مسطور است ـ اگر او را با شراب معجون ساخته، بر موضع نهشِ اَفاعی یا عضّ کلب یا عضّ آدمی صائم ضماد نمایند، نکایتِ همه را دفع می­کند؛ و شراب نیز با وجود سرعت تنفیذ قوی ادویه به اقاصی بدن در لَسَع هَوام و دفعِ نکایت سموم قاتله نفع تمام دارد.

و مدّت مدید این ترکیب شایع بود و منفعت بسیار از وی ظاهر می­شد.

و چون فلاغورس حکیم بعد از انقضای سی و پنج سال از عمرش در عین جوانی سفر آخرت اختیار فرمود، بعد از فوتِ وی به صد و ده سال صیتِ فضیلت و حکمتِ فراقلس در بلاد یونان منتشر گشت و قدوة حکمای زمان خود شد؛ و او به حدّت فهم و قوّت حدس از سایر حکمای آن روزگار ممتاز بود؛ و لهذا چون او تأمّل و تدبّر در ترکیب فلاغورس نمود، حکم به فساد و نقصان آن کرد. امّا نقصان به واسطـﮥ اسقاط عسل بود. چه عسل به واسطـﮥ لطافت و لزوجت، ادویه را به یکدیگر امتزاج و اختلاط تمام می­دهد، به نوعی که آن مرکّب هیئت وحدانی پیدا می­کند و به آن هیئت وحدانی مظهر آثار ارجمند می­گردد؛ و قوّت ادویه را نگاه می­دارد و بشاعت طعم ادویه را نیز زایل می­کند، چنانچه طبیعت به او اقبال می­نماید و با وجود آن مُنقّی سینه و جگر است؛ و در لسع هوام و عضّ کلب و دفع نکایت ادویـﮥ سمّیـﮥ بارده مثل خشخاش و بیخ فطر نفع تمام دارد؛ امّا فسادش از آن جهت است که چون ادویه را به شراب معجون ساخته، به واسطـﮥ مائیّتی که در شراب می­باشد، از عروض تغیّر و تعفّن ایمن نخواهد بود؛ و لهذا جالینوس می­فرماید که شراب باید که کهنه باشد و اقلّش باید که سه سال باشد تا مامئیّت از وی بالکلّیه به تحلیل رفته باشد و موجب تغیّر و تعفّن نگردد. بنابراین، فراقلسِ حکیم، عسل باز اِعاده نموده و پیاز عنصل و آرد کَرسَنَه با شراب کهنه ممزوج ساخته، قرصی ـ که الحال به قرص اسقیل اشتهار دارد ـ راست کرده، آن را بعد از بسیار خشک ساختن یک جزو اعتبار نمود، داخل گردانید.

و چون صد سال از عمر حکیم فراقلس گذشت، او نیز داعی حق را اجابت نمود. بعد از فوتِ وی به بیست سال فیثاغورس طبیب ظاهر شد و آوازة حکمت او در بلاد یونان انتشار یافت و ریاست اهل علم آن زمانه به او تعلّق گرفت و او بعد از تأمّل و تدبّر تمام در تصرّفات حکمای اربعـﮥ سابقه اصل تریاق اربعـﮥ اندروماخس را پسندید. امّا چون قُسط با طبیعت مُرّ نزدیک بود، به عوض قُسط زراوند داخل ساخت. چه زراوند در سموم هَوام و اَدویـﮥ سمّیـﮥ قتّاله نفع تمام دارد و الآن این تریاق اربعه متعارف و متداول است.

و چون فیثاغورس طبیب در سنّ هفتاد سالگی وفات یافت و بعد از وی هفتاد سال دیگر مارینوس حکیم پیدا شد و صِیتِ فضایل و کمالات او در اطراف و اکناف بلاد یونان اشتهار یافت. او بعد از تأمّل و تدبّر بسیار، نُه دوای دیگر که عبارت است از: سنبل و فراسیون و فلفل سیاه و دار فلفل و فعاج اَدخر و مقل و حَرمَل و اسطوخودوس و مشکطرامشیع بر ترکیب فراقلس اضافه نمود که مجموع ادویـﮥ مفرده هفده شد و با قرص اسقیل عنصل هیجده اگر آن را یک جزو اعتبار کنند و اگر اجزای قرص را علی حده اعتبار نمایند، بیست جزو می­شود و با عسل بیست و یک جزو؛ و خصوصیات هر یک از این ادویـﮥ تسعه که مارینوس حکیم اضافه نمود؛ بر واقف اسرار طبّ مخفی و مستور نخواهد بود و مع هذا در کتب ادویه بتفصیل مسطور است.

و چون از عمر مارینوس صد سال گذشت، او نیز به حکمای سابق پیوست و بعد از فوت او به دویست سال صِیتِ حکمت و داناییِ مغنیس حمصی عالم را فرو گرفت و رأی دوراندیش او بعد از تأمّل و تدبّر در تریاق مارینوس بر آن قرار گرفت که قرص اندروخون ـ که یکی از حکمای بلدة اندروخون جهت دفعِ سموم ساخته و از آن نفع بسیار یافته بود ـ بر تریاق مارینوس اضافه کند لیکن چون در آن قرص بعضی ادویـﮥ تریاق مارینوس اضافه بود، مغنس وزنِ آن ادویه را از قرص کم کرده و آنچه در آن ترکیب نبود، وزنِ آن را افزود و بر هفده ادویـﮥ مذکوره بیست دوای دیگر ـ که آن تخم کرفس و کمافیطوس و میعـﮥ سائله و حماما و ناردین و انیسون و قَلَقطار محرق و ایرسا و تخم شلجم و ورد یابس و صمغ البطم و فطراسالیون و زنجبیل و جعده و اَقاقیا و اشق و سورنجان و قردمانا و جاوشیر و زوفا باشد ـ اضافه نمود که مجموع ادویـﮥ مفرده سی و هفت باشد.

