خاقانی در اندوه مصایب
نویسنده: محمد روشن
خاقانی شروانی، حسّان العجم از بزرگان شعر و ادب فارسی است. نام او ابراهیم است و نام پدر او علی که پیشه درودگری داشت. مادرش مسیحی نسطوری بود و گویا سپس اسلام آورده بود. سال زادن او در تاریخ ادب آذربایجان (جلد نخست، ص 514 ق) آمده است. استاد شادروان بدیعالزمان فروزانفر و پروفسور غفّار کندلی، زادسال او را 520 ق میدانند. سال مرگ او بر حسب سنگ قبر او که در مقبرةالشعرای سرخاب تبریز یافته شده است 595 ق است؛ البتّه در این سند نام خاقانی: حکیم افضل الدین ابراهیم خاقانی بن علی شروانی آمده است. امّا خاقانی در بیتی گفته است:
بـدل مـن آمـدم انـدر جهان سنایی را بـدیـن دلیل پـدر نـام من بدیل نهـاد
(دیوان، ص 1139)
شاهد استوار شعر او گویای درست بودن نام ابراهیم است:
به خوان معنیآرایی براهیمـی پدید آمد ز پشت آزر صنعت علی نجّار شروانی
(دیوان، ص 618)
رفاقت الله خان دانشمند هندی به استناد تحفةالعراقین، نام مادر خاقانی را «رابعه» دانسته که پیش از مسلمانی «رابزه» خوانده میشده. وی زنی «صافی دم»، «صوفی اجتهاد»، «مؤمن دل» بود و با بافندگی کمبود خانه و خانواده را جبران
میکرد؛ و چه زیبا خاقانی مادر را وصف میکند و حال خود باز میگوید:
ای ریــزه روزی تـــو بـــوده از ریــزش ریـسـمـان مــادر
خـو کـرده بـه تنگنـای شـروان بـا تنـگـی آب و نـان مادر...
افـسـرده چـو سایـه و نشستـه در ســایــﮥ دوکــدان مــادر
ای بـاز سـپـیـد چـنـد بـاشـی مـحبـوس بــه آشـیـان مـادر
شرمـت نایـد کـه چـون کبوتـر روزی خـوری از دهـان مـادر
(دیوان، ص 1184)
در تربیت و تعلیم خاقانی هیچکس چون کافیالدین عمر عمّ او اهتمام نورزیده است. بر اثر مساعی این عم و ابن عمّ او وحیدالدّین عثمان بن عمر، خاقانی که از جوهر و استعدادی وافی برخوردار بود، بهرهای تمام یافت. این هر دو از دانشمندان روزگار خود بودند. دانشهای زمانه چون علم نحو و لغت و ریاضی و الهیات و طبیعیات و تفسیر مایه آموزش آنان بود. افزون بر تعلیم، عمّ و عمزاده چون پدری معنوی او را مورد حمایت و نواخت خود قرار میدادند. کافی که «صدر اجل»، «امام اکرم»، «دایه»، «معلّم»، «مربّی» و «پدر معنوی» بود بر گردن برادرزادة جوان خود حمایلِ «هفت نظر» آویخته بود، بیست و پنج سال حامی دلسوز و پرورگار برادرزاده بود، خاقانی خود میگوید:
بــگـریــخـتـهام ز دیـوِ خــــذلان در ســایــه عــمــر بـن عـثــمـان
هـم صــدرم و هـم امـام و هـم عـمّ صــدر اجـــل و امـــام اکــــرم...
زین عمر به من آن شرف رسیده اسـت کـز قرص خور آب و خاک دیده است...
تــا بــر درِ عــم مـرا وقـوف اسـت آحـاد نــهــاد مـن الـوف اسـت...
و میافزاید:
فروغ فکـر و صفای ضمیرم از عم بود چو عم بمرد برد آن همه فروغ و صفـا
وحیدالدّین عثمان، پسر عمو نیز چون معلّمی سختگیر، خاقانی را تحت نظر و حمایت آموزش خود داشت:
مـن فـایده جـوی داد مـفـیـدم هـم بـوده مـدرّس او مـعیـرم
نفسـم بـه دکانش چوب خورده چون مار به چوب نرم کرده ...
