Menu

پژوهشی در زندگانی خواجه نصیرالدین طوسی

نویسنده: دكتر هانى نعمان فرحات، ترجمه دکترغلامرضا جمشیدنژاد اول

تقديم به روان پاك عزيز از دست‌رفته، جوان ناكام مزدك كيان­فر (1364ـ1386) كه درعنفوان جوانى به­آسمان ابديت پرگشود، روحش شاد باد.

 

الف. ولادت، و خانواده، و كودكى طوسى

ابوجعفر1 محمّد فرزند محمّد فرزند حسن2، معروف به نصيرالدين طوسى در روز شنبه يازدهم ماه جمادى يكم سال 597 ق.3، در طوس4، ولادت يافت. علاّ مه بروجردى ولادت نصيرالدين را در دو بيت شعر چنين ثبت كرده است:

ثمّ نصيـرالديـن جدّه الحسن                الـعـالم النحرير قدوة الزمن

ميلاده (يا حرز من لاحرزله)                و بعد (داع) قدأجاب سائله5

يعنى: سپس نصيرالدين مى­باشد كه نيايش حسن است و او دانشمند دانشور و پيشواى روزگار مى­باشد. تاريخ ولادتش عبارت است از معادل عددى: (يا حرز من لاحرزله) و پس از معادل عددى واژه (داع) به فراخواننده خويش لبيك گفت.

روشن است كه بر طبق اين تعيين رقمى «يا حرز من لاحرزله» معادل 597 مى­شود كه سال ولادت نصيرالدين است، امّا واژه «داع» بى­گفتگو، عمرش را (75) سال تعيين مى­كند و اين مادّه تاريخ، به طور طبيعى، پندارهاى يوسف سركيس6 را كه بر ولادت نصيرالدين در سال 607 ق تأكيد ورزيده است، مردود مى­گرداند.

با اين حال در پيرامون زادگاه نصيرالدين روايتها مختلف‌اند. چنان كه زندگانى، با تأكيد بيان مى­كند كه «زادگاهش در مورد اتّفاق نظر است»7، امّا دكتر يحيى خشّاب، تأكيد مي‌ورزد بر اين كه طوسى در چهرود ولادت يافته است8، در حالى كه مى­بينيم، خدابخش و قمى، به صراحت، مى­گويند كه «اصلش از چهرود و مولدش در طوس بوده است»9. البتّه، قطعى است كه طبق توضيح خوانسارى: «اصلش از چهرود از بلنديهاى قم بوده و در طوس ولادت يافته است»10. اين قولى است كه شيخ عبدالله نيز آن را مورد تأييد قرار داده و گفته است: «اصل او از چهرود بود كه امروزه نيز چهرود از توابع قم شناخته مى­شود، در جايى كه وشاره ناميده مى­شود»11

به هر حال، خواه طوسى در طوس ولادت يافته باشد، يا در چهرود، و يا در «قم»12 آن طور كه اخيرآ عارف تامر بدان اشاره كرده است، ما از شرايط محيطى كودكيش چه در طوس و چه در غير آن، بي‌اطّلاع هستيم. دكتر الاعسم به خاطر بي‌اطلاعيمان از اين شرايط اظهار تأسّف مى­كند، بدين لحاظ كه: «ما هر گاه در نظر بگيريم كه نسبت يافتن به شهرها از مهمترين موضوع­هاى شناخت نخستين نشانه­هاى شخصيتهاى اسلامى است، راز بازگردانى اين لقبها را به ريشه­هاى اصليشان باز خواهيم شناخت؛ زيرا حال و هوا و فضاى مربوط به دوره كودكى آن شخصيتها را روشن مى­سازند و برايمان تأثير اين جنبه روانى را در بيشتر انديشمندان اسلامى، از جمله و به خصوص، در غزالى و ابن ريوندى، آشكار مى­گردانند و ولادت يافتن نصيرالدين در چهرود نيز در نظر ما بدين معنى است كه وى مطالب بسيارى را در خلال دوره كودكيش از آن محيط فرا گرفته است».13

 

ب. تحصيلات نصيرالدين

با وجود گزارشهاى گوناگون فراوانى كه در پيرامون زادگاه نصيرالدين موجود است، آن چه قطعى مى­باشد و بدان اطمينان داريم، اين است كه وى شاگرد پدر خود: «محمد فرزند حسن» بوده و او هم از شاگردان «فضل‌الله راوندى» بوده است و اين شخصيت نيز شاگرد سيّدمرتضى علم‌الهدى و شيخ طوسى بوده است14 كه هر دو از پيشوايان روش مكتبى علم كلام شيعه دوازده امامى در سده پنجم هجرى بوده‌اند.15

افزون بر آن، نصيرالدين علوم زبانى، از قبيل: نحو، و صرف، و ادب را پس از فراگيرى قرآن مجيد آموخت و سپس به اشاره پدر، در نزد كمال‌الدين محمّد، معروف به «حاسب» رياضيات را فراگرفت و بعد از آن به تحصيل حديث و اخبار پرداخت و در محضر پدر، «حديث پژوهى» خود را گسترانيد و در محضر همو، به فراگيرى فقه16 پرداخت و آن گاه در نزد داييش، فرزانه فضيلتمند، بابا افضل كاشانى، فیلسوفى كه تا سال 607 هجرى در قيد حيات بود، به تحصيل منطق و حكمت مشغول گرديد.17 الأعسم، همراه با ما، پرسشى را مطرح مى­كند: «آيا عمر آن كوچولو، در آن وقت (حدود ده سالگى) اجازه تحصيل فلسفه در آغوش داييش را مي‌دهد؟! پژوهشگران بدين نكته توجّه نكرده‌اند، ليكن به نظر من تأثيرپذيرى او از محيطهاى فلسفى و نقش بستن آنها به حدّ زياد در شخصيتش، به مثابه يك نتیجه طبيعىِ نوعى كارورزى روزمرّه در دوران كودكى مى­باشد».18

طوسى، پس از تحصيل در محضر داييش، هنوز در سنّ نوجوانى بود كه دانشهاى رياضى، از جمله: حساب، و هندسه، و جبر را به درستى آموخت. او خود، درباره خويش مى­گويد كه: پس از درگذشت پدرش، به وصيّت او عمل كرد و به هر جايى كه بتواند به ديدار استادانى نايل شود كه از محضرشان استفاده كند، كوچيدن آغازيد. نيشابور در آن زمان، همايشگاه دانشمندان و مقصد دانشجويان بود. پس وى بدانجا سفر كرد و در سر درس هريك از اين شخصيتها: سراج‌الدين قمرى، و قطب‌الدين سرخسى19، و فريدالدين داماد، و ابوالسعادات اصفهانى و انبوهى ديگر حضور مى­يافت و نيز در همانجا با فريدالدين عطّار20 ديدار كرد و «جلد سوم كتاب الغُنْيَة في آلفقه تأليف سيّد ابوالمكارم بن زهره حلبى فقيه را هم در محضر معين‌الدين سالم بن­بدران مازنى مصرى امامى فراگرفت و معين‌الدين در سال 619 ق. بدو اجازه حديث داد».21 همچنين در نزد كمال‌الدين يونس موصلى به تحصيل پرداخت.22

و گفته‌اند كه: «فقه را در نزد كمال‌الدين ميثم بحرانى و علّامه حلّى فراگرفته و آن دو هم نزد وى فلسفه و علم كلام را آموخته‌اند».23 همچنين وى به فراگيرى حكمت و فلسفه رو آورد و آنها را در محضر حكيم شمس‌الدين عبدالحميد فرزند عيساى خسروشاهى، شاگرد فريدالدين داماد كه خود شاگرد فخرالدين رازى بود، فرا گرفت... و به بيشتر دانشهاى اسلام پرداخت و از «شيخ برهان‌الدين همدانى...» حديث استماع كرد.24

 

ج. نصيرالدّين در عصر مغولى

نخست. يكمين هجوم مغولان

با ورود مغولان به شهر علم و فلسفه، نيشابور، به فرماندهى چنگيزخان كه ويرانى و مرگ را با خود مي‌آوردند، تحصيل نصيرالدين در آنجا پايان گرفت؛ ايشان لگدكوب كردند، و سلطان محمّد خوارزم شاه در مقابلشان شكست خورد و در پى آن هر مقاومتى در هم شكسته شد و شهرها، يكى پس ازديگرى سقوط كردند و كشتار و ويرانى و آتش حكمفرما شد و مردم در حالى كه سرگردان می­گريختند، هيچ پناهگاهى نمى­يافتند. برخى به بيابانها فرار مى­كردند و برخى ديگر، آهنگ شهرهاى دوردست مى­كردند و پاره‌اى از ايشان، در دژهاى استوار پناه مى­جستند و كسانى هم كه توانايى هيچ راه گريزى نداشتند، نمي‌دانستند كه آوار مرگ چه لحظه‌اى بر سرشان فرو مي‌ريزد!

در مقابلِ چنگيزخان هيچ كس تاب ايستادگى نمي‌آورد، مگر دژهاى قِرْمَطيان اسماعيلى مذهب كه همواره در برابر هجوم­هاى تاتاران مي‌ايستادند و با ايشان به پيكار مى­پرداختند و جلو دست­يابيشان را بر دژها مى­گرفتند.25 تنها فداييان اسماعيلى بودند كه با مهاجمان درگير می­شدند و آنان را به دام مي‌افكندند و از خود قهرمانيهاى بی­مانندى آشكار مى­ساختند و بدين ترتيب، اين دژها، سالهايى چند، مقاومت كردند و تسليم نشدند، در حالى كه ديگر شهرهاى خراسان و از آن جمله، نيشابور، به دست مغولان افتاده ويران شدند.

مغولان به ويران­سازى شهرها بسنده نكردند، بلكه با شمشير به جان مردم افتادند. پس كسانى كه كشته شدند، كشته شدند! و اندك كسانى كه توانستند بگريزند، گريختند. در ميان نجات­يافتگان از كشتار بي‌رحمانه مغولان در نيشابور كه حدود چهارصد تن مى­شدند26، يكى نصيرالدّين طوسى بود. او در جستجوى پناهگاهى امن، در حالى كه بيست و دو سال از عمرش مى­گذشت27، سرگردان بود و جايى جز طوس نيافت و براى نجات جان خويش از هرج و مرج مغولان كه در هر سرزمينى از فلات ايران گام مى­نهادند، آنجا را دچار نابودى و ويرانى مى­كردند، وى آهنگ همانجا كرد. نصيرالدين، در طوس، مصيبت‌زده، دردآگين، از آشفتگى روانى سخت و از ترسى هميشگى نسبت به آينده‌اش كه آن را نابودگريهاى گاه و بى­گاه مغولان تهديد مى­كرد، به شدت رنج مى­برد و به نظر مي‌رسد كه حدود شش سالی، همراه با ترس خويش دست به گريبان بود و با درماندگيش در برابر رويدادها مى­ستيخت.28