و از اینجا ظاهر شد که آنچه از بعض حکمای متأخّرین مثل ابن جلجل که در مختار14 خود آورده که مُبدعِ این تریاق مغنس ـ که او را ماغنوس نیز می­نویسند ـ بود، متمّم و مکمّل اندروماخس؛ و همچنین در ذیل مسائل حنین بن اسحاق که از ملحقات خواهرزاده او حبش بن اعثم است نیز ابداع این تریاق به مغنس منسوب داشته، سهو محض است و منشأ آن عدم تتبّع و تفحّص تامّ است، چنانچه ابن
ابی­صادق در شرح مسائل حنین تصریح به آن نموده.

و چون از عمر مغنس نود سال گذشت، او نیز سفر آخرت اختیار کرد، به یاران سابق پیوست؛ و بعد از او به صد و بیست سال اندروماخس ثانی ـ که متمّم و مکمّل تریاق فاروق است ـ در زمان اسکندر ذوالقرنین ظاهر شد و در بیست سالگی صیتِ کمالات او عالم را فرو گرفت؛ و او بعد از تأمّل و تدبّر تامّ در تریاق مذکور چنانچه از کتب معتبرة قدما چنین معلوم می­شود که اندروماخس ثانی مدّت پانزده سال در باب تصرّف در تریاق مذکور همیشه متفکّر می­بود تا آنکه بعد از پانزده سال رأیش بر آن قرار گرفت که گوشت افعی را به واسطـﮥ تجربه­ای چند که در این مدّت او را در باب گوشت افعی حاصل شده بود ـ چنانکه عن قریب بتفصیل مذکور می­گردد ـ با سی و سه دوای دیگر ـ که عبارت از: قنه و فو و مو و وج و اسطوخودوس و گل مختوم و رب سوس و تخم رازیانه و نانخواه و ورق ساذج و صمغ عربی و حبّ بلسان و عود بلسان و روغن بلسان و بیخ کبر و سوفاریقون و مصطکی و سیسالیوس و کمادریوس و حُرف بابلی و دفونه کوهی و فنجکشت و فاقسطیداس و ریوند و غاریقون و شیخ جبلی و سکبینج و اقاقیا و کُندر و افیون و جندبیدستر و قفر الیهود و قنطوریون است ـ اضافه باید کرد که مجموع ادویـﮥ مفرده هفتاد می­شود به غیر از اقراص ثلاثه که عبارت از قرص اسقیل و قرص اندروخون و قرص افعی که اندروماخس ثانی آن را اضافه نمود و عسل؛ و نسخ این قرصها در کتب طبّ مسطور است؛ و چون غرض اینجا محض بیان پیدا شدن تریاق فاروق است، ایراد اجزای اَقراص مناسب مقام نیست.

و چون اندروماخس ثانی به نود سال رسیده وفات یافت، بعد از وی به صد و پنجاه سال جالینوس ظاهر شد و او هرچند خواست که در تریاقِ فاروق تصرّف به زیادتی یا نقصان کند، از خوف آنکه مبادا بعد از تصرّف در آن آثاری که الحال بر آن مترتّب است مختلّ گردد، نتوانست تصرّف نمود. امّا مظهر منافع او جالینوس بود، اگرچه قاضی صاعد اندلسی در طبعات الاُمم اظهار منافع آن را نیز نسبت به استاد جالینوس ـ الیانوس­حکیم ـ می­کند و می­گوید که در زمان الیانوس ـ استاد جالینوس ـ در مدینـﮥ انطاکیـﮥ روم، طاعون حادث گشت؛ و چون الیانوس در انطاکیه بود، بسی مردم به تریاقِ فاروق از شرّ آن طاعون خلاص نمود. چه هر که پیش از مرض تریاق خورده بود، مطلقاً آسیبی به او راه نیافت و آنها که بعد از مرض خوردند، بعضی خلاص شدند و بعضی چون مرض بر ایشان استیلا یافته بود، هلاک شدند.

و چون جالینوس در هشتاد و هفت سالگی وفات یافت، بعد از وی تا این زمان هیچ اَحدی از حکما را مجال تصرّف در تریاقِ فاروق حاصل نشده بود.

اکنون بباید دانست که اندروماخس ثانی را در باب اِدخالِ گوشت افعی در این تریاق، سه تجربه حاصل شده بود که از آنجا بر وی یقین شد که گوشت افعی در دفعِ سموم نهایت قوّت دارد، چنانچه هیچ دوای دیگر در آن باب به او نمی­تواند رسید.

