Menu

برای مزدکم که آرمانم بود

نویسنده: پروین استخری

نسخه PDF نوشته:
| برای مزدکم که آرمانم بود |

ديدي دلا كه يار نيامد

اسب آمد و سوار نيامد

 

روز دوشنبه آخرين روزي بود كه ترا ديدم. دو روز بعد هم با صدايت زندگي كردم. آخرين بار چهارشنبه شب، صدايت را شنيدم كه گفتي همه چيز خوبه. ولي اين خوبي تا فرداي سياه بيشتر دوام نياورد. مشغول روزنامه خواندن بودم كه تلفن با صداي شوم زنگ زد. گوشي را برداشتم ... به من چيزي نگفت ... و فاجعه را
ملايم­تر به جمشيد گفت. چيزي در درونم شكست و قلبم ريخت. آمديم بدون يك كلمه حرف. سكوتي آمیخته با ترس و وحشت آنچه در قلبهايمان مي­گذشت.
نمي­دانستيم كه شيخ احمد جام مي­دانسته و گفته:

خـوش بـاش كـه در ازل بپرداختـه­اند        كـار مـن و تـو بي من و تـو ساخته­اند

شـطـرنـج قـضـا و كـعـبـتـيـن تقدير       نـرد مـن و تـو بـي من و تـو باخته­اند

خيلي ساده و دهشت­بار: خدا صبرتان بدهد. واي بر من. آن چشمان سرشار از عشق و جواني بسته شده بود و آن دستان سرشار از ميل و تكاپو كجا رفته بود؟ مزدكم به وجودت مي­باليدم ... حالا آن وجود نازنين و آن قد و بالا كجاست؟ ثمره و گوهر زندگيم كو؟ از تو مي­پرسم؟ چرا با شتابانه­ترين قدم پرواز كردي و رفتي ... تا دورترين افق­ها ... انگار بي­صبرانه بال گشودي ... تا جايي كه زمين به آسمان مي­رسد ...

آمديم و ترا آورديم. واي بر من ... فردا روز بدرقه تو بود به سفر ابدي و
بي­پاياني كه همسفرت نبودم. همه بودند، فاميل، دوستان و دوستان دوستان تو و ما. جمعيت ترا با خود برد و ما به دنبال تو. تويي كه شيره جانم بودي، تويي كه در تو و با تو نفس مي­كشيدم. تويي كه مسافر دشت جانم بودي، تويي كه باغ به تاراج رفته خزان زندگيم بودي، تويي كه ميوه فروافتاده باغ زندگيم بودي به سفري تلخ و ابدي رفتي. ترا بردند و نتوانستم ترا سير ببينم. انگار نه انگار كه مادرت بودم. انگار نه انگار كه جوانيم، زندگيم و همه آرزوهايم را داشتند مي­بردند. آره ... فقط پسر من نبودي، براي پدرت عزيز بودي و براي خواهرت همه چيز و خيلي­ها از دوستان و فاميل با تو انس و الفتي داشتند، نه ... ، انگار كه با تو عجين بودند و آن روز تلخ براي همه­شان تلخ بود.

مزدكم تو جوان بودي ... نه، خود جواني بودي. جواني من و جمشيد ... و حالا رفتي بي­آن كه سير ببينمت. روياها و آرزويمان در تو و خواهرت مهتا خلاصه
مي­شد. تو درختم بودي و سايه سارم. به كجا رفتي جواني من؟ پسرم بودي و برادر كوچكم. شيره جانم بودي و عسل زندگيم و سرو روانم. حالا من مانده­ام و گل و گلشن:

بي تو اي سرو روان با گل و گلشن چه كنم ؟

به آرزی، عروس نازنينت نگاه مي­كنم و مي­سوزم كه او چه طور يك عمر با اين خاطره تلخ و سياه بايد سركند؟ يا به قول جمشيد : «مثل ما اداي زنده­ها را در بياورد.» فقط هر روز بيشتر در اين آرزو هستم كه بتواند زودتر فراموش كند تا كمتر زجر بكشد چون «مزدكم» مزدك او هم بود. چه آرزوها و روياهايي براي تو و آرزي تصور مي­كردم. مي­خواستم تمام زندگي و نفسم را به شيريني عسل كنم و در جام جانتان بريزم. نوروز 86 بود و نمي­دانستم كه چه سرنوشت شوم و روزگار سياهي در پيش دارم. نقل و شيريني براي عروس نازنينت پيشكش كردم كه سال را شيرين­تر آغاز كند و خودم هم ... تا تابستان بيايد و جشن بگيريم. چه مي­دانستم كه خداوندا:

پيش كه برآورم ز دستت فرياد

مزدكم، عزيزم ... مي­دانم كه سرنوشت محتوم بشر مرگ است و هيچ­كس
نمي­تواند از آن بگريزد... اما چرا به اين زودي؟ و چنين بي­صبرانه؟ از خودم
مي­پرسم چرا روزگار با ما نساخت؟ و چرا ترا از ما گرفت اين چنين بي­رحمانه؟ تو مي­دانستي كه همه زندگي و آمال ما سه نفر هستي.

حالا ما هر سه در عين همدلي و در كنار هم بودن، تنهاي تنهاييم و فقط با گذران روز و شب به تو نزديك­تر مي­شويم.

در آن نفس كه بميرم در آرزوي روي تو باشم

                                              بـدان اميد دهم جان كه خاك كوي تو باشم

 

مزدک نامه 1 | موضوع : یادمان

نوشته قبلی : دختری که سیاه پوش برادرش شد | نوشته بعدی : امیدم را مگیر از من خدایا

مشاهده : 955 بار | print نسخه چاپی | لینک نوشته | بازگشت

دی ان ان evoq , دات نت نیوک ,dnn
دی ان ان