1) نصيرالدين در نزد اسماعيليان

نصيرالدين در طوس، در تنهاى خود با كتابها و با خرد خويش عزلت گزيد و در اين مدّت «او يك فرهيختگى فلسفى شگفتى را به تجربه درآورد و گويا در همين دوره ژرفاى آثار شیخ­الرئيس، ابن سينا را كاوش و پژوهش كرده است»29. پس از آن بود كه نام بردار شد و آوازه‌اش درافتاد و همه جا درپيچيد و تلاشهايش در متافيزيك، و فيزيك، و اخلاق و سياست در كنار توجّهش به علم كلام شناخته گرديد. آوازه فضيلت نصيرالدين به گوش رئيس ناصرالدين عبدالرحيم نخعى اَشْتَرى، ملقّب به «محتشم» فرمانرواى قهستان رسيد... پس عبدالرحيم محتشم تلاش ورزيد كه نصيرالدين را به دربار خويش جذب كند و در دژ ـ كاخ خود فرودَش بياوَرَد30 و فراخوان وى، با نوعى ميل باطنى در فراخواندة آوارة هراسان مصادف شد و چنين ديد محلّ امنى را پيدا كرده است كه خود را در پناهش قرار دهد. پس دعوت او را پذيرفت و به قهستان سفر كرد.31 البتّه، ديدگاه­ها در پيرامون ارتباط نصيرالدين با اسماعيليان آشفته و گزارشها گوناگون‌اند: قولى اين است كه به فداييان اسماعيلى امريّه­هايى صادر شده بود، مبنى بر ربايش طوسى و بردنش به قلعه الموت. فداييان در ييلاقهاى اطراف و بوستانهاى نيشابور به كمين نشستند ـ از جمله در طوس ـ و بدو دست يافتند و از او خواستند كه همراهشان به الموت برود. او نخست سرباز زد، امّا ايشان به كشتن تهديدش كردند و به اجبار وى را همراه خود بردند و او در آنجا چندسالى شبيه به يك اسير يا زندانى مي‌زيست.32 همچنين سرجان ملكم، در تاريخ خود، اجبار طوسى را، البتّه، متفاوت با گزارش درّةالأخبار تأييد كرده است.33 امّا شهاب‌الدين عبدالله بن فضل شيرازى، مؤلّف اوصاف آلحَضْرة راهى ميانه آورده است، مبنى بر اين كه طوسى، به اختيار خود، به نزد ناصرالدين رفته و در مدّت اقامتش در نزد وى رخدادهايى پيش آمده كه صفاى دوستي­شان را تيره كرده است و ناصرالدين به عنوان انتقام، او را مدّتى نزد خود به چشم يك زندانى نگريسته و سپس به همراهى خود واداشته تا به «ميمون دژ» برده كه در آنجا پيوسته زندانى مانده است.34 از جمله گزارشهايى كه اجبار و ربودن طوسى را تأييد مى­كنند، گزارشى است كه در كتاب تأسيس الشيعه لعلوم الاسلام آمده، مبنى بر اين كه طوسى در دژ ديلم به فرمان خورشيدشاه قرمطى زندانى شد، تا اين كه تركان (منظور تاتاران است) بر او چيره شدند و دژ ديلم را تصرّف كردند و نصيرالدين را از زندان آزاد ساخته به خاطر اخترشناس بودنش بدو احترام گذاردند و در عداد وزيران خود به شمارش آوردند.35 همچنين گواهى خود طوسى در پايان شرح اشارات كه آن را در دژهاى اسماعيليان تأليف كرده است، دليلى بر داستان اجبارش وجود دارد. زيرا در آن، ملاحظه مى­كنيم كه طوسى سوگمندانه حالت خودرا بيان مى­كند و از آشفته حالى و نوميديش در زندگانى سخن مى­گويد و همچنين از رنجها و افسردگيهاى درونى خود با اشكهايش پرده بر مي‌دارد و مى­گويد:

بيشترينش را در وضعيتى دشوار نوشتم كه وضعيتى دشوارتر از آن ممكن نيست و غالبش را در زمان دلگيرى تحرير كردم، بلكه در زمانهايى آن را رقم زدم كه هر لحظه‌اش ظرف نوعى اندوه و شكنجه‌اى دردآور و گونه‌اى پشيمانى و افسردگى عظيمى بود. آن هم در جايهايى كه در هر آن در آنها آتش دوزخى برافروخته مى­شد و زبانه مى­كشيد و گدازه‌اى از فرازش فرو مي‌ريخت، هيچ وقتى سپرى نمى­شد، مگر اين چشمم اشك مى­باريد و دلم مي‌افسرد و هيچ زمانى فرا نمي‌رسيد كه بر رنجهايم نيافزايد و اندوه و غصّه‌ام را چند برابر نگرداند...، وه! چرا من در گستره زندگانيم، زمانى ندارم كه از رخدادهاى همراه دارنده پشيمانى هميشگى و افسوسمندى جاودانه سرشار نباشد؟! گويا گذران زندگانيم كارى است كه لشکريانش ابرهايى تيره و سپاهيانش اندوه­هايى گوناگون‌اند.

بارخدايا! به حقّ پيامبر برگزيده‌ات و به حقّ جانشين پسنديده‌اش كه درود پيوسته خداوندى بر آن هر دو و بر خاندانشان باد، از انبوه شدن دسته دسته­هاى گرفتارى و از پشته پشته آمدن موجهاى رنج برهان! و از وضعيّتى كه در آن گرفتار آمده‌ام، گشايشى بهره‌ام فرما! به حقّ «لاإله إلاّ أَنْتَ» كه تو مهربان­ترينِ مهربانانى!36

با وجود همه اين گزارشهای اثباتگر، نظرهايى مخالف با داستان مجبورسازى طوسى به زندگى در دژهاى اسماعيليان نيز مى­يابيم. از جمله، به طور نمونه، كريم آقْسَرايى را مى­بينيم كه داستان مجبورسازى به اقامت و زندانى شدن او را رد مى­كند و در عين حال طوسى را «وزير تام­ّالاختيار اسماعيليان» مى­شمارد كه: «در نزد ايشان به درجه‌اى رسيده است كه بدو لقب استاد كائنات داده‌اند».37 همچنين دكتر مصطفى جواد را مى­يابيم كه ارتباط نصيرالدين را با نواسماعيليان برقرار مى­شمارد، نه با اسماعيليان كهن و بدين لحاظ مى­گويد كه: «اگر به ديده انصاف بدين ارتباط بنگريم، او را به افراطى­گرى در دين متّهم نمى­كنيم و حق آن خواهد بود كه اقامتش را در ميان اسماعيليان به حالت زندانى بودن و به آسيب ربودن، آن طور كه گروهى از مورّخان گمان كرده‌اند، نسبت ندهيم و از اين رو، مرا عقيده بر اين است كه اقامت وى در ميان ايشان از روى رغبت و به اختيار بوده است»38.

دكتر اعسم هم به نوبه خود چنين اظهار مي‌دارد كه ماجراى اجبار طوسى بر زيستن در دژهاى اسماعيليان مردود است و با تأكيد بيان مى­كند كه: «نصير فراخوانى قهستانى را براى زيستن در دژهاى اسماعيليان، به منظور فرار از ناامنيها نسبت به آينده‌اش به عنوان يك انديشمند و يك شخص پذيرفت كه در طوس صداى سم اسبهاى مغولان در شرق ايران، دليريش را بر شكيبايى، همچون ديگر در او درهم مى­شكست و كشتار فجيح نيشابور را در يادش زنده مى­كرد، پس به اختيار خود، با اين كه مي‌دانست زندگيش در دژها سختيهاى خود را خواهد داشت، بدانجا رفت و زندگى در آنجا را بر غوغاى بيرون ترجيح داد»39.

اعسم اين ادّعاى خود را با اين گفتار خويش مورد تأكيد قرار مي‌دهد كه: «افسردگى و آشفته خاطرى طوسى كه در پايان شرح الاشارات آمده است، حكايت از تيرگى روابطش با اسماعيليان در دژالموت، آن طور كه برخى از پژوهشگران تفسير كرده‌اند، ندارد، بلكه اين اندوه و افسردگى (به گونه‌اى كه ياد شد)، نتیجه­هاى طبيعى و درست گريزهاى پشت سر هم وى ازبرابر هجومهاى مغولان به ايران و آسياى صغير بودند كه خود مصادف لحظه­هاى پايان دادن او به شرح اشارات بود و به ويژه بعد از آن بود كه وى شكست نيروى اسماعيليان را در برابر لشكريان مغول ملاحظه كرد. پس براى رهايى از نابودگرى مغولان كه به دژهاى اسماعيليان هم نزديك شده بودند، به رشته‌اى تازه درآويخت»40.

2. كتابهاى تأليف يافته طوسى در دژهاى اسماعيليان

پس از كوچيدن طوسى به قهستان در پايانه سال 625 ق، در زندگانى وى صفحه جديدى گشوده شد. او بر وزير اسماعيلى، ناصرالدين درآمد. تا «ارتباطى شگفت ميان نصيرالدين و نهضت اسماعيليه» آغاز گردد كه نزديك به 28 سال ادامه يافت و «همان دوره پربار تأليف كتابها و پرداختن به پژوهشهايى است كه وى در فلسفه، و رياضيات، و علوم عقلى به انجام رسانيده است»41. البتّه وزير ناصرالدين همان شخصيتى است كه: «نسبت به دانشمندان و فاضلان توجّه داشت» و اسباب آسايش نصيرالدين را فراهم ساخت، تا وى بتواند در زمينه­هاى مورد نظر اسماعيليه پژوهشهايى را انجام دهد. نصيرالدين در پاسخ به درخواست ناصرالدين كتاب الطهاره ابوعلى مسكويه رازى را ترجمه كرد و مطلبهاى تازه‌اى بر آن افزود و آن را اخلاق ناصرى ناميد، تا آن را به بانى تأليفش، ناصرالدين نسبت داده باشد»42. همچنين وى به تأليف كتابى براى معين‌الدين شمس الشموس فرزند ناصرالدين، در علم هيأت پرداخت و آن را الرسالة المعينيه، ناميد.43

هنگامى كه پيشواى اسماعيليان، علاءالدين محمّد از ورود نصيرالدين به نزد پيشكارش، ناصرالدّين باخبر شد و دريافت كه تا چه اندازه، وى از معلومات او بهره مى­گيرد، اعزام داشتن وى را به نزد خود خواستار گرديد و طوسى چاره‌اى جز پذيرفتن دعوت نداشت. پس ناصرالدين به همراه اين هديه گرانبها به سوى پيشواى خويش، علاءالدين در ميمون دژ شتافت و پيشوا از طوسى چنان به گرمى پذيرا شد كه در خور مقامش بود و او را در نزد خود، با عزّت و ارجمندى نگهداشت44 و به حدّى بدو احترام گذارد كه نصيرالدين را برانگيخت تا او را با اين سروده­ها بستايد:

سرور مردم، علاءالدّين كسى است              كـه بـزرگـان جملـه تعظيمش كـنـند

سـر فـرود آرد جهـان بر همّتـش             عـاقبـت زآنـان كـه تكريمـش كنند45

نصيرالدين زمان درازى در قلعه ميمون دژ درنگ نكرد؛ زيرا علاءالدّين محمّد كه او را به همدمى و چه بسا به: «مستشارى بزرگترين داعى»46، برگزيده بود، ترور شد و از دل نصيرالدين آرامش برخاست و در ژرفناهاى جهانش ترس بنشست، امّا پيوند استوارى كه ميان او و ميان پيشواى تازه، ركن‌الدين فرزند علاءالدين برقرار بود، او را واداشت، تا با وى به قلعه الموت برود و با وى بماند: «تا هنگامى كه ركن‌الدين در دومين حمله مغولان به فرماندهى هولاكو، تسليم ايشان گرديد»47.

نصيرالدين در روزگارى كه در اين دژهاى اسماعيليه به سر مى­برد، تعدادى آثار فلسفى، و رياضى، و فلكى تأليف كرد و از اين طريق در غنى­سازى گنجينه­هاى كتب اسلامى، تا حدّ زيادى سهيم گشت؛ زيرا علاوه بر اخلاق ناصرى، و رساله معينيه، روضةالقلوب، و رسالة التولي و التبرّي، و تحرير المجسطي، و تحرير اقليدس، و تحرير أُكَرمانالاوس، و روضةالتسليم، و مطلوب المؤمنين، و شرح الاشارات شيخ الرئيس، ابن سينا را نگاشت. همچنين چندين كتاب در ستاره­شناسى و ستاره­بينى (علم نجوم و علم احكام نجوم) و چندى ديگر در علم فلك نوشت و بقيه كتابهايش را نيز پس از آن كه هولاكو بغداد را گشود، به اتمام رسانيد.48

 

3. طوسى و مؤيّدالدين ابن­العلقمى

طوسى در الموت كه بود، در سال 640 ق / 1242 م از نگارش شرح الاشارات فراغت يافت و درست در همان زمان بود كه انبوه لشكريان مغول ايران و آسياى­صغير را مورد تاخت و تاز قرار داده بودند و همگان را از دم شمشير می­گذرانيدند و با داس مرگ سرها را مي‌درويدند و از اين رو نصير به ناله سردادن، و آشفته حالى، و اندوه­خوارى و غمگينى دچار شده بود.49 در حالى كه در اين ارتباط، مى­بينيم استاد عبدالله نعمه مى­گويد كه تعبير طوسى به اثبات مي‌رساند كه طوسى «مجبور به اقامت در ميان اسماعيليان بوده است»50 و همين طور مى­بينيم كه طوقان بر اين فرضيه تأكيد مي‌ورزد كه «نصيرالدين به گونه يك زندانى در دژالموت به سر مى­برده است»51، مى­نگريم كه اعسم با تأكيد ابراز مى­كند كه افسردگى و آشفته­حالى او نتيجه طبيعى پيشتازيهاى مغولان بوده است كه پس از اشغال سرزمينهاى ايرانى و آباديهاى كناره‌اى عراق، اهالى از تجاوزها و ويرانگريهاى ايشان در آن جايها، در طول خلافت المستنصر بالله عبّاسى در رنج و عذاب بوده‌اند.52 دراينجا، ناگزير، مى­شود پرسيد كه ارتباط نصيرالدين با ابن علقمى چگونه بوده است؟