یکی: از آن تجربیات ثلاثه آن بود که برادر15 اندروماخس ثانی مردی سیّاح و سیّار بود. اتّفاقاً روزی در اثنای سیر و سیاحت، خواب بر او غلبه کرد و در پای درختی به خواب رفت. ناگاه افعی از سوراخی برآمده، دستِ او را بگزید و او از هولِ هرچه تمامتر بیدار شد، دانست که افعی او را گزیده و غشی و اضطراب عظیم عارضِ او شد و با وجود آن حالت تشنگی بر وی غلبه کرد. نگاه کرد دید که نزدیک به آن درخت کوهی است که قدری آب صاف در آن جمع شده. از شدّت تشنگی رفته، قدری از آن آب نوشید. به مجّرد آب خوردن، قلق و اضطراب او تسکین یافت و به حالت اصلی بازآمد، چنانچه گویا هیچ ماری او را نگزیده بود. او از آن حالت، تعجّب نمود با خود گفت: آیا در این آب چه خاصیت بود که یک جرعـﮥ آن دفع زهر این چنین ماری نمود؟! بنابراین، چوبی برداشته و آن آب را برهم زد، دید که دو افعی با هم آمیخته و در آن آب مُرده­اند و از شدّت گرمای آفتاب محرّا شده و چون این حکایت به برادر خود اندروماخس نقل کرد، اندروماخس متفطّن شد که گوشت افعی مقاومت به سمّ خود می­کند و او را از اعضای رئیسـﮥ آدمی دور می­نماید.16

و دویم: از تجربیات ثلاثه که اندروماخس را روی نموده، آن بود که اندروماخس از برای جماعتی از مُزارعان خود هر روز طعامی با یک سبوی شراب می­فرستاد که ایشان در کار جَلد باشند و بسیار کار کنند. اتّفاقاً روزی چون مُزارعان آن طعام خورده، متوجّه شراب شدند و چون سر سبو را گشادند، دیدند که افعی در میان آن شراب افتاده محرّا شده. بنابراین، ایشان از آن شراب متنفّر شده، با یکدیگر گفتند که صلاح در آن است که این شراب را با قدری از طعام از برای این مجذومی که در بیرون این قریه افتاده و مردم او را از دهِ خود بیرون کرده­اند بفرستیم تا او از این عذاب خلاص شود. پس آن شراب را با پاره­ای طعام برده، پیش آن صاحب جذام گذاشتند و او بعد از تناول از آن شراب بسیار خورد و بعد از ساعتی او را بی­خودی و بیهوشی حاصل شد و چون به هوش آمد، دید که تمامی پوست از وی جدا شده و آن مقدار آب عفن از مسامات او بیرون آمده که مافوقِ آن متصوّر نیست و او از آن مرض بالکلّیه خلاص یافت و چون این خبر به اندروماخس رسید، دانست که گوشت افعی در امثالِ این امراض نیز نفع تمام دارد.17

و تجربـﮥ سیوم: آنکه اندروماخس را روی نموده آن بود که پادشاه آن زمان، غلامی داشت که به صفت غمّازی موصوف بود و از جمیع مردم سعایت و غمز می­کرد؛ و به واسطـﮥ غمّازی و اِعلام اخبار پیش آن پادشاه کمالِ تقرّب به هم رسانیده بود و چون به واسطـﮥ غمز و سعایتِ او به مردم آزار بسیار می­رسید، ارکان دولت با یکدیگر بر قتلِ او متّفق شده، او را به رسم ضیافت به باغ برده، مقدار دو درم افیون در شراب کرده به او دادند و چون ساعتی بر او گذشت، آن غلام بیهوش افتاد، چنانکه همـﮥ حاضران را یقین شد که او مُرده. بنابراین، به اتّفاق یکدیگر درِ آن خانه را مقفّل ساخته، متوجّه ملازمت پادشاه شدند که او را خبر کنند که غلام در اثنایِ صحبت به فجأت بمُرد و هنوز ایشان این معنی را به عرض پادشاه نرسانیده بودند که نگاهبانان آن خانـﮥ مقفّل دیدند که افعی از باغ برآمده متوجّه آن خانه است و چون افعی به آن خانه درآمد، بعد از ساعتی از اندرون آوازِ غلام برآمد که فریاد می­کرد که دروازه بگشایید که مرا افعی گزیده. بنابراین، مردم دویده دروازه را شکستند و آن غلام بیرون آمد و هیچ تشویش نداشت؛ و چون این خبر به اندروماخس رسید، دانست که قوّتِ حرارتِ سمّ افعی با برودتِ افیون مقاومت نموده، دل او را از نکایتِ او نگاه داشت و برودت افیون به واسطـﮥ تغلیظ خون، سمّ افعی را از سرایت در اعضا مانع آمد.

القصّه: اندروماخس بعد از مشاهدة این سه امر، در مقام تحقیق و تجربـﮥ گوشت افعی شده، بعد از تأمّل و تدبّر، مدّت پانزده سال از گوشت افعی قرصی که الحال به قرص افعی اشتهار دارد ساخته، به شرایطی که در کتب طبّ مسطور است، داخل تریاق فاروق ساخت؛ و آن ترکیب به آن قرص مرتبـﮥ کمال یافت و فواید ارجمند از او به ظهور رسید.18

 

باب پادزهر

و از جملـﮥ اتّفاقات عجیبه، پیدا شدن پادزهر است در ولایت فارس؛ و کیفیت ظهور آن در کتب معتبرة حکما چنین آورده­اند که در ایّام حکومت ملک خرّمزاد ـ که یکی از اجداد بهمن بن اسفندیار بود ـ اخنوش نام مردی که به صلاح و صدقِ زبان اشتهار داشت و اوقات او از صیدلت ـ یعنی ادویه از صحرا آوردن ـ می­گذشت و او هر روز به صحرای ولایت فارس و کوههای آن دیار می­رفت و ادویه و عقاقیر جمع می­کرد و به شهر می­آورد. اتّفاقاً روزی در اثنای سیر و سیاحت و تفحّص ادویه نظرش بر گوزن کوهی افتاد که بر قلّـﮥ کوه ایستاده، فریاد می­کرد و گاهی دست و گاهی دُنبِ خود را بر زمین می­زد و حرکات عجیبه و اوضاع غریبه از رفتار او مشاهده می­نمود و گاهی در این اثنا بی­خبر به جانب آسمان نگاه می­کرد و ازروی نشاط و خوشحالی آوازی غیر مکرّر می­کرد.