مـن خـرد و چنـان بزرگـواری چـوپـان چـو من بهیمه داری
مـن چوبش خـورده وقت تعلیم شاشیده هـزار نـوبت از بـیـم
(تحفهالعراقین. ص 226)
مرثیهسرائی خاقانی در مرگ عمّ بزرگوار دانشمند از نمونههای برگزیده شعر فارسی است؛ و نیز قصیدهای که در رثای پسر عمّ، وحیدالدّین به مطلع:
جان سگ دارم به سختی ورنه سگجان بودمی
از فـغـانِ زار چـون سگ هـم فرو آسودمـی
(دیوان، ص 609)
سروده، گویای درد و اسف بسیار خاقانی در مرگ این «فرزانه» «نازنینان» است.
به اشارت میافزاییم که خاقانی با این آموزشهای والا و تعلیمات عالی و قریحـﮥ ذاتی نبوغآسا پایگاه خود را در شعر به آنجا رسانید که بحق درباره خود چنین گفت:
گـر زیـن سخنان سحْـرکردار حسّان عـرب شـدی خبـر دار،
بـانگش بـزدی ز عـالـم پـاک بـا حـسّـان العـجـم فدیناک ...
چـون دیـد کـه در سخن تمامم حـسّان عـجـم نــهـاد نـامــم
(تحفةالعراقین، ص 77، ص 221)
و در قصیدهای در ستایش حُمَد سیمگر، حجةالاسلام، به جایگاه خود در شعر اشاره میکند:
چون خود و چون من نبینی هیچ کس در شرع و شعر
قـاف تـا قـاف ار بـجـویی قـیـروان تا قیروان!
(دیوان، ص 445)
اینگ دیگر همگان میدانند که تخلّص خاقانی، پیشتر «حقایقی» بوده و پس از پیوستن به دربار خاقان اکبر منوچهر شروانشاه، خاقانی تخلّص کرده است؛ و لقبی که شروانشاه اخستان به وی داده بود و او را سلطانالشعرا میخواند هرگز مقبول شاعر نیفتاد؛ ولی لقب افضلالدّین را به کار میبرد.
نکتهای بزرگ که در زندگانی ادبی و هنری خاقانی به عنوان قصوری عمده به چشم میآید عدم اشارت استادان و محقّقان و تذکرهنویسان و حتّی تاریخ ادبیّاتنگاران ایرانی و انیرانی به مرتبت بلند خاقانی در نثرنویسی و منشآتنویسی است. نخستین بار منشآت خاقانی به تصحیح و تحشیه محمّد روشن از سوی انتشارات دانشگاه تهران حاوی شصت نامه به خویشاوندان و نزدیکان، صدور و بزرگان، و امیران و شهریاران روزگار ـ در آذر ماه آخر پاییز 1349 ـ منتشر گردید. کتاب به پیشگاه استاد شادروان مجتبی مینوی اتحاف شده بود.
نگارنده ـ محمّد روشن ـ در پیشگفتار یادآور شده بود که آشنایی با منشآت خاقانی به سال 36/1335 دست داد؛ و در همان یادکرده بود که اشارت سعدالدّین وراوینی در مقدّمةالکتاب مرزباننامه روشنگر و گویا است و چنین:
و نوعی دیگر، اگرچه از رسوم دبیران بیرون است، چون نفثات سحر کلام و مجاجات اقلام امیر خاقانی که خاقان اکبر بود بر خیل فصحای اهل زمانه، و در آن میدان که او سه طفل بنان را بر نی پاره سوار کردی، قصب السبق براعت از همه بربودی، و گرد گام زرده کلکش ادوهام سابقان حلبه دعوی بشکافتی.
(منشآت خاقانی. مقدمه. حرب)
خاقانی خود در نامهای که به علاءالدّین محمّد مستوفی مروزی مینویسد
میگوید:
پس من که در طریق نثر این دستبرد توانم نمود، اگر زحمت نظم در میان نیاوردم، دانم که خاطر اشرف نپیچد که الشعر بالشعر ربا.