در واقع، تاخت و تازهاى مغولان بود كه دليرى طوسى را از ميان برد و در آغاز، پس از كشتار نيشابور، او را به پيوستن به دژهاى اسماعيليان واداشت و نيز همين تهاجمها بود كه دوباره نصيرالدين را واداشت، تا در صدد جستجوى جايى برآيد كه بتواند در آنجا از لغزشگاه نابودى در امان بماند، به ويژه بعد از اين كه از سويى به گستردگى روزافزون نيروهاى مغول پى برده بود و از ديگر سو، فروپاشى نيروى نظامى اسماعيليان را به چشم مي‌ديد. او در اين راستا، بغداد، پايتخت خلافت را در آن زمان، دورترين نقطه از دسترسى نابودگريهاى مغولان يافت53 و در سر، آرزوهايى پرورد و قصيده‌اى در مدح المستعصم عباسى54 سرود و آن را به وسيله وزير، ابن علقمى كه در سال 642 ق / 1244 م (دو سال پس از به خلافت رسيدن المستعصم) در بغداد وزارت يافته بود، براى خليفه ارسال كرد. او در خلال همين نامه از وزير درخواست كرده بود كه ميانجيگرى كند و زمينه را براى پذيرش او، به عنوان پناهنده‌اى سياسى، در بغداد فراهم سازد. مشهور است كه نصيرالدين قصيده را، پنهانى، در حالى كه خود در دژهاى اسماعيليان بود، به بغداد فرستاد و مي‌دانيم كه ايشان: «ستيزندگان رسمى خلافت عبّاسى» بودند. او همراه قصيده چندين بسته نامه نيز به آشنايانش در بغداد ارسال كرده بود كه مهمترين آنها نامه‌اش به وزير، ابن­علقمى بود كه در آن خواستار برقرارى روابط دوستانه با او شده بود و نيز از وى درخواست كرده بود كه خليفه را به اعتماد بر او و اجابت درخواستش راهنمايى كند.

متأسّفانه، درخواست نصيرالدين هيچ گوش شنوايى نيافت. به نظر خدابخش ابن­علقمى در باب تأييد نصيرالدين و طرح درخواستش در نزد خليفه، خموشى پيشه كرد؛ امّا بحرانى، و خوانسارى، و نيز نعمه بر اين عقيده‌اند كه ابن علقمى راز نصيرالدين را نيز برملا ساخت، زيرا پنهانى نامه‌اى به پيشواى اسماعيليان ارسال كرد55  كه در آن او را از اين رخداد باخبر مى­ساخت و تشويقش مى­كرد كه نسبت به طوسى جانب احتياط را نگهدارد و توضيح داده بود كه نصيرالدين شروع به نامه­نگاريهايى با خليفه كرده است و قصيده‌اى در مدحش سروده و... آهنگ بيرون آمدن از نزد تو دارد و اين كار، مناسب با احتياط نيست. بنابراين از او غفلت مكن.56

مدّت زمان درازى از ارسال نامه ابن علقمى به حاكم اسماعيلى نگذشت كه طوسى در قلعه الموت به گونه يك زندانى نگهدارى شده تا زمانى كه آنجا به دست تاتاران افتاد.57 در اينجا، برخى پرسشى را مطرح كرده‌اند كه سبب سكوت مورّخانِ زندگانى ابن علقمى در باب اين رخداد، چيست؟ و چرا در اين باب، به طور كامل، سكوت كرده‌اند58؟!

به نظر دكتر اعسم اين امر بسيار مهم و به يكى از دو موضوع زير، ارتباط
مى­يابد:

الف. اين كه ابن علقمى جاسوس اسماعيليان در دربار مستعصم بوده است، افزون اتهامى كه بر او زده شده، مبنى بر اين كه وى جاسوس مغولان در هنگام فتح بغداد بوده است؛

ب. اين كه وى در عمل، از كمك كردن به نصيرالدين خوددارى ورزيده؛ ولى چنين نامه‌اى ننوشته است، چنان كه خدابخش بر اين عقيده است و چه بسا كه درنگ‌ورزى او در يارى نصيرالدين به حقيقتى برگردد كه خوانسارى از آن ياد كرده است، مبنى بر اين كه او احساس مى­كرد كه در مقابل شخصيّت برجسته نصيرالدين در نظر خليفه، اگر اين فيلسوف به بغداد پناهنده شود، شخصيتى ناچيز به نظر خواهد آمد59!

اعسم ترجيح را بدين مي‌دهد كه بگويد: مستعصم به فيلسوفان توجّهى نداشت و ابن علقمى هم چنان در جوانمردى بدان پايه نرسيده بود كه دروازه­هاى دربار عبّاسى را به روى فيلسوفى، همچون: نصيرالدين بگشايد كه آوازه‌اش، كران تا كران را درنورديده بود. ازا ين رو، او در عمل آن نامه را به ناصرالدين قهستانى، يا به فرزندش معين‌الدين، داوطلبانه نوشته است، تا از منويات نصيرالدين در تمايلش به بريدن از ايشان و دژهايشان، در حالى كه ايشان در خطر هجوم مغولان گرفتاراند، پرده بردارد. از ميان اين عاملها، هر كدام درست باشد، نتيجه طبيعى آن، اين بود كه نصيرالدين در دژ الموت، دست كم، به نوعى اقامت اجبارى، كيفر شود، زيرا روشن شده بود كه وى نسبت به زندگى محترمانه‌اى كه در زير سايه اسماعيليان و تحت حمايت ايشان سپرى كرده بود، وفادار نبوده است و از ذهن ايشان خطور هم نكرده بود، آن طور كه اعسم مى­گويد، كه وى روزى بخواهد به بغداد پناهنده شود، تا از عاملهاى ترس و كابوس حمله مغولان كه در پيرامون دژهايشان در حال وقوع بود، رهايى يابد.60

به هر حال اقامت اجبارى نصيرالدين در دژ الموت به درازا نكشيد، زيرا همين كه پيشوايى اسماعيليان را شمس الشموس، فرزند علاءالدين محمد عهده‌دار شد، مقام وزارت خود را به نصيرالدين سپرد61 و چنين به نظر مي‌رسد كه همين موقعيت تازه، خود نصيرالدين را واداشت، تا دوباره با دشمنان سرسخت اسماعيليان ارتباط برقرار سازد، زيرا ابن كثير اشاره مى­كند كه نصيرالدين در حدود 650 ق / 1252 م، پنهانى با هولاكو، فرمانده مغولان و نوه چنگيز كه نصيرالدين وحشيگريهاى سپاهيانش را در كشتار نيشابور، هرگز از ياد نمى­برد، ارتباط برقرار كرد.62

اعسم اين ارتباط ـ ادّعاشده ـ را درمورد طوسى با هولاكوچنين توجيه مى­كند كه او: «مشكل هراسناكى را در قلعه اسماعيليان كه نزديك به سقوط بود، مشاهده مى­كرد، پس ناچار شد که فرصت را با نامه نوشتن به هولاكو به دست آورد، تا دست كم زندگى و آينده خود را در هنگام سقوط الموت، آخرين دژ اسماعيليه، تضمين کند.63

 

دوم. هجوم دومين مغولان

دومين حمله مغولان به فرماندهى هولاكو، از حمله نخست، بسيار سهمگين­تر بود و دژهاى اسماعيليه كه در برابر چنگيز ايستادند، در مقابل هولاكو تاب ايستادگى نياوردند و ناصرالدين به فراخوانى تسليم هولاكو، به زودى، پاسخ داد و تسليم شد. هولاكو سپس به پيكار ادامه داد و به بخشهاى ديگر ايران حمله كرد و به نزد شمس‌الشموس خورشا، ركن‌الدين، فرزند علاءالدين، كس فرستاد64 و از او خواست كه وى نيز تسليم شود. شمس‌الشموس برادر خود، شيرانشاه را با سيصد تن سواره، به نزد وى روانه كرد. هولاكو دستور داد همگى ايشان را كشتند و سپس نامه‌اى به سوى ركن‌الدين فرستاد و او را از تأخير در حضوريابى بر حذر داشت. ركن‌الدين تصميم به حضور يافتن گرفت، امّا يارانش كه بر جانش ترسان بودند، او را از رفتن بازداشتند. پس پيغام فرستاد كه يارانش او را از رفتن باز داشته‌اند و هرگاه فرصت يابد از ميان ايشان بيرون آيد، به حضور خواهد شتافت.65 البتّه، كارل بروكلمان بر اين عقيده است كه: «نصيرالدين طوسى به ركن‌الدين اندرز داد كه بدون مقاومت تسليم شود، زيرا خود نيز تمايل داشت كه بدين وسيله رهايى يابد»66، ليكن امين را مى­بينيم، تاكيد مي‌ورزد بر اين كه: «ركن‌الدين با ويژگان و ركنهاى دولت خود به مشورت پرداخت و ايشان كه به يقين مي‌دانستند كه مقاومت نتيجه‌اى نخواهد داشت، نظر به تسليم شدن دادند»67. پس ركن‌الدين به همراه فرزندانش و نصيرالدين و وزير مؤيّدالدين و دو پزشك: موفّق الدوله، و رئيس الدوله از قلعه الموت بيرون رفتند و خانه­هايشان را كه يكصد و هفتاد و هفت سال در آبادانى آنها كوشيده بودند، پشت سر نهادند. بيرون آمدن ركن‌الدين از قلعه و رفتنش به حضور هولاكو، اعلان پايان يافتن دولت اسماعيليان در ايران بود.68

 

1. نصيرالدين و هولاكو

هنگامى كه قلعه الموت گشوده شد، علّامه پيشگام، امام نصيرالدين محمّد بن­محمّد طوسى بيرون آمد و در برابر سلطان حضور يافت و در نزدش از احترام بهره­مند شد و سلطان بدو موقعيّتهايى بخشيد.69

در اينجا، ناگزير پرسشهايى درباره چگونگى اين بهره­مندى و سببهايش كه ابن­الفوطي تاريخ­نگار در كتاب الحوادث الجامعه آن را نقل كرده است، مطرح مى­گردند! آيا اين بهره­مندى، نتجه طبيعى نامه­نگاريهايى است كه طوسى از قبل با هولاكو داشته، آن طور كه اعسم به نقل از ابن كثير70 مطرح كرده است؟ يا آن كه اين بهره­مندى نتيجه آوازه نيكو و فلسفى طوسى بوده؟ و يا اين كه تلاش هولاكو براى جذب دانشمندان بوده، به خاطر علاقه‌اى كه به دانش و به بزرگداشت دانشى مردان داشته است؟!

در واقع، درباره اين ارتباط، بسيار نوشته‌اند، ليكن آن چه قطعى است، آن است كه اين بهره­مندى، نتيجه نامه­نگاريهايى كه اعسم از ابن كثير نقل كرده، نبوده است، زيرا اگر در عمل، درست مى­بود كه نصيرالدين، پنهانى در سال 648 ق /1250م آن طور كه ابن كثير دمشقى، مدّعى است، با هولاكو ارتباط برقرار كرده بود، به طور قطع، خبر اين ارتباط، در ميان مردم و در ميان مورّخان، به ويژه، مورّخان معاصر طوسى، همچون: ابن فوطى و ابن عِبْرى، شيوع مى­يافت، در حالى كه اينان درباره اين ارتباط ادّعايى كه ابن كثير آن طور كه دكتر اعسم ادّعا مى­كند، آن را جار زده است، هيچ سخنى نگفته‌اند و اگر فرضيه ارتباط درست مى­بود، ابن كثير نيز بدين اندازه از سخن بسنده نمى­كرد؛ زيرا وى گرايش مذهبى چنان تندى به ويژه، نسبت به شيعه دارد كه طبق عادتش از خلال آن خبر، به شيعه مى­تاخت و طوسى را نيز از طريق شديدترين تهمت‌زدنها مى­كوبيد. اين امر هنگامى روشنتر مى­شود كه بدانيم، ابن­كثير دمشقى همان: «مورّخى است كه از شيعه، به سختى نفرت دارد»71.