القصّه: چون اخنوش این حالات از آن گوزن دید، حربـﮥ خود را برداشته، از کمینگاه متوجّه او شد تا آنکه خود را به نزدیکِ او رسانیده، آنچنان حربه بر وی زد که از قلّـﮥ کوه پایین افتاد و اخنوش در ساعت خود را به او رسانیده ذبحش کرد و در اثنایِ ذبحش دید که در دهن او سر افعی بزرگ است که نیم جاویده در دهنش مانده. اخنوش چون آن را مشاهده کرد، تعجّب او زیاده شد و در حال شکم او را بشکافت که بر حقیقت حال اطّلاع یابد و چون روده­های او را ملاحظه نمود، از روده ـ که به زبان فارسی آن را هزارخانه گویند ـ سنگی اَملس هموار یافت. اخنوش آن سنگ بر چوب زرشک نهاده، به خدمت ملک خرّمزاد آمد و آنچه از احوال گوزن مشاهده نموده بود، به عرض رسانید. ملک خرّمزاد، حکیم ارسناسیوس را ـ که از اجداد امام بقراط و از تلامذة حکیم اقلیدس صاحب تریاق صغیر و برادرزاده او بود ـ در مملکت فارس منصبِ وزارت ملک خرّمزاد ـ چنانچه رسم آن زمان بود که غیر حکیم را وزارت نمی­دادند ـ به او تعلّق داشت طلب نموده آنچه از اخنوش صیدلانی شنیده بود، به او تقریر کرد و حکیم ارسناسیوس بعد از ساعتی تأمّل کرده، روی به اخنوش آورد و گفت: ای اخنوش! آیا دهنِ آن گوزن هیچ کف داشت یا نه؟

اخنوش گفت: دهنش کف بسیار داشت.

حکیم پرسید که در دنبِ او هیچ ورمی یا جراحتی بود یا نی.

اخنوش گفت: در طرف دنبِ او گرهی سبزرنگ بود و ظاهراً چنان مترائی می­شد که پوست از آن موضع کنده­اند.

ارسناسیوس حکیم چون این علامت از اخنوش شنید، متوجّه ملک خرّمزاد شده، بعد از اَدای دعا و ثنائی ـ که در آن زمان وزرا در وقت عرض مهمّات به سلاطین می­کردند، گفت: «ایّها الملک! خوراکِ این گوزن افعی است و در دنبِ او ـ همچنانکه اخنوش می­گویدـ گره سبز رنگ و همیشه دهن او کف می­کند و در روده­های او دو سنگ این چنین متولّد می­شود یکی از آنها تریاق جمیع زهرهاست و دیگری خاصیت زهر هلال دارد که ذرّه­ای از آن قاتل تواند بود.»

پس ملک خرّمزاد تبسّم کرده گفت: «ایّها الحکیم! اکنون این را تجربه باید. کرد.»

حکیم ارسناسیوس گفت: «شخصی را که بر او قتل واجب شده باشد، حاضر کنند که این را تجربه کنیم.»

ملک خرّمزاد حکم فرمود که از بندیخانه، هشت نفر حاضر ساختند و چون آن جماعت به خدمت ملک حاضر شدند، ملک از ایشان پرسید که: آیا در ملّت آبا و اجداد ما قتل شما واجب است یا نی؟»

ایشان گفتند: «به مقتضایِ شرع قتلِ ما واجب شده.»

ملک گفت: «اکنون مرا سنگی است مشتبه میان زهر هلاهل و تریاق. آن را از برای امتحان به شما می­دهم. اگر زهر بوده باشد، شما به سیاستِ خود رسیده، از عقوبت اُخروی خلاص می­شوید و اگر از قبیل تریاق زهرها باشد، شما را منافع بدنی بسیار حاصل خواهد شد و بعد از آن آزاد خواهید شد.»

ایشان با یکدیگر مصلحت نموده، قبولِ آن کردند.

و حکیم ارسناسیوس آن سنگ را که وزنش چهار درم بود در میان هشت نفر به سویّه قسمت نمود، ایشان را در حضور ملک خورانید و بر ایشان جماتی موکَّل ساخت که پنج روز ایشان را نگاه دارند تا حقیقتِ حال مشخّص شود. اتّفاقاً در وقتی که ایشان از مجلس ملک بیرون می­رفتند، یکی از ایشان نارنجی از دست شخصی گرفته، آب او را بتمامه مکید و هفت نفر دیگر بالای آن هیچ چیز نخوردند و بعد از پنج روز ملک خرّمزاد ایشان را طلب داشت. حکیم ارسناسیوس را فرمود که احوالِ ایشان را تحقیق نماید که هر یکی را بعد از خوردن آن سنگ چه حالت سانح شد.

یکی از ایشان گفت که: «مدّت یک سال بود که مرا خفقانی حادث شده بود و آن چنان شدّت داشت که من به هلاکتِ خود جزم کرده بودم. اکنون به مجرّد خوردنِ این سنگ، آن مرض بالکلّیه از من زایل شد.»

و دیگری گفت که: «مرا دردسر قدیم بود. هیچ لحظه و لمحه از وَجَعِ آن آرام نداشتم. الحال بعد از تناول آن سنگ به یک ساعت آن دردسرِ من از من زایل شد و هیچ اثری از او در این پنج روز در خود نیافتم.»