(همانجا. ص 33)
منشآت خاقانی از نمونههای درخشان نثر فنّی در زبان فارسی است و همتا و همپای شعر بلند و استوار خاقانی.
*
از رویدادهای زندگی خاقانی که در شعر و نثر او بدانها اشاره شده است، همسر گزینی او است. چنانکه از دیوان خاقانی برمیآید وی سه بار زن کرده است:
مــرد مسـافر حـدیـث خـانه که گوید زان غرضش زن بود که بانوی خانـه است
بـود مـرا خانـﮥ نـخسـت و دوم خوب نیست سوم خانه خوب اگرچه یگانه است
گـویـی خـاقـانـیـا ز خانـه خـبـر ده خانه مـن همچو خونه زیر میانه است
(دیوان، ص 1114)
نخستین همسر خاقانی ظاهراً گونش نام بوده است که به معنای خورشید است، ولی اشارتی در منشآت به گلستان نامی نمیشود: «زین الحاج را فرستادم تا به جهت گلستان، که در این خارستان او ما را سر است به تعجیل خنه بخرد و بازگردد.»6 قریبهای در شعر نیز آمده است:
مـه فـرو رفـت منازل چـه برم گل فرو ریخت گلستان چه کنم
(دیوان، ص 397)
نکتهای که در منشآت بدان باز میخوریم گویای روستایی بودن این همسر است، و آزاری که خاقانی ازین ازدواج دیده:
کمتر بیست و پنج سال جهت محافظت و مراعات زنی روستایی را رحمها الله تعالی دردِسر و دردِ دل از شروان چندان داشت که اگر بنویسد، تجویف هوای خافقین پر شود. و من کمتر را در آن دیه فلاحان هزار نوبت دشنام دادند و بر سر راه آمدند و بر من تیر انداختند؛ و پدر و برادر مرحوم او رحمها الله مرا فحش گفتند و بر من شمشیر کشیدند، و من روزی بر سر او زنی دیگر نکردم و او را دشمنکام نگردانیدم، مع ما که از هزار خبا و خدر بزرگان مرا طلبیدند، و در وقت بیماریها آن مرحومه را تیماردار و خدمتکار و طشت نه و دستاب ده من بودم؛ و چون مفارقت کرد، به موافقت او از شروان بیرون آمدم. و به ذات نامحسوس خدای جل ذکره که من کمتر را از موطن دور ماندن هیچ سببی نیست الّا وفات آن مرحومه ... .
در دیوان خبر از همسر دوم خود بدین سان میدهد:
بــه درد دلــی ز اهــل خـاقـانـیــا دو عــالــم دل دردنــاکی نــیــرزد
بـه غربت زنـی کردی آن شد دوم چـه کـه صـد شهـوت آزار پاکی نـیــرزد
پسیـن زن چـو پیشین بـود؟ حاش لله کـه صـد نسر واقـع سمـاکـی نـیـرزد
سپـردی بـه خاک آن که ارزید شهری گـزیـدی ز شهـر آنکـه خاکی نـیـرزد
(دیوان، ص 1152)
این که شاهد بیوَگی زن دوم خاقانی را میآورم، بهر باز نمودن هنر خاقانی در شعر و زیبایی کلام اوست:
زخــم بــردل رســیــد خــاقـانـی تـا خـود آسـیـب بـر خرد چه رسد...
از فــراش کــهــن بــلات رسـیـد تـا از ایـن نورسیـده خـود چه رسد...
غــم رسید از تــرنــج تـازه تــو را تـا ز نــارنـج دســت زد چـه رسـد!