در پاسخ به پرسش دومى، مبنى بر اين كه بهره­مندى طوسى در نزد هولاكو، نتيجه شهرت خوب فلسفى او بوده است، مانند دكتر اعسم، معتقديم كه يك نفر مغولى، همچون: هولاكو نمى­تواند: «بدان گونه كه ارتباط اسماعيليان با نصيرالدين ايجاب مى­كرد، فلسفه را مجاز بشمارد؛ به خصوص با توجّه به آن كه از منابع درمى­يابيم كه: «آثار تأليفى نصيرالدين در خلال حكومت هولاكو، فقط در چارچوب علم فلك، و نجوم، و علم اختيارهاى نجومى، دور مي‌زنند»72. دكتر شيبى در اين مورد مي‌افزايد که: «توجّه مغولان به فلسفه و علوم ديگر، از چيزهاى بود كه به طور كلّى، از هنگامى نظرشان بدانها جلب شد كه نصيرالدين خدمتهايى در بعدهاى كاربردى آنها ارائه كرد».73

سومين فرض به جا مى­ماند، مبنى بر اين كه تقرب طوسى در نزد هولاكو نتيجه دانش دوستى هولاكو و احترام گذاريش به دانشى مردان بوده است. واقعيت اين است كه در پى كشتار ركن‌الدين خورشاه و ياران و پناهندگانش هولاكو از ميان آنان: «سه تن را كه آوازه دانشى بودنشان به گوش هولاكو رسيده بود، جدا ساخت و دستور داد كه آنان را زنده بگذارند. اين زنده­گذارى آنان، نه به خاطر دانش دوستى وى بود و نه به سبب احترام داريش از دانشى مردان؛ بلكه بدين جهت بود كه هولاكو نيازمند تخصّصهاى معرفتى ايشان بود؛ زيرا دو تنشان پزشك بودند: موفّق‌الدوله، و رئيس الدوله، و سومين نفرشان كه به تخصّص در بيش از يك دانش شهرت داشت، نصيرالدين بود و از جمله تخصصهايش علم فلك / كيهان شناخت، بود كه هولاكو اين دانش را به خاطر نيازش بدان، ارج مى­نهاد، نه به خاطر عقيده خالصانه‌اش به فايده­مندى آن برايش»74.

ابن طقطقي مى­گويد: «دانشهاى شاهان به سبب گوناگونى نظرهايشان، گوناگون مى­شوند. امّا شاهان ايران دانشهايشان، انواع حكمتها، و اندرزها، و فرهيختگيها، و تاريخها، و هندسه و مانند اينها بودند؛ و امّا شاهان اسلام، دانشهايشان، دانشهاى زبانى بودند، مانند: دستور زبان، و لغت، و شعر، و تاريخها و... و امّا در دولت مغولى، پس همه اين دانشها دورافكنده شدند و دانشهاى ديگرى در آن دولت رواج يافتند كه عبارت باشند از: علم سياست، و علم حساب براى كشوردارى و نگهدارى آمار درآمد و هزينه، و علم پزشكى براى بهدارى بدنها و مزاجها، و علم نجوم براى اختيار وقتها؛ و در نزد ايشان دانشهاى ديگر رواج ندارند و من جز در موصل گواه رواج آنها نبودم»75

اعسم در اين باب نظرى مي‌دهد كه: «هيچ توضيح ديگرى براى شروع ارتباط ميان فيلسوف و فرمانده مغولى، برايمان پذيرفتنى نيست، و امّا آن كه گفته‌اند: نصيرالدين به خاطر اين كه فيلسوفى نخبه بوده، مورد پسند هولاكو قرار گرفته است.، امرى است كه آن را مردود مى­شماريم؛ زيرا اين امر ارتباط از همان مرزهاى بسته‌اش درنگذشته است. يعنى، اين كه هولاكو با طوسى فقط در اين حد از ارتباط بسنده كرده است كه او دانشمندى فلكى بوده و در رويدادها يك مستشار و نيز دبيرى برای نامه­نگاريهايش»76.

به نظر استاد عبدالله نعمه: «هولاكو، به شدّت آزمند علم اختيارها بود و طوسى يكى از ماهران اين علم بود و از جمله نتیجه­هاى همان مهارت بود كه هولاكو طوسى را زنده گذارد و به دستگاه خود نزديك ساخت و طوسى هم اين نقطه ضعف هولاكو را به خوبى شناخت و آن را براى انگيزش تمدّنى جديد به كار گرفت و نيز براى بالا بردن روحيه­هاى دانشمندانى كه از نابودگرى مغولان جان سالم به در برده بودند، از آن استفاده كرد»77.

بنابراين، طوسى هيچ گريزگاهى، جز پيوستن به هولاكو، فرمانده مغولان نداشت، هرچند برخى بر اين ارتباط شبهه‌انگيز، گهگاه خورده مى­گيرند؛ زيرا اگر طوسى، آن را نمى­پذيرفت، بى­گفتگو كشته مى­شد، آن طور كه ديگران كشته شدند و در روزگارى كه در كشورگشاييهاى مغولى از خون سيلها به جريان درمي‌آمد، در اصل جان سالم به در بردن طوسى خود، يكى از امرهاى بسيار شگفت به شمار مي‌آيد.78 پس پيوستن طوسى به دربار هولاكو، به يك عقده روانى شكل داد كه براى بزرگ مردان از دردآورترين عقده­هايى به شمار مي‌رود كه بدانها ممكن است، گرفتار شوند، زيرا اين دانشمند بزرگ كه در ميان مسلمانان آوازه‌اى همه جاگير درافكنده بود، آن طور كه حسن امين نظر مي‌دهد: ناگهان خود را در چنگ دشمن مسلمانان مى­بيند و اين دشمن را هم مى­بيند كه اصرار مي‌ورزد بر اين كه وى را در كنار خود زنده نگهدارد و در ركاب خويش ببردش! حالا، اين ركاب به كجا مي‌رود؟! البتّه، به پيكار اسلام در سرزمينهايش مي‌رود و براى نابود ساختنش در سنگرهايش! آيا هيچ رنجى با اين رنج، برابر تواند بود79؟!

بى­گفتگو، كمترين انديشه سرپيچى از تمايل فرمانده مغولى، كيفرش تيزى شمشير است! حسن امين، طوسى را چنين به تصوير در مي‌آورد: «او دراز درنگ دارد مي‌انديشد، به سختى سر در گريبان است، اگر خونش به ارزانى ريخته مى­شد، آن هم به خواست خودش، وه كه بر او چه سخت و ناگوار مى­بود!»80. اگر در گستره نيشابور و دشتهاى ايران، با شمشيرى از شمشيرهاى مغولان جنايتكار، در ميان آن همه كسانى كه نابود شدند، كشته مى­شد، البتّه، به آرامش دست يافته بود، امّا اكنون چه؟! نه، او اكنون، هرگز تسليم سرنوشت ستمكار نخواهد گرديد و بر ضدّ حكم جائرانه روزگار خواهد شوريد!

خام‌انديشان از ميان مورّخان، گمان كرده‌اند كه همه كسانى كه از كشته شدن، جان به سلامت در برده‌اند، خيانت پيشه، و فريبكار، و همگام با مغولان در امر دولت و ملّتشان بوده‌اند. و «متّهم كردن نصيرالدين طوسى به همكارى با مغولان بر ضدّ خورشاه، و اتّهام وزير مؤيّدالدين بن علقمى به همگامى با ايشان بر ضدّ المستعصم بالله، تا حدّى از همين جا نشأت گرفته كه خرافه­هاى نادرست گوناگونى براى چگونگى عمل كردن آن خيانت اختراع كرده‌اند»81! خاورشناس انگليسى، ادوارد كرانويل براون، يادآورى كرده است كه «نصيرالدين طوسى بود كه تسليم شدن را به خورشاه نشان داد و همو بود كه كشتن المستعصم بالله را به هولاكو نيز نشان داد» و از او با صفت خائن ياد كرده و افزوده است كه «از دست روزگار در رفته كه او كتابى در اخلاق تأليف كرده است كه يكى از بهترين كتابها به زبان فارسى در موضوع خود مى­باشد»82. البتّه، در اين ميدان، دكتر مصطفى جواد، به دفاع از نصيرالدين برخاسته و نظرهاى ابن كثير را نيز ابطال كرده است كه در آنها چنين آمده است: «هولاكو از كشتن خليفه هراسان بود؛ ليكن وزير نصيرالدين طوسى آن كار را در نظر وى آسان جلوه داد. پس خليفه را در نمد پيچيده كشتند»83. همچنين مصطفى جواد پندارهاى آنان را كه جار زده‌اند كه طوسى راه تسليم شدن را به خورشاه نشان داد، با تكيه بر توضيحى كه ابن فوطى داده، مبنى بر اين كه: «خورشاه را يارانش از تسليم شدن بازداشتند و وى هرگاه فرصت بيرون زدن از ميان ايشان مى­يافت، به حضور مى­شتافت»84، مردود اعلام كرده است. به نظر دكتر جواد، «اگر اينان مي‌دانستند كه نصيرالدين، به راستى، تسليم شدن را بدو نشان داده است، به طور قطع نصيرالدين را تكه­تكه مى­كردند و از چنگ ايشان جان به سلامت بيرون نمى­برد»85 نيز دكتر مصطفى جواد درباره اتّهام نصيرالدين به تشويق هولاكو در كشتن المستعصم و آن چه ابن كثير دمشقى گفته، به دفاع پرداخته و آنها را مردود شمرده است. ابن كثير چنين آورده است كه: «برخى از مردم مى­پندارند كه طوسى به هولاكو راه كشتن خليفه را نشان داد كه البتّه، خدا داناتر است! به نظر من چنين كارى از هيچ خردمند و از هيچ شخص فاضلى سر نمي‌زند! و برخى از اهالى بغداد از او ياد كرده و وى را ستوده و گفته‌اند كه: خردمند، و فاضل و داراى منشهاى اخلاقى بسيار بوده است و...»86. ازا ين طرز دفاع ابن كثير، به نظر دكتر جواد روشن گرديده است كه ابن كثير دمشقى تاريخ­نگارى است كه از شيعه، به شدّت نفرت دارد و... و البتّه اين تاريخ­نگار خام‌انديش، از تهمت زدن به طوسى، به طور مستقيم، پرهيخته و با تعبير «و برخى از مردم مى­پندارند...» جانب احتياط را نگهداشته است.87

و امّا ابن قيّم جوزيّه، نه تنها به زدن تهمت مزدورى به طوسى بسنده نكرده، بلكه او را متهم بدين نيز كرده كه او: «نصير شرك و كفر است و بتها را مى­پرستد». او در كتاب إغاثة اللهفان من مصايد الشيطان، چنين مى­گويد: «و هنگامى كه دولت به دست نصير شرك و كفر، خدانشناس وزير خدانشناسان، نصير طوسى وزير هولاكو افتاد. از پيروان پيامبر (ص) و از اهل دينش كين خود را گرفت و شمشير در ميانشان نهاد، تا اين كه كينخواهى برادرانش از ميان خدانشناسان را نيز به انجام رسانيد و به انتقامگيرى براى خود هم رسيد. پس خليفه، و قاضيان، و فقيهان، و مُحَدِّثان را كشت و فيلسوفان و منجّمان، و طبيعت­گرايان، و جادوگران را زنده نگهداشت و موقوفه­هاى مدرسه­ها، و مسجدها، و كاروانسراها را به ايشان واگذارد و
آنان را از ويژگان و دوستانش گردانيد و در كتابهايش، ديرينگى جهان و باطل بودن رستاخيز و انكار صفتهاى پروردگار، شكوهمند باد، از قبيل: علم، و قدرت، و زيستمندى، و شنوايى، و بيناييش را تأييد كرد و تأييد كرد كه او نه در درون جهان است و نه در بيرون آن و بر فراز عرش هم هيچ خدايى نيست كه البتّه پرستش شود و براى خدانشناسان مدرسه­هايى بساخت و آهنگ آن كرد كه الاشارات پيشگام خدانشناسان، ابن سينا را به جاى قرآن قرار دهد، امّا چون آن كار را نتوانست كرد، گفت كه آن، قرآنِ نخبگان است و اين، قرآنِ تودگان و آهنگ دگرگونه­سازى نماز كرد كه آن را دو نماز گرداند، ولى كار برايش به فرجام نپيوست و سرانجام جادو بياموخت و جادوگرى بود كه بتها را مى­پرستيد و... و خلاصه، اين خدانشناس، هم خودش و هم پيروان خدانشناسش، به خدا و فرشتگان و كتابها و پيامبرانش و به روز رستاخيز كافر بودند»88!

در اين جا، ناگزير بايد گفت كه خود طوسى هم يك چنين هجومى را انتظار مى­كشيده است و از اين رو است كه او را مى­بينيم در مقدّمه شرح الاشارات مى­گويد: «و بر خود شرط مي‌دانم كه به ذكر موردهايى نپردازم كه وى بر آنها تكيه كرده است و من آنها را مخالف با عقيده خويش مى­يابم، زيرا تقرير غير از رد است و تفسير غير از نقد مى­باشد»89.