سیومی گفت که: «چشم من بسیار ضعف داشت. اکنون به خوردنِ آن سنگ در باصرة من قوّت عظیم پیدا شده که در جوانی نیز آن حالت را در باصرة خود نمی­یافتم.»

چهارمی گفت که: «مرا در معده وَجَعِ قدیم بو. اکنون به مجرّد ورودِ این سنگ بر معدة من، آن مرضِ مزمن به صحّت مبدّل شد.»

پنجمی گفت که: «مدّتی مدید بود که از دردِ زانو می­نالیدم. اکنون آن درد بالکلّیه از من مفارقت نمود.»

شمشی گفت که: «مرا بواسیرِ مولم بود. الحال، آن اَلَم بالکلّیه زایل گشت و در بدنِ من نشاط و قوّت پیدا شد.»

هفتمی گفت که: «مدّتی مدید بود که بر ساقین من قروح جنبشه که همیشه صدید متعفّن از آن می­رفت پیدا شده بود. اکنون آن همه روی به خشکی نهاده به صحّت مبدّل شده و رنگ اصلی بر آنجا ظاهر می­شود.»

هشتمی گفت که: «مدّت دو ماه شده که مرا درد سر عظیم پیدا شده بود که من همیشه از شدّت آن می­نالیدم. اکنون بعد از خوردنِ آن سنگ شدّتِ او بیشتر شد.»

حکیم ارسناسیوس از وی پرسید که: «تو هیچ چیز بعد از خوردن آن سنگ خورده بودی؟»

گفت: «آری، آب یک نارنج را مکیده بودم.»

حکیم فرمود که: «این شدّت درد، فعلِ آبِ نارنج بود، نه فعلِ آن سنگ. چرا که ترشیِ نارنج بارد یابس است و برودت مستلزم جمع و قبض است، چنانچه یبوست موجبِ امساک و حفظ؛ و این هر دو صفت مانع­اند از انتشار حرارت این حجر و ظهور آثار آن؛ و لهذا بعد از آن حکما بالکلّیه از ترشیها منع فرموده، و در هیچ دوای ذی خاصیت مثل پادزهر و تریاق فاروق و غیر آن را تجویز هیچ قسم ترشی
نکرده­اند.

امّا وجه تسمیـﮥ این سنگ به پادزهر آن گفته­اند که چون آن شخص هشتم ـ که نارنج مکیده بود ـ به خانه رفت، دردسرِ او به مرتبه­ای اشتداد یافت که ظلمت بر چشمهای او مستولی گشت. بنابراین، آن شخص از روی کمال اضطرار و سراسیمگی بر در سرای ملک خرّمزاد آمده، فریاد برآورد که مرا پادزهر بدهید؛ و چون آوازِ او به گوش ملک خرّمزاد رسید، فرمود که نام این سنگ پادزهر باید قرار داد و معرّب آن فادزهر است؛ و طریق خوردن آن و مقدار شربت از آن در هر مرضی از امراض در کتب معتبرة طبّ مفصّلاً مسطور است.

 

باب مومیایی

و از جملـﮥ عجایب اتّفاقات، ظهور مومیایی کانی بود در عهد فریدون؛ و کیفیت ظهور آن در کتب معتبره چنین آورده­اند که در ایّام حکومت فریدون، جمعی از سپاهیان او در حوالی دارکرد فارس شکار می­کردند. ناگاه یکی از ایشان تیر کاری بر قوچی کوهی زد و آن قوچ بعد از آن چنان زخم از نظر ایشان غایب شد و هرچند تفحّص و تتبّع کردند، از وی اثری نیافتند. اتّفاقاً بعد از یک هفته باز آن جماعت به شکار رتفند و همان قوچ را دیدند که صحیح و سالم می­گردد و آن تیر در پوستِ او آویخته و قوچ آن چنان خیز می­زند که گویا اصلاً به او زخم نرسیده. آن جماعت از مشاهدة آن حالت تعجّب نموده، در مقامِ گرفتنِ آن شده. به هر نحوی که بود، او را به دست آوردند؛ و چون نیک ملاحظه نمودند، قدری از مومیایی در اندرون زخمِ او در حوالی آن چسبیده بود، چنانچه معلوم می­شود که او خود را به موضعی که مومیایی داشته مالیده و آن مومیایی موجب التیام و التحام زخم کاریِ او شده؛ و چون این خبر به فریدون رسید، حکمایی که در ملازمتِ او می­بودند، ایشان را جمع نموده، حقیقت حال را به ایشان تقریر فرمود و ایشان بعد از آن در مقام تجربه و امتحان آن شده، در التیام جراحات و جَبرِ عِظامِ مسکوره از وی آثار ارجمند یافتند، چنانچه تفاصیل آن با تعیین مقدار مشروب از آن در هر مرضی از امراض در کتب مبسوطـﮥ طبّ مسطور است؛ فمن أراد الاطّلاع علیها فلیرجع إلیها.

و امثال این امور عجیبه از ظهور ادویه و تعلیم کیفیت معالجات از اقسام طیور و حیواناتْ بسیار در کتب طبّ مبسوطه مسطور است که ایرادِ آن موجب اِطناب می­گردد؛ و لهذا ـ احترازاً عن الملال ـ به این مقدار اکتفا می­نماید.