(دیوان، ص 1155)
دو بیت دیگر که از همین ماجرای همسرگزینی خاقانی میآورم باز به نشانـﮥ ستایش از چیرگی خاقانی و قدرت و هنر او در شاعری است:
هست او سیاه چـرده و هستم سپید سر بـا یـار مـن مـوافقه زین باب میکنم
او بــر رخ سـیـاه سپیـدآب مـیکنـد مـن بـر سـر سپیـد سیـاهآب میکنـم
(دیوان، ص 1222)
چنانکه از آثار خاقانی در شعر و نثر برمیآید او را دو پسر و دخترانی بوده است که در نامهها از دو داماد او: شهابالدّین و مشیدالدّین سخن رفته است، و از مرگ دختری نوزاد نیز در شعر او اثری هست که گویای ناخوشایندی دخترداری در فرهنگ اسلامی است:
پـیـش بـیـن دخـتــر نــو آیـد مـن دیـد کـآفاتـش از پـس است بـرفـت
مـحـنـتـش نـــام خـواسـتـم کـردن دولـتـش نــام سـاخـتـم چو بـرفـت
(دیوان، ص 1133ـ1134)
از پسران خاقانی رشیدالدّین است و دیگر عبدالمجید که با دریغ پسرِ رشید در بیست سالگی داغ بر دلِ پدر مینهد؛ و آن فقدان سبب پدید آمدن زیباترین و گویاترین و دردآورترین مراثی در شعر فارسی میشود؛ هرچند خاقانی در سخنوری به چنان مهارت و چیرگی رسیده است که کلام در دست او موم است و هرگونه شعر او مایـﮥ اعجاب و شگفتی، مثلاً آن قصیده که «در عزلت و تخلّص به مدح پیغمبر اکرم» است:
هـر صبح پای صبـر بـه دامـن درآورم پـرگـار عجز گـرد دل و تـن درآورم
از عـکس خـون قرابه پُر میشود فلک چون جرعهریز دیده به دامـن درآورم
هردم هـزار بچّـﮥ خـونین کنم به خاک چـون لـعبـتـان دیده به زادن درآورم
از زعـفـران چهـره مگـر نُشرهای کنـم کآبستنـی بـه بخـت سترون درآورم...
(دیوان، ص 169)
مضمون آفرینی و ابداع و تسلّط خاقانی بر ساختواره واژگانی مایـﮥ آفرینشی هنری میشود که کمتر دیده میشود، به مثل آن قصیده که «در مرثیـﮥ اهل خانـﮥ خود گوید»:
بـیبـاغ رخـت جـهـان مبینـام بـی داغ غـمـت روان مـبـینام
بیوصل تو کاصل شادمانی است تـن را دل شـادمـان مـبـیـنام
بـیلطف تـو کاب زندگانی است از آتـش غـم امـان مـبـیـنـام
دل زنـده شـدم بـه بـوی بویت کـان بوی ز دل نهان مـبـیـنام
بـیبـوی تو کآشنای جان است رنگی ز حیـات جان مبینـام ...
(دیوان، ص 339)
و آن دیگر که «در مرثیه رشیدالدّین، فرزندش»:
بـر سـر شـه ره عجـزیم کمـر بربندیم رخـت همت ز رصدگاه خطر بربندیم
کاشه تن که به سمار غم افتاده رواست رَخشِ جان را بَدَلش نعلِ سفر بربندیم
بارِ محنت به دوبُختی شب و روز کشیم بختیـان را جرس از آهِ سحـر بربندیم
کـاغذین جامـه هدفوار عـلیالله زنیم تـا به تیـرِ سحری دست قـدر بربندیم
گه چو سوفار دهان وقت فغان بگشاییم گه چو پیکان کمر از بهر حذر بربندیم
گـه ز آهـی کمـر کـوه ز هـم بگشاییم گـه ز دودی بـه تن چرخ کمر بربندیم
چون جهان را نظری سوی وفا نیست ز اشک دیـده را سوی جهـان راه نظر بربندیم
از سـر نـقـد جوانی چه طُرف بربستیم کـز بُن کـیسـﮥ او سود دگـر بربندیـم
زآب آتش زده کز دیده رود سوی دهان تـنـگنـای نفس از موج شـرر بربندیم
چون قلم سر زده گرییم به خوناب سیاه زیوری چون قلم از دود جگر بربندیم
دل که بیمارِ گران است بکوشیم در آنک روزن دیـده بـه خونابه مگر بربندیم...