البتّه، روشن است كه ابن قيّم جوزيه شرح الاشارات را نخوانده و نمي‌دانسته است كه طوسى، به مخالفت با اشارات ابن سينا پرداخته و در مخالفت زياده‌روى هم كرده است. دكتر اسامه عانوتى معتقد است كه اين گفته­هاى ابن جوزى به دو سبب بايد با احتياط نگريسته شوند:

1) يكى به سبب خام‌انديشى و غلوّ ابن قيّم در حنبليگريش و به خاطر تعصبش بر ضدّ فيلسوفان و نوآوران و حتّى اشعريان؛

2) دوم به علّت تهى بودن منابع ديگر از اشاره نزديك يا دور بدين تهمتى كه ابن­قيّم به طوسى نسبت داده است.90

اعسم روشن گردانيده است كه نصيرالدين طوسى: «جرأتش بدان حد نمي‌رسيد كه كشتن خليفه را به هولاكو پيشنهاد بدهد و... ليكن تاريخ، به هر حال، گواهى مي‌دهد كه نصيرالدين درباره اين رخداد خموشى گزيده و از سقوط پايتخت مسلمانان به دفاع نپرداخته است، بلكه برعكس، او را مى­بينيم كه از ديدگاه يك شخص نگهدارنده جانب مغولان تاريخ فتح بغداد را در رساله مشهورش: «رسالة فتح بغداد» مى­نگارد.91

كارل بروكلمان در اين باره چنين نظر مي‌دهد كه: «هولاكو نيازمند آن نبود كه شيعيان ايران، به طور مثال، كسانى همچون طوسى، در آهنگ بغداد كردن و در به چنگ آوردن اين غنيمت آماده تشويقش كنند»92. اين نظرى است كه داستان مزدورى را كه برخى ناچيز از كنكاشگران به سركردگى ابن قيّم و ابن كثير مطرح كرده‌اند، از بيخ و بن بر مي‌اندازد. اين دو نفر توانمندى و اثرگذارى طوسى و اقتدار او را بر هولاكو چنان به تصوير كشيده‌اند كه گويا وضعيت هولاكو در موقعيتی قرار داشته كه جز به فرمان طوسى نه آب مي‌آشاميده و نه غذا مى­خورده و يا كسى را نمى­كشته است، مگر به اجازه او. دكتر مصطفى جواد توضيح مي‌دهد: گويا، من دارم اين تاريخ­نگاران را مى­بينم كه مى­خواهند براى همه كسانى كه مغولان آنان را كشته‌اند، شخصى را پيدا كنند كه او را محرّك كشتار ايشان به شمار آورند. گويا مغولان آدمكهايى كوكى بوده‌اند كه در اين روزگار اختراع مى­شوند و جز با كوك كردن كار نمى­كنند.93

 

2. نصيرالدين و سقوط بغداد

هولاكو در حمله‌اش به بغداد، در سال 655 ق / 1257 م نصيرالدين طوسى را با خودش به همراه برد. نتيجه اين همراه بردن وى آن شد كه طوسى در معرض هجومى سخت از سوى تاريخ­نگارانى قرار گرفت كه حتّى در مسلمانى وى شك درافكندند و سركرده اين دسته ابن قيّم جوزيه بود كه مسؤوليّت خونريزيها و پرده‌دريها و شكست اسلام و مسلمانان در بغداد را به گردن طوسى افكند، افزون بر اين كه ابن كثير او را متّهم ساخت به اين كه كار كشتن خليفه، المستعصم بالله را در نظر هولاكو آسان جلوه­گر ساخته است.

بهاءالدين عاملى، در خلال گفتارش پيرامون نصيرالدين، نامه‌اى را آورده كه آن را نصيرالدين به حاكم حلب نوشته و در آن وى را به فتح آنجا از زبان هولاكو تهديد كرده كه متن نامه اين است:

امّا بعد، در سال 655 ق به بغداد فرود آمديم. وه كه بامداد بيم‌دادگان چه بد بود! حاكم آنجا را به فرمانبرى خود فراخوانديم و چون نپذيرفت. آن گفته بر او راست آمد و به گرفتنى نابودگرانه گرفتيمش، و اكنون ترا به فرمانبرى از خود فرا مى­خوانيم. پس اگر بيايى نسيم هست و گل است و بهشت پرنعمت! و اگر نپذيرى، بر خودت از خود هيچ اختيارى نخواهى داشت. بنابراين همچون جوينده نابودى خود به پاى خويش و برنده تيغه بينى خويش به دست خود مباش! وآلسّلام94.

استاد عبدالله نعمه از روى اين متن استدلال كرده است بر اين كه نصيرالدين: «نسبت به هولاكو به منزلت وزيرى بوده كه پيشكاريش را در سفر و حضر و در حمله به بغداد و سوريه بر عهده داشته است و برخى از نامه­ها را از زبان هولاكو مى­نوشته و از آن جمله نامه‌اى بوده كه به حاكم حلب بعد از تسليم شدن بغداد به دست تاتاران، آن نوشته است»95. اعسم در اينجا تأكيدى مى­كند بر اين كه: «نعمه از خاطر برده است كه نصيرالدين، در آن هنگام هنوز دبير هولاكو و از درباريان او بوده است و هنوز او را به مقام وزارت نگماشته بود و اگر او را در اين فاصله زمانى وزير هولاكو فرض كنيم، البتّه شريك وى در كشتن خليفه نيز به شمار خواهد آمد»96.

درست است كه طوسى با هولاكو همراه گرديد، ليكن از همان آغاز در بغداد، توجّهش به رهايى­بخشى و نجات دادن بيشترين شمار ممكن جانهاى مردم و به ويژه، فيلسوفان و دانشمندان و اخترشناسان، چنان كه عمده پژوهندگان تأكيد مي‌ورزند، معطوف بود؛ زيرا نابودگرى مغولانه امرى در حال وقوع بود كه هيچ راه گريزى از آن وجود نداشت و طوسى هيچ راهكارى در جلوگيرى آن نمى­يافت. بنابراين، وى تصميم گرفت كه بر زخمها مرهمى بنهد، در پى آن از هولاكو فرمانى گرفت، مبنى بر اين كه: «در جلو دروازه الحلبه بايستد و به مردم امان بدهد، تا از اين دروازه جان سالم به در برند و مردم گروها گروه، به انبوهى بيرون مى­شتافتند»97 و به گزارش اعسم: «هولاكو به كسانى كه به خانه­هاى سه گانه: ابن علقمى، و ابن دامغانى، و ابن دوامى، درآمده بودند، امان داده بود»98 در اينجا گزيرى نيست از اين كه درباره علّتهايى بررسى گردد كه نصيرالدين را واداشتند تا به خدمت هولاكو درآيد و در اشغال بغداد همراه وى باشد!

واقع آن است كه طوسى انديشه‌اى ساماندار داشت كه مي‌دانست چگونه نقشه و طرح نو دراندازد و آن را به اجرا درآورد. او در اين زمينه يك نمونه بى­همتا بود. طوسى به يقين دريافته بود كه پيروزى نظامى بر مغولان هرگز ميسّر نيست؛ زيرا نظام سياسى جهان اسلام به سختى تجزيه يافته بود، به گونه‌اى كه با آن وضعيّت، هيچ اميدى به امكان گردآورى نيرو براى حمله به مغولان و بيرون راندنشان از سرزمينهاى اسلامى كه اشغال كرده بودند، وجود نداشت و سرزمينهاى به اشغال درآمده، بسيار ناتوانتر از آن بودند كه به برپاسازى نهضتى رهايى­بخش و موفّق بيانديشند، حتّى با وجود اين كه مغرب جهان اسلام، همواره به سلامت مانده بود. البتّه، مصر تنها نيرويى بود كه چشمها بدان دوخته شده بودند و توانسته بود به مغولان تلخى شكست را بچشاند و ايشان را از اشغال آنجا منصرف كند و براند، ولى به بيشتر از اين حد، توانا نبود، زيرا هجوم مغولان به سرزمينهايى كه اشغال كرده بودند، در دوردستها بودند و بيرون راندن ايشان از آن همه سرزمينهاى گسترده و دوردست، از توان مصر بيرون بود.99

طوسی، به ناچار، در برابر حمله­هاى گروههاى مغول در سده هفتم هجرى، بدين نتيجه يقين مى­يافت كه: «هرگاه پيروزى فكرى هم به دنبال پيروزى نظامى به انجام برسد، در آن صورت كار اسلام پايان خواهد گرفت و اسلام از بين خواهد رفت»100. پس به بهره­گيرى از نياز هولاكو به مهارت علمى خود در علم نجوم و رصدگرى رو آورد و از همان نخستين لحظه، تصميم گرفت كه: «از اين موقعيّت خود براى نجات بخشى و نگهدارى ميراث اسلامى در معرض نابودى، تا آنجا كه مى­تواند بكوشد و جلو فراگيرى و ژرفتر شدن مصيبت وارد شده و فاجعه فرود آمده را بگيرد»101.

نیز در اینجا پرسش دیگری باید مطرح گردد که: «آیا طوسی راه حل یا راه گریز دیگری جز همین که به اردوگاه علمی هولاکو بپیوندد پیدا نکرده است؟!

در واقع، نصیرالدین اختیاردار خود به شمار نمی­رفت، زیرا او: «از چپاولگریهای مغولان آگاه شده بود که چه به سر خاورزمین اسلامی خواهد آمد و نیز می­دانست که ساختاری که عبّاسیان پی­افکنده­اند در حال فروریزی است و از پای­بست ویران است و هیچ راهی برای ماندگاریش نمانده است. همچنین وی دریافته بود که اگر در کنار فرمانده مغولان که هیچ مهر و دلسوزی سرش نمی­شود، بماند، خواهد توانست از ورود شراره و شرارت بیشتر به مسلمانان، جلوگیری کند و ماندن و همکاریش با او بهتر از گریختنش از او است و تنها گذاردنش موجب خواهد گردید که بر شرارتش بیافزاید و فاتحه اسلام را بخواند»102

طوسی از نیازمندی هولاکو بدو و از شیفتگی وی بدین امر که یک دانشمند فلک­شناس و یک عالم نجوم در اردوگاهش داشته باشد، بهره گرفت: «پس تصمیم گرفت که اطمینان و احترامش را کسب کند و البتّه، آن چه خواسته بود، به دست آورد».103 او تلاش خود را بکرد و با تمامی امکانهایی که در اختیار داشت، بکوشید، تا میراث برجای مانده دانشمندان، و فیلسوفان، و فرزانگان را از نابودی که در انتظار آنها، حراست و نگهداری کند.104 طوسی معتقد بود که تسلیم شدن و واگذاری بت­پرستی تا جای اسلام را بگیرد، درست نیست و در صورتی که مسلمانان، امروزه، از پاسخ دادن به شمشیر، با شمشیر عاجزاند، امّا هرگز، از رویارویی با نتیجه­ها و اثرهایش، به وسیله دانش، و فرهنگ، و تبلیغ خوب هنرمندانه، عاجز نخواهند بود و البتّه، این امر، در صورتی که دانشمندان نابود شوند و کتابها از بین بروند، هرگز میسّر نخواهد شد.105

از این رو می­بینیم که دکتر مصطفی جواد، می­گوید: «نصیرالدین طوسی به هولاکو پیوست تا جان خود را از نابودی برهاند و تا معجزه سده هفتم بیاورد که عبارت بود از انتشار دادن دانشها در خاورزمین و پی افکندن و تأسیس نخستین پژوهشگاه علمی ـ تکنیکی به معنای علمی جدید که واژه: «آکادمی / Academie» بر آن دلالت دارد، و برپاسازی بزرگ­ترین رصدخانه شناخته شده در خاورزمین، و تأسیس نخستین دانشگاه حقیقی از نوع شناخته شده امروزین که بدان: «یونیورسیتی / Universite»106 می­گوییم.