تکمله

بباید دانست که جمعی از اهل تقلید که اصلاً رایحـﮥ تحقیق به مشامِ ایشان نرسیده، صناعت طبّ را انکار نموده­اند و آن را عبث دانسته، بر صحّت این چنین دعوی باطل دلایلی که اکثرِ ایشان مؤدّی به اِبطالِ عالَم اسباب می­گردد، بلکه ابطالِ وجودِ نابودِ ایشان نصب کرده­اند، مثل آنکه می­گویند: علم طبّ محتاجٌ الیه نیست. چه اگر حق ـ سبحانه و تعالی ـ صحّت شخصی که بیماری به او داده تقدیر کرده باشد، البتّه بیماری او به صحّت مبدّل خواهد شد و الّا فلا. پس هیچ احتیاج به طبیب و صنعتِ او نیست.

و این دلیلِ ایشان معارض است به آنکه هیچ احتیاج به طعام خوردن و ایرادِ بدلِ ما یتحلّل نیست. چه اگر سیری و ورودِ بدل مایتحلّل به او مقدّر خواهد بود، بی­طعام خوردن به هم خواهد رسید و الّا فلا، بلکه هیچ احتیاج تزویج و مجامعت ذَکَر به اُنثی از برای اِبقای نوع نیست. چه اگر تکثیر افراد انواع کاینات و اِبقای آن مقدّر الهی خواهد بود بی­مجامعت که سبب ظاهری و عادی است به هم خواهد رسید و الّا فلا؛ و علی هذا القیاس یقول فی کلّ ما له سبب طبیعی أو صناعی.

و دلیل دیگر ایشان بر اِبطالِ علم طبّ آن است که می­گویند که بسیار بیماران را می­بینیم که پیش اطبّای حاذق می­روند و از ایشان با وجود سعی و اهتمام تمام فایده­ای نیافته، هلاک می­شوند.

و این نیز مانند دلیل سابق، واهی است. چه بر اصحاب عقول سلیمه مخفی و مستور نماند که هر صناعتی را ناچار است از غایتی و مادّه­ای که تأثیر آن صناعت قبول کند و غایت او در او ظاهر شود، مثلاً آنکه غایت صنعت نجّاری ساختنِ سریر و کُرسی و مانند آن است؛ و مادّة آن چوب؛ و غایت صنعت صبّاغی رنگ کردن جامه­ها است و مادّة آن کرباس. پس همانا اگر پارچـﮥ چوبی به واسطـﮥ کهنگی یا کجی یا عدم قوّتِ جوهرش لیاقت ساختن کرسی یا سریر نداشته باشد، اِبطالِ صنعت نجّاری از آن لازم نمی­آید؛ و همچنین اگر جامه­ای به واسطـﮥ مانعی مثل چربی و مانند آن قابل رنگ مطلوب نباشد، مستلزم اِبطالِ صنعت صبّاغی نخواهد بود؛ و چون غایتِ صنعتِ طبّ حفظِ صحّت و ازالـﮥ مرض است و مادّة او بدن انسان اگر بعضی امراض مثل صلع و هول و مرتبـﮥ ثالث حمّی و قیّ، قبولِ تأثیر آن صنعت ننماید، اِبطالِ آن لازم نمی­آید.

و نیز صنایع بر دو قسم است:

یکی آن است که از اوّل تا آخر به اختیار صانع است، مثل نجّاری و صبّاغی.

و قسم دیگر آن است که اوّل به اختیار صانع است و آخرش منوط و مربوط به قدرت الهی، مثل فلاحت که اوّل آن عبارت از تسویـﮥ زمین و تخم انداختن و به وقت مناسب آب دادن است، متعلّق به اختیار صانع است و آخر آن که عبارت از حصول غلّه است، منوط و مربوط به ارادة حکیم علی الاطلاق است.

و صناعت طبّ از قبیل ثانی است.19

و بعضی از منکران صنعت طبّ را دلیل بر ابطال آن این است که می­گویند که یافتنِ این چنین صناعت دقیقـﮥ عجیبه به عقل و فکر، آدمی را ممکن نیست؛ و جواب این بر دو نوع است:

یکی آنکه ابتدای این صنعت، وحی حقّانی و الهام ربّانی است، چنانچه مفصّلاً این معنی مذکور شد.

و دیگر آنکه همانا این جماعت از دریافت مرتبـﮥ عقل انسانی که از اَجلّ نِعَم الهی و در سلک اوّل مُبدعات ـ یعنی مجرّدات بالذات و إن کان له تعلّق بالمادیّات بالتدبیر و التصرّف ـ انتظام دارد عاجز و از مشاهدة خواصّ عجیبه و آثار غریبه ذاهل و غافل­اند. چه از جملـﮥ مستنبطات عقول بشری ـ علی أحد القولین ـ علم نجوم است که بسیار اَدقّ و اَشکل از طبّ است. چه بی­شکّ دریافتنِ احوال کواکب ثوابت و سیّاره از سرعت و بطؤ و استقامت و اقامت و رجوع و انعطاف و بُعد هر یکی از دیگری و امثال آن و احکام و آثار آن بر وجهی که مطابق واقع است بسی مشکلتر است از دریافتن خواصّ عقاقیر و حشایش و احجار و مناسبات ایشان به اَمزجـﮥ انسانی در منفعت و مضرّت؛ و همچنین یکی از مستنبطات عقل بشری صناعت موسیقی است که اَدقّ صناعات است و أشدّ تأثیراً فی النفوس الإنسانیة، بل الحیوانیة من سایر ما یؤثّر فیها، حتّی آنکه بعضی از حکمای سابق که در صنعت موسیقی مهارتی می­داشتند، بسی از امراض مزمنه صبعه را به نغمات موسیقی معالجه می­نمودند، بلکه حکما برآن­اند که نفوس انسانی و سایر حیوانات پیش عارف کامل در صنعت موسیقی حکم گویی دارند که فارسانِ مضمار شجاعت در حین مفاخرت و مسابقت به آن لعب می­نمایند و به هر نحوی که خواهند او را می­گردانند. چه حکیمی که در آن صنعت مهارت داشته باشد، می­تواند که آلات او را تازةً نوعی نوازد که مستمعان را به خنده آرد و تازةً اُخری نوعی آن را ساز کند که مستمعان به گریه درآیند یا بیهوش گردند، چنانچه از معلّم ثانی ـ یعنی ابونصر فارابی ـ این معنی وقوع یافته و در ترجمـﮥ احوال او بتفصیل مذکور خواهد شد، إن شاءالله تعالی.