ای مه نو! ز شبستان پدر چون شدهای
وی عُطارد! ز دبستان پدر چون شدهای
پـای تابـوت تـو چون تیغ بزر درگیرم سـر خـاک تو چو افسر به گهر درگیرم
این منم زنده که تـابوت تو گیرم در زر کـارزو بُـد کـه دوات تو به زر درگیرم
بر ترنج سر تابـوت تـو خـون میگریم تـاش چـون سیب به بیجـاده مگر درگیرم
چـون قـلم تختـﮥ زیر تـو حُلیدار کنم لـوح بـالات بـه یاقـوت و دُرر درگیرم
خاک پای وخط دستت گهر و مشک من است با چنین مشک و گهر عشق ز سـر درگیرم
خاک پای تو چو تسبیح به رخ درمالم خط دست تـو چـو تعویذ به بـر درگیرم
بی تو بستان و شبستان و دبستان بکَنم اوّل از کــنـدن بـنـیـاد هنـر درگیـرم...
ای سهیسرو! ندانم چه اثر ماند تو را
تو نماندی و در آفاق خبر ماند تو را
در فـراق تـو از این سوختهتـر باد پدر بـیچـراغ رخ تـو تیره بـصر بـاد پدر
تـا شریکـان تو را بیش نـبینـد در راه از جهان بیتو فروبسته نظر بـاد پدر...
چشمـه نور منا! خاک چه مأویگه توست کـه فـدای سـرِ خـاکِ تو پدر باد پدر
تا تو پالوده روان در جگر خاک شدی بـر سـرِ خاک تو پالوده جگر باد پدر
تا تو چون مهرگیا زیرزمین داری جای بـر زمین همچو گیا پایسپر باد پدر...
زیر خاکی و فلک بر زبرت گرید خون بیتو چون دَور فلک زیرو زبر باد پدر...
ای غمت مادر رسوا شده را سوختهدل از دلِ مـادر تـو سوختـهتـر بـاد پـدر
پسری کارزوی جان پدر بود گذشت
تـا ابـد معتکف خاک پسر بـاد پـدر
(دیوان، ص 710ـ719)
در غزلهای خاقانی نیز مرثیههایی دیده میشود که بدرستی دانسته نیست برای کیست، از آن شمار است:
دردزده است حالِ من میوه جان من کجا دردِ مـرا نـشـانه کو دردنشان من کجا
دوش ز چشم مردمان گریه به دام خواستم این همه اشک عاریه است، اشک روان من کجا
او ز من خراب دل کرد چو گنج پینهان من که خراب ایدرم گنج نهان من کجا...
نـاله خاقانی اگر دادستان شد از فـلک نـاله من ببست غم دادستان مـن کجـا
در قطعهای «در مرثیـﮥ رشیدالدّین، فرزند خود» اشاره به رسمی دیرین میکنند که چون دختری به داماد میدادند، میگفتند: «مردهاش از خانهات بیرون رود»! و این خوشبختی دختر است تا طلاق زده نشود در خانه همسر عمرش پایان پذیرد.
پـسـر داشـتـم چـون بـلنـد آفـتـابی ز نـاگـه بـه تـاریمـغـاکـش سپردم
بـه دردِ پـسـر مادرش چـون فرو شُد بـه خـاک آن تـن دردناکـش سپـردم
یـکـی بکـر چـون دختـر نعـش بودم بـه روشنـدلی چون سِمـاکش سپردم
چـو دختـر سپـردم به دامـاد گـفـتـم که گنج زر است این به خاکش سپردم
بـمـانـدم مـن و مـاند عـبـدالمجیـدی ودیـعـت بـه یـزدان پـاکـش سـپردم
اگـر کـس پـنـاهش نـبـاشد به شروان پناهـش بـس است آن خدا کِش سپـردم
(دیوان، ص 1214)
«این قصیده را ترنّمالمصاب خوانند، در مرثیـﮥ فرزند خویش امیررشیدالدین گوید»:
صبحـگاهی سرِ خوناب جگر بگشایید ژالـﮥ صـبـحـدم از نرگس تر بگشایید
دانـه دانـه گهـر اشـک بـبارید چنانک گـره رشتـﮥ تـسـبـیح ز سآر بگشایید
خاک لبتشنـﮥ خون است زسرچشمـﮥ دل آب آتشزده چون چاه سقر بگشایید...