 

3. طوسی و رصدخانه مراغه 657 ق / 1258 م

پس از آن که راه حکومت برای هولاکو هموار شد، نصیرالدین نخستین گامهای خود را برداشت؛ زیرا درخواستی را که در نظر هولاکو به خوبی آن را آراسته بود، مطرح کرد، مبنی بر قصد برپاسازی یک رصدخانه در ایران و در شهر مراغه که مقبول افتاد و همین که به تأسیس آن آغازید، هولاکو و بعد از وی آباقاخان با کمک مالی عظیمی به یاریش پرداختند که بخشی از آن موقوفه­هایی انبوه و گسترده بود که برای نصیرالدین فرصت فراهم­سازی بسیاری از کتابها و ابزارها را فراآورد. همچنین بدو امکان داد تا از دانشمندان، آسوده خاطرانه، کمک بجوید، که کار زیج مراغه را به انجام برساند.107

طوسی کتابهای وقفی بسیای را که در بغداد موجود بودند، به رصدخانه انتقال داد و یک دارالحکمه ساخت و فیلسوفان را در آنجا سازماندهی کرد و برای آنان مقرری، از قرار هر نفر در هر شبانه روز سه درهم برقرار ساخت. یک دارالطب نیز دایر ساخت و برای هر پزشک در روز دو درهم حقوق مقرّر کرد. یک مدرسه نیز در آنجا تأسیس کرد که برای هر فقیه در روز یک درهم تعیین نمود و همچنین یک دارالحدیث ساخت و به هر محدّث نیم درهم در روز مواجب می­پرداخت.108 همچنین طوسی، به گفته ابن الفوطی، : «از عراق کتابهای زیادی را به خاطر رصدگری گرد آورد».109 امّا صفدی و نیز ابن شاکر کتبی چنین آورده­اند که: «طوسی در مراغه مجموعه ساختمانی شامل: گنبدی و رصدخانه­ای عظیم بساخت و در آن مجموعه خزانه­ای بزرگ و بسیار گسترده آماده ساخت که آن را از کتابهایی پر گردانید که از بغداد و شام و جزیره به یغما رفته بودند، به طوری که در آن خزانه کتب، بیش از چهارصد هزار جلد کتاب گرد آمد».110 دکتر مصطفی جواد در این زمینه معتقد است که گفته­های صفدی و ابن شاکر کتبی مبنی بر این که کتابخانه، کتابهای به یغمارفته را در بر داشته است، باطل می­باشند و بر این نظر است که طوسی، آنها را خریداری کرده است، یا این که بخشی از کتابهای وقفی مدرسه­ها و خانقاهها را گرفته و بر همان وقفیتشان در جایی دیگر مورد استفاده قرار داده است. همان طور که امروزه نیز وضع به همین قرار در کتابخانه­های وقفی می­باشد.111 آنچه برایمان در اینجا اهمیت دارد، اعتراف بدین حقیقت است که طوسی، چه کتابهای به یغمارفته را گرد آورده باشد و چه آنها را خریداری کرده باشد، آن مقدار از میراث مکتوب اسلامی و کتابخانه اسلامی را که در توان داشت، حراست کند، از نابودی رهانید و امروز، بدون شک کتابخانه اسلامی وامدار تلاشهای او، در نگهداری نزدیک به نیم میلیون کتاب از آسیب نابودی می­باشد.

عبّاس اقبال در تاریخ خود، معتقد است که: طوسی، افزون بر مقام علمیش به فرهنگ ایرانی ـ اسلامی، دو خدمت بزرگ به انجام رسانیده است: یکی این که او تلاشی چشمگیر برای پاسداری از کتابها و اثرهای نفیس، به عمل آورد تا آنها را از گزند نابودسازی مغولان در امان نگهدارد. این تلاشها بدو فرصت بخشیدند تا کتابخانه­ای فراهم آورد که دارای چهارصد هزار جلد کتاب بود؛ دوم او قدرتمندی خود در نزد هولاکو را به خدمت گرفت، تا انبوهی از دانشمندان و فرهیختگان را از هلاکت برهاند.112

به نظر دکتر علی اکبر فیّاض، در گفتارهایش پیرامون ادبیات فارسی و تمدّن اسلامی، در حقیقت این است که در آن هنگام مردی زندگی می­کرد که از بزرگ­ترین پردازندگان به دانشهای عقلی بعد از ابن سینا بود که نصیرالدین طوسی می­باشد. سرنوشت این بزرگ­مرد چنین رقم خورده بود که میراث اسلامی را از چنگالهای مغولان برهاند.113  

بنابراین، طوسی رصدخانه مراغه را دانشسرای بزرگی گردانید، زیرا افزون بر این که کتابهای کمیاب و مجموعه­های نفیس را در خود جا می­داد، نخستین آکادمی علمی در معنای جدید آن، و نیز آن طور که مصطفی جواد روشن ساخته، اوّلین دانشگاهی حقیقی بود که: «طوسی در ساختن و معماریش تلاش ورزید و آن را گواه اقتدار خویش در دوران وزارتش قرار داد. این مجموعه ابنیه، شامل: بخشی ویژه جویندگان حدیث، و مدرسه­ای مخصوص فقیهان، و دارالحکمه­ای برای فیلسوفان و ساختمانی خاصّ پزشکان بود. پس پی­های ساختمانها را درافکنده بالا برد و آثار بنا را استوار و آموزشکده­ها یا دانشکده­ها را برقرار ساخت و در سازماندهی آن به نیکویی کوشید و برای کارکنان، و خدمه آن مجموعه، حقوق کافی (: جامکیه) مقرر ساخت و کتابهای موجود در بغداد را بدانجا برد و آنها را بر مستحقانشان وقف ابدی کرد»114.

طوسی با تأسیس رصدخانه می­خواست که آثار علم را شناسایی و مراکز آن را استوار گرداند و نورهای آن را در میان جهانیان بپراکند، از این رو، او هولاکو را راضی کرد، که سرپرستی اوقاف اسلامی را بدو بسپارد، تا آن را بر طبق صلاحدید خود، در موارد مصرفش هزینه کند و هولاکو موافقت کرد115 و به علاوه، او را در سال 662 ق، به مقام وزارت خویش برگزید و آن طور که ابن کثیر می­گوید: «در همان سال، نصیرالدین طوسی از طرف هولاکو به بغداد اعزام گردید، تا اوقاف و نیز اوضاع شهر را تحت نظارت خود درآورد و او کتابهای بسیاری از همه مدرسه­ها برگرفت و آنها را به رصدخانه­اش که در مراغه ساخته بود، انتقال داد و سپس به واسط و بصره رفت»116 و : «از نقاط مختلف عراق کتابهای زیادی به خاطر رصدخانه گردآورد»117.

صفدی گفته است: «نصیرالدین در هر شهری پیشکاری داشت که اوقاف را مورد استفاده قرار می­داد و یک دهم آنها را می­گرفت و آن را بدو می­رسانید، تا آن را به مصرف مقرریهای اشخاص مقیم در رصدخانه و در تدارک و تهیّه هر آن چه در کارهای رصدگری بدان نیاز می­افتد، برساند و مسلمانان، به ویژه، شیعیان، و علویان، و حکیمان از او بهره­مند شدند و او در حق آنان نیکی می­کرد و گرفتاریهایشان را برطرف می­کرد و اوقافشان را پاس می­داشت»118.

نصیرالدین عظمت کار رصدخانه را برای هولاکو روشن ساخت و بدو فهمانید که از وی به تنهایی هیچ کاری ساخته نیست. به طوری که او حتی نخواهد توانست در آن بنای عظیم سنگی بر روی سنگ دیگری بنهد و البتّه، وی به ناگزیر، باید دستیاران با کفایتی نظیر خود داشته باشد، که در به انجام رسانیدن این وظیفه خطیر، با او همکاری کنند و او بر آنان اتّکا کند، و ناگزیر است، شماری از برگزیدگان مردم را چه در شهرهای اشغال شده باشند و چه در بیرون از آنها، گرد آورد و هولاکو بر آن امر موافقت کرد و نصیرالدین در پی موافقت وی، به موظّف ساختن پیکی فرزانه روآورد که عبارت بود از فخرالدین لقمان فرزند عبدالله مراغی و این وظیفه را بدو سپرد که: «در شهرهای اسلامی بچرخد و به دانشمندان و گریختگان اعلان امان کند و آنان را به بازگشتن به شهرهایشان فرابخواند، و سپس هرکس را از میان دوری ناگزیدگان، در کار و خردش باکفایت و نظیر طوسی دید، دعوت به کار کند»119. پس فخرالدین به نیکوترین روش برای انجام دادن وظیفه­اش روان شد و آهنگ شهرهای: اربل، و موصل، و جزیره، و شام کرد که در نتیجه گریختگان بازگشتند و دیگران نیز بدین فراخوانی لبیک گفتند و از همه جا از مشرق و مغرب بیامدند و این دانشمندان برگشتـﮥ نخبه،: «مجموعه­ای بسیار بسیار ارزشمند را تشکیل می­دادند و از ایشان انجمن کیهان­شناسی بزرگی تأسیس یافت که با همکاری یکدیگر، به پژوهشهای فلکیِ ریاضی و جز آن می­پرداختند»120  و به جز نصیرالدین طوسی، برخیشان عبارت بودند از:

1. کمال­الدین عبدالرزّاق، معروف به ابن الفُوَطی شیبانی بغدادی حنبلی که ریاست مخزنهای کتابخانه رصدخانه را داشت و از شاگردان طوسی و کلیددار رصدخانه بود121؛

2. فخرالدین مراغی، ابولیث محمد فرزند عبدالملک بن ابی حارث بن مسیح مراغی مهندس رصدی که به دانشهای رصدها، و هندسه، و کتاب[ اصول ]اقلیدسمذهب[ از شهرهای خراسان و عراق ]بر ضدّ وی: داعی: مبلّغ بزرگ اسماعیلی: اسماعیلیانعقل حادی عشرگزاره­های نقیض که نه اجتماع می­یابند و نه ارتفاعدر زبان عربی: الدوبیت سخن گفته و به نظر او، شگفت­ترین چیزی که در دو بیتی این سده (هفتم هجری) چشمگیر می­باشد، این است که: «خواجه نصیرالدین طوسی، چهار پاره­ای سروده که در آن، صنعت «تصریع» را در مصرعهای یکم و سوم به کار نبرده و گفته است:

نـابوده چـو بودیم، نبـد نقصانی              پـس وضع همـان بود چو مرگ آیدمان

دنیـا چه بسا بمـاند و مانبویـم              نه رسم ز ما به جا، نه نام و نه نشـان231

که خود یک نمونه بی­نظیر می­باشد»232

بنابراین، طوسی نه تنها شاعری شعرشناس بوده است که به سرودن پاره­ای از قصاید به این دو زبان بسنده نکرده، بلکه دو کتاب نیز به پژوهش در فنّ شعر اختصاص داده است که عبارت­اند از: معیارالأشعار233؛ و الوافی فی العَروض و القوافی..234 بدین ترتیب او فنهای فیلسوفان را به کمال می­رساند و گام بر جای پای فارابی و ابن سینا و ابن رشد و دیگر فیلسوفان مسلمان می­نهد که گام به گام، پیروی از ارسطو کرده­اند و در زمینه شعر، مانند کتاب فنّ الشعر ارسطو، کتاب نوشته­اند. به نظر اعسم: «نصیرالدین، نه تنها یک شاعر است، بلکه استادی نیز هست که شعرشناسی را نیز به عنوان یک فنّ، با مهارت می­دانسته است»235.

 

پی­نوشت­ها

1. دکتر عبدالامیر الاعسم، نصیرالدین طوسی، منشورات عویدات، بیروت، چ 1، 1975 م، ص 22. در حالی که می­بینیم ابن عماد حنبلی در شذرات­الذهب، مصر، مکتبۀالقدسی، 1351 ق، ج 5 / 339 ص، از او چنین یاد کرده است: «ابوعبدالله نصیرالدین محمّد فرزند محمد فرزند حسن».

2. ابن کثیر در البدایۀ و النهایۀ، چ مصر، 1929ـ1932 م، ج 13 / ص 267، نام وی را «محمد فرزند عبدالله طوسی» یاد کرده که به وی: مولی نصیرالدین و خواجه نصیرالدین، می­گویند. امّا رضاقلی هدایت در کتاب خویش: ریاض­العارفین، چ تهران، 1888 م، ص 404، نامش را «محمّد فرزند حسن» آورده است. حمدالله مستوفی هم، در تاریخ گزیده، چ لایدن، 1910 م، ص 811، نام نیای او را «حسین» به جای «حسن» آورده است.