و همچنین آنچه از حکیم الهی، افلاطون یونانی منقول است که ایشان هرگاه که می­خواستند که در اِنجاح حاجات و تحصیل مهمّات ـ که عبارت از جذب منفعت و دفع مضرّت باشد ـ از مُبدعات الهی ـ یعنی عقول مجرّده ـ استمداد نمایند و به وساطت ایشان از واهب العطایا که فی الحقیقـﮥ قاضی حاجات و دافع بلیّات است، بر تحصیل مطلوب خود ظفر یابند، می­فرمودند که در حضور او جمعی از تلامذه بعض آلات موسیقی را مثل عود ـ که در اَشهر اقوال از مخترعات آن حکیم نامور است ـ با اَلحان خوش بر وجهی که محرّک و مهیّج بعض قوای طبیعیه و شوقیه و غضبیه ـ علی ما هو المناسب لذلک المطلب ـ توانست شد، می­نواختند تا نفس ایشان از استماع آن نغمات مرغوبه و الحان موزونه قوّت عروج و حالت اتّصال به مجرّدات حاصل تواند نمود و به امداد ایشان که عبارت از تصرّف و تأثیر عِلویات در سِلفیات است قضای مطلوب خود تواند فرمود. چه صریحاً دالّ است بر آنکه نغمات موسیقی را هرگاه که به آواز خوش که اکثر اوقات مستلزم حُسن صورت باشد ـ چه هر دو تابع قرب اعتدال حقیقی­اند، بلکه در این استلزام دعوی کلّیت توان کرد. چه هرگاه که حُسن صوت و حُسن صورت لازم و ملزوم یکدیگر باشند، به این طریق که صاحب صوت خوش البتّه حُسن صورت می­دارد و لاعکس؛ و چون این لزوم را رهگذر قُربِ اعتدال حقیقی است، باید که استلزام کلّی باشد و اگر در بعضی موارد تخلّف مشاهد افتد ـ یعنی حُسن صوت بي‌حُسن صورت یافته شود ـ یقین که قُبح صورت آن شخص بنابر عوارض خارجیه خواهد بود؛ و هو لایخلّ فی المقصود وفقه بعد ما یحلّ کما فی عدم استلزام حُسن صورة حُسن من الصوت من النظر الظاهر؛ و لیس هذا موضع تحقیق ذلک؛ فافهم علی ما هو المذکور فی اُصول الحکمة ـ ادا نمایند، در نفوس بشریه آن مقدار تأثیر هست که به قوّت آن اتّصال به عالم مبدعات و ارواح و مجرّدات حاصل تواند نمود، بلکه ظاهر آن است که غرض آن حکیم نامور در آن وقت از شنیدن نغمات عود و امثال آن با الحان خوش، نه به مجرّد تحریک قوای طبیعیـﮥ خود بود فقط، بلکه مقصد اصلی او تحریک و تهییج عقول مجرّدة محضه ـ یعنی ذاتاً و فعلاً ـ که ادراک ایشان اتمّ و اکمل است از ادراک عقول متعلّقـﮥ به ابدان بود؛ از برای تصرّف ایشان در سفلیات و اعانت او بر تحصیل مطلوب، بلکه توان گفت که هرگاه التذاذ از نغمات به قدر ادراک است، التذاذ واجب الوجود از استماع آن بیشتر از التذاذ سایر ارباب ادراک خواهد بود و اگرچه بنابر آنکه اسماءالله توفیقی است، نسبت التذاذ به او نتوان کرد. چه در شرع اسمای حسنی ملتذّ وارد نشده. امّا از معنی التذاذ الهی در شرع به «رضا» تعبیر رفته و لهذا یکی از اسمای حُسنای الهی «راضی» است.

و از کلمات افلاطون است که: «مَن لم تحرّکه العود و أوتاره و الحسن و آثاره و الربیع و أزهاره فهو سقیم المزاج یحتاج الی العلاج.»

و در مفتاح طبّ مسطور است که یکی از حکمایی که در صنعت موسیقی مهارت تمام داشت، با جمعی از اصحاب در موضعی واقع شد که طایفه­از از اعدایِ او که قصدِ هلاکِ او داشتند، او را فرو گرفتند و چون نزد اصحاب حکیم در آن وقت سلاحی که به آن دفعِ اَعدا و ممانعتِ ایشان توانند نمود حاضر نبود، بسیار مضطرّ و پریشان شدند و حکیم مذکور چون آن حالت را مشاهده نمود، دست به آلت موسیقی برآورده، آن چنان فصلی نواخت که موجب استرخای اعضای اَعدا شد به حدّی که ایشان را قدرت بر نگاهداشتن اسلحـﮥ خود نماند، چه جای استعمال آن؛ و چون ایشان از شعور و هوش رفتند، حکیم با اصحاب خود از آن خانه بیرون آمد و از آن مهلکه خلاص یافت.