سیل خون از جگر آرید سوی بام دماغ نـاودان مـژه را راه گـذر بـگشایـید...
بـه وفـای دل مـن نالـه برآرید چنانک چـنبـر این فلک شعـوذه گر بگشایید...
دل کـبـود است ز نیـل فلک ار بتوانید بـام خمخـانـﮥ نیلی بـه تبـر بگشایید...
گریـه گـر سـوی مژه راه ندانـد مژه را ره سوی گریه کـزاد نیست گذر بگشایید...
لوح عبرت که خرد راست به کف برخوانید مشکل غصّه که جانراست ز بر بگشایید..
بـه غـم تـازه مـرایـید شمـا یـار کهن سـرِ ایـن بـارِ غـم عمر شِکر بگشایید
آگهید از رگِ جانم که چه خون میریزد خون ز رگهای دل وسوسهگر بگشایید...
نـازنـیـنـا مـنـا! مُـرد چـراغ دل مـن همچـو شمع از مژه خوناب جگر بگشایید
خبـر مرگ جگرگوشـﮥ من گوش کنید شـد جگر چشمـﮥ خون چشم عبر بگشایید...
پـای ناخوانده رسیـد و نفر مویـهگران «وارشیـداه» کنـان راه نفـر بگشـاییـد
دشمنان را که چنین سوخته دارندم دوست راه بدهید و به روی همـه در بگشایید
دوستـانـی که وفاشان ز نهان داشتـهام چـون درآینـد ره از پیش حشر بگشاییـد
(دیوان، ص 234)
پدر جگرسوخته در مطلعی دیگر به 25 بیت تجدید مطلع میکند:
ای نهـان داشتگان! موی ز سر بگشایید ورسرِ مـوی سرآغوش بزر بـگشایید...
(دیوان، ص 239)
جای شگفتی نیست که شاعری چون خاقانی شناسای راز و رمز سخن و تناسبات لفظی و معنوی آن بویژه وزن و زبان باشد، و آنگاه که در رثای «اهل خانـﮥ» خود شعر میگوید، همـﮥ نکتههای ضرور را مرعی دارد:
بـس وفــا پــروردْ یـاری داشـتـم بـس بـه راحـت روزگـاری داشـتـم
چـشـم بـد دریـافت، کـارم تیـره کرد گـرنـه روشن روی کـاری داشـتـم...
خـنـده در لـب گویـی: اهلـی داشتی؟ گـریـه در بـر گـویـم، آری داشـتـم!
مـن نبـودم بـیدل و یـار ایـن چنیـن هـم دلـــی هـم یـار غـاری داشـتـم
آن نـه یـار، آن یـادگـار عـمـر بــود بــس بـآیـیـن یـادگـاری داشـتـم...
مـن ز بـییـاری چـو در خـود بنگرم هـم نـپـنـدارم کـه یـاری داشـتـــم!
(دیوان، ص 360)
30 فروردین 1387
منابع
1. تحفةالعراقین، اثر خاقانی شروانی، باهتمام یحیی قریب، تهران: ابن سینا، 1333.
2. خاقانی شروانی، حیات، زمان و محیط او، غفار کندلی هریسچی، ترجمه میرهدایت حصاری، تهران: مرکز نشر دانشگاهی، 1374.
3. دیوان خاقانی، ویراستـﮥ دکتر میرجلالالدین کزازی، تهران: نشر مرکز، 1375.
4. منشأت خاقانی، از افضلالدین بدیل خاقانی، تصحیح و تحشیه محمد روشن، تهران: دانشگاه تهران، 1384.
5. نگاهی به دنیای خاقانی، معصومه معدنکن، تهران: مرکز نشر دانشگاهی، 1375.