3. ابن الفوطی، الحوادث الجامعۀ و التجارب النافعۀ فی المائۀ السابعۀ، بغداد، المکتبۀ العربیۀ، 1351 ق، ص 380 و دیگران از او گرفته­اند، از جمله: طاش کوپری زاده، مفتاح­السعادۀ، حیدرآباد دکن، چ 1، ج 1 / ص 261؛ آقابزرگ تهرانی، الذریعۀ إلی تصانیف الشیعه، نجف ـ تهران، 1936ـ1965 م، ج 1 / ص 26؛ ابن الوردی، تتمّۀ المختصر فی أخبار البشر، قاهره، مطبعۀ المعارف، 1285 ق، ج 2 / ص 213؛ میرزا محمّدباقر موسوی خوانساری، روضات­الجنّات فی أحوال العلمآء و السادات، تهران، چ 2، ص 605؛ شیخ یوسف بن احمد بحرانی، لؤلؤۀ البحرین، نجف اشرف، مطبعۀ النعمان، بی تا. ص 223؛ خیرالدین زرکلی، الأعلام، بیروت، دارالعلم للملایین، 1979 م، چ 4، ج 7 / ص 30؛ سیّدمحسن امین عاملی، اَعیان الشیعۀ، بیروت، مطبعۀ الانصاف، بیروت، 1959 م، ج 46 / ص 4؛ شیخ عبدالله نعمه، فلاسفۀ الشیعۀ، بیروت، دارالحیاۀ، بی تا، ص 472.

4. در پیرامون زادگاه طوسی روایتها مختلف­اند. در صفحه­های بعد بدانها اشاره خواهم کرد.

5. نک: کاظم روان­بخش، زندگانی، شخصیّت خواجه نصیرالدین طوسی، تهران، 1950 م، ص 13، به نقل از نخبۀالمقال بروجردی.

6. یوسف سرکیس، معجم المطبوعات العربیۀ و المعرّبۀ، مصر، مطبعۀ سرکیس، 1346 ق، ص 1250.

7. زندگانی، ص 13؛ نیز ابن ایبک صفدی، الوافی بالوفیات، به کوشش هلموت ریتر، استانبول، مطبعۀ وزارۀ المعارف، 1931 م، ج 1 / ص 183؛ نیز نکـ: ابن شاکر کتبی، فوات الوفیات، قاهره، 1283 ق، ج 2 / 189 ص؛ تهران، ج 1 / ص 26؛ سرکیس، ص 1250.

8. نکـ: مجلّۀ معهد المخطوطات العربیۀ، بغداد، 1957 م، ج 3 (2) / ص 267.

9. مولوی خدابخش، محبوب­الألباب، حیدرآباد، 1896 م، صص 388ـ389؛ شیخ عباس قمی، الکنی و الألقاب، نجف، المطبعۀ الحیدریه، 1956 م، ص 216.

10. خوانساری، ص 578.

11. نعمه، ص 478.

12. عارف تامر، أربع رسائل اسماعیلیه، بیروت، دارالحیاۀ، چ 2، 1978 م، ص 49.

13. الاعسم، ص 27.

14. علّامه حلّی، کشف المراد فی شرح تجرید الاعتقاد، بیروت، منشورات الأعلمی، 1979 م، ص 5؛ الاعسم، ص 27 به بعد؛ قمی، ص 216.

15. الأعسم، ص 27.

16. الأمین، ج 46 / ص 5؛ مجلّۀ العرفان، ج 47 / ص 331.

17. الأعسم، ص 28؛ الأمین، العرفان، همانجاها؛ نعمه، ص 476، در هیچ کدام از این منابع به نام اشاره­ای نشده است.

18. الأعسم، ص 28.

19. نکـ : نعمه، ص 476؛ قس: خوانساری که نامش را سراج­الدین آورده است، نه قطب­الدین، امّا بحرانی و خدابخش و هدایت، او را «صدرالدین سرخسی» معرّفی کرده­اند.

20. به نظر می­رسد که امین و مجلّۀ العرفان و نعمه که فریدالدین داماد و فریدالدین عطّار را دو شخصیّت مستقل شمرده­اند به خطا رفته­اند. در حالی که الاعسم در این ارتباط می­گوید: «ابوحامد محمّدبن ابی بکر ابراهیم نیشابوری، مشهور به شیخ عطّار در نزد صوفیان و مشهور به فریدالدین داماد در نزد شیعه است»، ص 75، پانویس.

21. الامین، ج 46 / ص 5؛ مجلّۀ العرفان، ج 47 / ص 331. هیچ یک به مأخذ خود اشاره نکرده است؛ نیز نکـ : خوانساری، ص 606؛ نعمه، ص 476؛ الاعسم، ص 31؛ ابن مطهّر حلّی، ص 5؛ ولی قمی، ص 163 او را قطب­الدین مصری می­نامد، نه معین­الدین مصری. در اجازه­نامه­ها، نصیرالدین چنین وصف شده است: «امام فهمیده و بزرگوارترین دانشمند و کامل­ترین بلندمرتبه و پژوهشگر پرهیزکار و مورد اعتماد پیشوایان و افتخار عالمان، در حالی که هنوز عمرش از بیست و دو سالگی درنمی­گذرد». نکـ : دکتر مصطفی جواد، یادنامه طوسی، انتشارات دانشگاه تهران، شماره 416، تهران، 1326 ش، ص 91.

22. خوانساری، ص 606؛ نعمه، ص 476؛ اعسم، ص 31.

23. نعمه، ص 476؛ خوانساری، 606. البتّه، دکتر شیبی، همه اینها را بر پایه آن وصف می­کند که یک لوح تصویرشده به قلم تخیّل شاعرانه شیعیان­اند و هدفشان برقراری ارتباط میان نصیرالدین و این دو استاد نامور بوده است. نکـ : دکتر کامل مصطفی شیبی، الفکر الشیعی،  بغداد، مکتبۀالنهضۀ، 1966 م، صص 101ـ119.

24. ذبیح الله صفا، یادنامه نصیرالدین طوسی، تهران، 1957 م.

25. امین، ص 5؛ نعمه، ص 477.

26. سیدامیرعلی، مختصر تاریخ العرب، بیروت، چ 3، دارالعلم للملایین، 1977 م، ص 342.

27. یادنامه، ص 91.

28. الأعسم، ص 33. البتّه، برخی معتقداند که طوسی، نیشابور را به طور مستقیم، به قهستان (سنگر اسماعیلیان) پشت سر نهاده است، بی­آن­که متذکّر شوند که نصیرالدین پیش از کوچیدنش به قهستان شش سالی در طوس زیسته است. نکـ : نعمه، ص 478؛ مجلّۀ العرفان، 47/331؛ امین، 46/5.

29. الأعسم، ص 34.

30. یادنامه، ص 92.

31. نعمه، ص 478؛ امین، ج 46/ ص 6؛ الأعسم، ص 34؛ مجلّۀ العرفان، ج 47/332.

32. نعمه، ص 478؛ مجلّۀ­العرفان، ج 47/ص 332؛ امین، ج 46/ص 7، در مأخذ اخیر به نقل از درّۀالأخبار، بدون کر صفحه، مطلب آمده است. البتّه، جرج سارتون چنین توضیح داده است که: «عبدالرحمان (ظ: عبدالرحیم)، حاکم اسماعیلی قهستان، طوسی را ربوده و به سوی قلعه الموت فرستاده است». نکـ :

George Sarton, Introduction of The History of sciences, Baltimor, 1962, V.2, page 1001; The Encyclopadia of Islam, M. Th. Houtsma, A. J. Wensinek, Leyden, 1934, V. IV, page 980.

33. به نقل از امین، ج 46/ ص 7.

34. همانجا.

35. سیّدحسن صدر، تأسیس الشیعۀ لعلوم الاسلام، بغداد، 1951 م، ص 397.

36. طوسی، شرح الاشارات و التنبیهات، به کوشش دکتر سلیمان دنیا، مصر، دارالمعارف، 1958 م، ج 4 / ص 906.

37. به نقل امین، ج 46 / ص 7، از مُسامَرَۀالأخبار، تألیف کریم آقسرایی، بدون ذکر شماره صفحه.

38. مصطفی جواد، یادنامه، ص 93.

39. اعسم، ص 39. البتّه، در جایی دیگر می­بینیم اعسم توضیح می­دهد که نصیر: «در دژ الموت به اقامت اجباری کیفر شد، پس از آن که ابن علقمی نامه­نگاریهای طوسی را به خلیفه المستعصم، افشا کرد»، ص 43.

40. اعسم، ص 42.

41. همو، ص 35.

42. العرفان، ج 47 / ص 332؛ امین، ج 46 / ص 6؛ نعمه، ص 478؛ اعسم، ص 40؛ یادنامه، ص 92.

43. همانجا.

44. العرفان، ج 47/ ص332؛ امین، ج46 / ص6؛ نعمه، ص 478؛ اعسم، ص40؛ یادنامه، ص93.

45. ابن الفوطی، تلخیص معجم الآداب فی معجم الألقاب، به کوشش مصطفی جواد، دمشق، مطبعۀ الهاشمیه، 1962 م، ج 5 / شرح حال شماره 1447. اصل بیتها چنین­اند:

              مولی الأنام علاءالدین من سجدت        جبـاه أشـرافـهـم رأو اشرفه

              شخـص تواضعت الدنیـــا لهّمتنه         و انّما دامت العقبی لمت عرفه

46. اعسم، ص 40.

47. امین، ج 46 / ص 7؛ العرفان، ج 47 / ص 332؛ نعمه، ص 356.

48. نکـ : نعمه، ص 478.

49. شرح الاشارات، ج 4 / ص 906.

50. نعمه، ص 479.

51. قدری حافظ طوقان، تراث العرب العلمی، چ 1، قاهره، 1963 م، ص 356.

52. اعسم، ص 42؛ نیز نکـ : دکتر جعفر خصباک، العراق فی عهد المغول الایلخانیین، بغداد، 1968 م، صص 15ـ16.

53. اعسم، ص 43.

54. نعمه، ص 479؛ اعسم، همانجا؛ قس: بحرانی، خوانساری، خدابخش.

55. خدابخش، و بحرانی، و خوانساری معتقداند که پیشوا، ناصرالدین قهستانی بوده است. امّا به نظر اعسم (ص 43) وی معین­الدین بوده است، ولیکن نعمه نام او را تعیین نکرده است.

56. بحرانی، ص 245.

57. نعمه، ص 479. این مطلب نظریّه کسانی را تأیید می­کند که معتقداند طوسی خود، به اختیار، به دژهای اسماعیلیه رفته و سپس رابطه­اش با ایشان به خاطر این رخداد به هم خورده است.

58. نکـ : محمّد الشیخ حسین الساعدی، مؤیّدالدین ابن العلقمی و اسرار سقوط الدولۀ العباسیه، نجف، 1972 م، صص 86ـ103.

59. اعسم، ص 44؛ نعمه نیز معتقد است که ابن علقمی: «ملاحظه کرد که آن کار، با مصلحت شخصیش ناسازگار است و ترسید که به خاطر فضل و علمش بر خلیفه تأثیر بگذارد و او را در نظرش بی­قدر و منزلت گرداند (ص 479).

60. اعسم، ص 45.

61. ابن کثیر، ج 13 / ص 201.

62. اعسم، ص 45، به نقل از ابن کثیر، بدون آن که شماره صفحه را ذکر کند.

63. اعسم، ص 46.

64. العرفان، ج 47 / ص 335.

65. ابن الفوطی، الحوادث الجامعه، ص 312 به بعد.

66. کارل بروکلمان، تاریخ الشعوب الاسلامیه، ترجمه فارس و بعلبکی، بیروت، چ 1، دارالعلم للملایین، 1948 م، ج 1 / ص 271. البتّه، ابن فوطی که هم عصر طوسی بوده، بدین اندرز، چه از نزدیک و چه از دور، هیچ اشاره­ای نکرده است.

67. امین، ج 46 / ص 8.

68. همانجا.

69. ابن الفوطی، الحوادث الجامعه، ص 314.

70. پس از وارسی باریک بینانه در البدایۀ و النهایه، برایم روشن نشد که ابن کثیر، چنین سخنی گفته باشد، پس به نظر می­رسد که اعسم خود به چنین تصوّری، با توجّه به احاطه هنرمندانه به زندگانی نصیرالدین دست یافته است.

71. یادنامه، ص 96.

72. اعسم، ص 60.

73. شیبی، الفکر الشیعی، ص 95.

74. حسن محسن امین، قِیَمٌ خالدۀ، بیروت، دارالتراث الاسلامی، 1974 م، ج 1 / ص 22.

75. صفی­الدین محمد بن علی بن طباطبا، معروف به ابن طقطقی، الفحری فی الآداب السلطانیۀ و الدول الاسلامیۀ، چ 1، مصر، ص 3012.

76. اعسم، صص 51ـ52.