ولایخفی علی مَن له ذوق سلیم ما فی هذا النقل. چه هرگاه که قرار یافت که تأثیر نغمات موسیقی در نفوس به قدر ادراک آن می­باشد، چگونه تأثیرِ آن نغمات مخصوص، به اَعدای آن حکیم شده، ایشان را بیهوش گردانید و حکیم و اصحابش مطلقاً از آن متأثّر نشدند، آیا ادراک ایشان در آن وقت نصیب اَعدا بوده؟! مگر آنکه گوییم: آن طایفه را از شنیدنِ آن نغمات آن مقدار ذوق و انبساط حاصل شد که عداوت حکیم از خواطر ایشان محو بلکه مبدّل به صداقت گشت و الله أعلم.

و در باب انکار طبّ در کتاب مفتاح استاد اَبوالفرج حکایتی که خالی از ضحک نیست، مسطور است و خلاصـﮥ آن حکایت اینکه: نوبتی محمّد بن عبدالله اسکافی را که یکی از اعاظم فقها و متکلّمین آن زمانه بود و در انکار طبّ تعصّب تمام داشت، اسهال عارضِ او شد و یکی از دوستان او طبیبی را جهتِ معالجـﮥ او حاضر ساخت و چون طبیب آمده، دوای مفید و غذای مناسب جهتِ او تعیین نمود، آن متکلّمِ محض و فقیهِ صرف از جهت اثبات عقیدة فاسدة خود و ترویج آن نزد معتقدانِ خود از طبیب پرسید که: کدام غذا و چه دوا به این مرض منافات و ضدّیت دارد؟

طبیب به اعتقاد آنکه غرضِ او از پرسیدنِ آن این خواهد بود که از استعمال آن اجتناب نماید و نادانسته چیزی که نامناسب باشد، تناول ننماید، بعضی ادویه و اغذیه که در مرض اسهال مضرّ بود، بیان فرمود. آن متعصّب جاهل، فی الحال آن ادویـﮥ منافی اسهال و مضرّ در آن را طلب داشته، با غذایی که در ضدّ آن مرض استعمال باید کرد تناول نمود، جان به قابضِ ارواج سپرد. 20

و بر ارباب طبایع سلمیه مخفی و مستور نماند که انکارِ علم طبّ بعینه انکارِ شرع است. چه در صنعت طبّ، هیچ مخالفت به شریعتی از شرایع نیست، بلکه اکثر انبیا به آن صنعت مزاولت فرموده­اند، چنانچه الحال در شریعت مصطفوی، طبّی که به آن حضرت منسوب است، متعارف و متداول است و در آن باب کتابی که به طبّ النبیّ موسوم است، مدوّن شده؛ و بعد از این در ذکر حکمای اسلام بعضی از آن فواید مذکور خواهد شد، إن شاءالله تعالی.

و بس است در شرف علم طبّ آنچه از حضرت رسالت پناهی ـ صلی الله علیه و آله و سلّم ـ منقول است که: «العلم علمان» علم الأبدان و علم الأدیان» و همچنین از امیر کلّ امیر ـ علیه و آله الصلوة من الملک ـ منقول است که: مَن صحّت طبیعته صحّت شریعته.»

 

پی­نوشت­ها

1. ر.ک: مجالس المؤمنین، ص 254؛ روضات الجنّات، ج 1، ص 367 و ریحانة الأدب، ج 3، ص 266.

2. خوشبختانه تصحیح کتاب خلاصةالحیاة بر اساس ده نسخـﮥ معتبر به پایان رسیده و در آیندة نزدیک به ضمیمـﮥ تعلیقات توضیحی مفصّل و نمایه­های متعدّد و متنوّع کاربردی از سوی کتابخانه مجلس شورای اسلامی منتشر خواهد شد.

3. ر.ک: خلاصةالحیاة، نسخـﮥ شماره 5415 کتابخانـﮥ مجلس شورای اسلامی، برگ 31.

4. ر.ک: عیون­الأنباء، صص 14ـ15.

5. ر.ک: همان، ص 16.

6. ر.ک: مختارالحکم و محاسن الکلم، ص 233.

7. ر.ک: عیون­الأنباء، ص 18.

8. در عیون­الأنباء ص 18 مقالـﮥ چهاردهم درج شده است.

9. ر.ک: همان، صص 19ـ20.

10. ر.ک: همان، ص 20.

11. ر.ک: همان، ص 21.

12. ر.ک: همان، ص 24.

13. ر.ک: همان، صص 23ـ24.

14. مختارالحکم کتاب ابن جلیل نیست بلکه طبقات الاطبّاء از آثار اوست. این مطلب در ترجمـﮥ کتاب یاد شده، ص 96 آمده است.

15. برادر اندروماخس ثانی / ابولوینوس نام داشته.

16. ر.ک: عیون­الأنباء، ص 22.

17. ر.ک: همان، صص 21ـ22.

18. ر.ک: همان، ص 23.

19. ر.ک: مفتاح الطبّ، صص 18ـ20.

20. رک: همان، ص 16.

مزدک نامه 1 | موضوع : رسائل

نوشته قبلی : سرآغاز فارسی نویسی مطبوعاتی در جهان | نوشته بعدی : ردیّه بر پادری

مشاهده : 1289 بار | print نسخه چاپی | لینک نوشته |

دی ان ان evoq , دات نت نیوک ,dnn
دی ان ان