77. نعمه، ص 482.

78. یادنامه، صص 93ـ94.

79. حسن امین، ص 23.

80. همانجا.

81. یادنامه، ص 94.

82. ادوارد کرانویل براون، تاریخ الأدب الفارسی من الفردوسی إلی السعدی، ترجمه ابراهیم الشواریحی، قاهره، مطبعۀ السعاده، 1954 م، صص 579ـ580.

83. ابن کثیر، ج 13 / ص 201؛ نیز نکـ : ابن قیّم الجوزیۀ، إغاثۀ اللهفان، مصر، 1939 م، ج 2 / ص 267.

84. ابن الفوطی، الحوادث الجامعه، صص 312ـ313.

85. یادنامه، ص 94.

86. ابن کثیر، ج 13 / صص 267ـ268.

87. یادنامه، ص 96.

88. إغاثّۀ اللهفان، ج 2 / ص 267.

89. نصیرالدین الطوسی، شرح الاشارات، ج 1 / ص 2.

90. مجلّۀ الباحث، بیروت، 1980 م، ش 11 / ص 67. البتّه، می­دانیم که ابن عماد حنبلی گفته­های ابن قیّم را آورده و به صراحت ذکر کرده که آنها را از وی نقل کرده است، نکـ : شذرات الذهب، ج 5 / صص 339ـ340.

91. اعسم، ص 53.

92. کارل بروکلمان، تاریخ الشعوب الاسلامیه، ص 272.

93. یادنامه، ص 95.

94. بهاءالدین العاملی، الکشکول، قم، بی تا، ج 1 / ص 297؛ نیز نکـ : عبّاس العزاوی، تاریخ العراق بین الاحتلالین، بغداد، مطبعۀ بغداد، 1353 ق، ج 1 / ص 206. البتّه، سال را عزاوی 656 ق آورده، نه 655 مانند آنچه عاملی آورده است.

95. نعمه، ص 480.

96. اعسم، ص 54.

97. العزاوی، تاریخ العراق بین الحتلالین، ص 177.

98. اعسم، ص 55.

99. حسن الأمین، ص 24.

100. همانجا.

101. العرفان، ج 47 / ص 334.

102. یحیی خشّاب، ص 268، به نقل از مجلّه معهد المخطوطات العربیۀ.

103. حسن الامین، ص 24.

104. نعمه، ص 481.

105. العرفان، ج 47 / ص 335؛ محسن الأمین، ج 46 / ص 10.

106. یادنامه، ص 97.

107. یحیی خشّاب، ص 269.

108. ابن کثیر، ج 13 / ص 215.

109. ابن الفوطی، الحوادث ...، ص 350. معروف است که طوسی ابن الفوطی را به ریاست کتابخانه­اش برگزیده بوده است.

110. صفدی، ص 179؛ ابن کتبی، ص 186. 

111. یادنامه، ص 102.

112. یادنامه، ص 102.

113. العرفان، ج 47 / ص 335.

114. ابن حبیب حلبی، درّۀ الأسلاک فی دولۀ الأتراک، نسخه موجود در کتابخانه ملّی پاریس، شمـ (1719)، برگه 16. 

115. حسن الأمین، ص 24.

116. ابن کثیر، ج 13 / ص 242.

117. ابن الفوطی، الحوادث الجامعه، ص 350.

118. الوافی بالوفیات، ج 1 / ص 182.

119. حسن الأمین، ص 27.

120. نعمه، ص 483.

121. یادنامه، ص 102؛ نعمه، ص 484.

122. ابن الفوطی، تلخیص معجم الألقاب، ج 4 / ص 264. او به غیر از فخرالدین احمد بن عثمان مراغی است، نکـ: یادنامه، ص 103.

123. ابن الفوطی، ج 4 / 256؛ الکتبی، ص 189؛ صفدی، ص 182.

124. صفدی، ج 1 /  ص 182.

125. العرفان، ج 47 / ص 330  به بعد؛ امین، ج 46 / ص 12؛ نعمه، ص 485.

126. صفدی، ص 182.

127. یادنامه، ص 104؛ نعمه، ص 483.

128. محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، تهران، 1884 م، ج 25 / صص 25، 112.

129. ابن العبری، تاریخ مختصر الدول، بیروت، المطبعۀ الکاثولیکیه؛ 189 م، ص 489.

130. خوانساری، ص 610.

131. ابن الفوطی، تلخیص معجم الألقاب، ج 4 / ص 284.

132. همو، ج 5 / شرح حال شماره 129 حرف کاف.

133. صفدی، ص 182.

134. در ارتباط با شماره­های 13ـ20، نک: عزاوی، تاریخ علم الفلک فی العراق، بغداد، 1958 م، صص 32ـ39 به اختصار.

135. نعمه، ص 484.

136. صفدی، ص 182.

137. خوانساری، ص 610، او چنین آورده که هولاکو به نصیرالدین گفته است: «اگرنه آن بود که رصدخانه با از بین رفتنت ناتمام می­ماند، البته، می­دیدی که به کشتنت دستور می­دادم و آوازه بی­حرمتیت را درمی­افکندم.»

138. نعمه، ص 488.

139. اعسم، ص 62.

140. همو، ص 63.

141. محمداسعد طلس، عصرالانحدار، بیروت، 1963 م، ص 14.

142. ابن الفوطی، الحوادث الجامعه، ص 70.

143. اعسم، ص 66.

144. همو، 67.

145. قطب­الدین شیرازی شاگرد طوسی و نزدیک­ترین شخص به وی بوده است.

146. میرزا مخدوم، النواقض لبنیان الروافض، نسخه خطّی موزه بریتانیا، لندن، شماره 7991، برگه 134 ب.

147. ابن الفوطی، الحوادث ... ص 341. لیکن همو در صفحه 380 همین کتاب، بدون اشاره به خودکشی او، می­گوید که وی وفات یافت.

148. اعسم، ص 69.

149. حسن الأمین، ص 29.

150. اعسم، ص 69.

151. ابن الفوطی، الحوادث ... ، ص 380. این سال مورد تأکید بیشتر مورّخان است، از قبیل: صفدی، ص 183؛ کتبی، ص 189؛ العرفان، ج 47 / ص 331؛ طاش کوپری­زاده، ج 1 / ص 261؛ ابن الوردی، ص 218؛ بحرانی، ص 246؛ ابن عماد حنبلی، ص 339؛ ابن کثیر، ج 13 / ص 268؛ قمی، ص 218؛ تجرید، ص 5.

152. ابن الفوطی، الحوادث ... ، ص 380؛ ابن کثیر، ص 298؛ قمی، همانجا؛ زندگانی، ص 41.

153. تاریخ مختصرالدول، ص 580.

154. نکـ : تهرانی، ج 1 / ص 26؛ نورالله شوشتری، مجالس المؤمنین، چ سنگی، ایران، 1902 م، ص 329.

155. ریاض العارفین، ص 404.

156. بهاءالدّین بن فخر عیسای اربلی، نکـ : بحرانی، ص 246.

157. اعسم، ص 71.

158. همو، ص 72.

159. مجلّۀ الباحث، شمـ 11 / ص 63.

160. اعسم، ص 73. 

161. نکـ : خوانساری، ص 606؛ نعمه، ص 476.

162. بحرانی، ص 246؛ قمی، ص 217.

163. نکـ : کشف المراد فی شرح تجرید الاعتقاد، ص 6؛ اعسم، ص 78.

164. نکـ : حلّی، همانجا.

165. نکـ : حسن الأمین، ص 32. در همانجا آماده است که ابن الفوطی در مراغه مدّت سیزده سال به شاگردی نصیرالدین پرداخته است.

166. اعسم، ص 79.

167. حلّی، کشف المراد... ، ص 5.

168. یادنامه، ص 91.

169. ابن کثیر، ج 13 / ص 268.

170. مجلّۀ معهد المخطوطات العربیه، ج 3 (2) / ص 267.

171. بحرانی، ص 250. 

172. اعسم، ص 36، به نقل از العزاوی.

173. نعمه، ص 475.

174. نکـ : مجلّۀ معهد المخطوطات العربیۀ،، ج 3 (2) / ص 268.

175. بحرانی، ص 251.

176. بحرانی، همانجا؛ تهرانی، ج 1 / ص 380. دیباچه بعد از دگرگونی چنین شده است: «حمد بی حد و مدح بی عد، لایق حضرت مالک الملک باشد ...».

177. اعسم، ص 36.

178. الفکر الشیعی، ص 93.

179. عارف تامر، اربع رسائل اسماعیلیه، ص 49.

180. نیز نکـ : العرفان، ج 47 / ص 333؛ الأمین، ج 46 / ص 8.

181. عباس العزاوی، تاریخ العراق بین احتلالین، ص 279.

182. بحرانی، ص 251. منظور از مذهب حق، (مذهب دوازده امامی) است.

183. اعسم، ص 42.

184. همو، ص 49.

185. همو، ص 50.

186. بروکلمان، ص 272.

187. یادنامه، ص 110.

188. اعسم، ص 72.

189. ابن العبری، ص 50.

190. مفتاح السعاده، ص 261.

191. همو، ص 260.

192. الذریعه، ج 1 / ص 26.

193. لؤلؤۀ البحرین، ص 245.

194. الحوادث الجامعه، ص 245.

195. روضات الجنات، ص 578.

196. تراث الاسلام، ترجمه جرجس فتح الله، بیروت، دارالطلیعه، 1972 م، ص 589.

197. البدایه و النهایه، ج 13 / ص 267.

198. نیز نکـ : نعمه، ص 472.

199. کشف­المراد، ص 5.

200. نکـ : نعمه، ص 485.

201. الکنی و الألقاب، ص 216.

202. اعسم، ص 82.

203. نعمه، ص 473.

204. اعسم، ص 82.

205. روضات الجنّات، ص 611.

206. اعسم، ص 85.

207. فلاسفّۀ الشیعه، ص 474.

208. خوانساری، ص 611.

209. نعمه، ص 474.

210. اعسم، ص 83.

211. همانجا.

212. اعسم، ص 83.

213. قان، لقب سلطانهای مغول در آن دوره بود و از همان اسم خاقان، یعنی، بزرگ­ترین سلطان، را درست کرده­اند.

214. ابن ایبک صفدی، ج 1 / ص 179.

215. همو، ج 1 / ص 179 به بعد.

216. صفدی، ج 1 / ص 182.

217. حلّی، ص 6؛ صفدی، ج 1 / ص 180؛ قمی، ص 217.

218. خلاصۀالأثر، مصر، 1867 م، صص 225ـ226.

219. اعسم، ص 87.

220. حسن الأمین، ص 28.

221. محسن الامین، ج 46 / ص 12.

222. الفکر الشیعی، ص 87.

223. شیبی، الفکر الشیعی، ص 82 به بعد.

224. قمی، صص 31، 217، نیز نکـ : صفدی، ج 1 / ص 181؛ خوانساری، ص 579.

225. خوانساری، همانجا.

226. اعسم، ص 90.

227. خوانساری، ص 70.

228. محسن الامین، ج 46 / ص 15.

229. محسن الأمین، همانجا. این همان قصیده­ای است که آن را شیخ یوسف بحرانی از روی خطّ شیخ حسن زینی و او از روی خطّ خود طوسی نقل کرده است.

230. محسن الامین، ج 46 / ص 16.

231. متن اصلی چنین است:

       کُنّا عَدَمًا وَ لَم یَکُن مِن خَلَل          وَ ٱلأمرُ بـحـالِـهِ إذامـا مِـتـنـا

       یا طول فَنائنا و تَبقَی ٱلدُّنیا!           لا ٱلرَّسمُ بَقِی لَنا وَ لاٱسم ٱلمَعنی

232. دکتر کامل الشیبی، دیوان الدوبیت فی ٱلشعر العربی، بیروت، 1972 م، صص 76، 77، 266ـ267.

233. نکـ : نعمه، ص 500؛ خوانساری، ص 579.

234. نکـ : أساس الاقتباس، به کوشش مدرّس رضوی، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، شمـ : 166، ص 326.

235. اعسم، ص 91.

* استاد دانشگاه از لبنان.

** استاد دانشگاه آزاد اسلامی.

مزدک نامه 1 | موضوع : فلسفه

نوشته قبلی : تعامل نهاد روحانیت و نهاد وقف | نوشته بعدی : دم های حیاتی هندو به روایت واپسین شرح هیاکل النّور

مشاهده : 1500 بار | print نسخه چاپی | لینک نوشته |

دی ان ان evoq , دات نت نیوک ,dnn
دی ان ان