مقدمهی مترجم
داستان مشكلگشا از داستانهاي بسيار قديمي ايران و از مسافران چند هزار سالـﮥ بزرگ راه فرهنگ آن است. اين داستان هم، مانند ديگر داستانهاي كهن عامه، شرحهاي مختلف دارد و لايههای مختلف نخبگان جامعه و تودة عادی خود را در آيينـﮥ آن نگريستهاند. از جمله ترجمهاي به انگليسي ديدهام كه از زبان گجراتي برگردان شده است و چارچوب داستان فضايي زردشتي است. اين داستان از موارد اندکي است كه بر سر آبشخور آن اختلافي نيست و همه جا به ايراني بودن شناخته شده است.
آن چه در زير خواهيد خواند برگردانی از داستان مشکلگشاست كه در اولين سالهاي قرن بيستم ثبت و به انگليسي ترجمه شده است. انگيزة من از ترجمـﮥ داستان به چاپ رسيدن اين شرح به زبان فارسي در نشريات زادگاه قصه است. تا آن جا که ديده ام، اين شرح با گزارش قصه از سوی صادق هدايت در نيرنگستان، احمد شاملو در کتاب کوچه، و علی اشرف درويشيان ـ رضا خندان در فرهنگ افسانههای مردم ايران متفاوت است.
هم چنين، از آن جايي كه كمتر شاهد انتشار نقد نو بر ادبيات كهن فارسي هستيم، با هدف نشان دادن نمونهاي از چنين كاري به ترجمـﮥ نقد زير، كه همراه با داستان يك جا منتشر شده است، نيز دست زدهام که انجام آن به هيچ روی به معناي هم نظری با همـﮥ نكات آن نيست. آن چه که به نقد همراه داستان اهميت بيشتری ميدهد توضيحاتی دربارة اجرای مراسم مشکلگشا و نيز مطالبی تطبيقی است که به اسطورههای ايران و جهان کهن اشاره ميکنند.
مقدمـﮥ نويسنده
داستان مشکلگشا از داستانهاي کهن ايران است و در ايران همان قدر بر سر زبانهاست که در اروپا سيندرلا را ميشناسند، و روايتهاي متفاوت زيادي از آن وجود دارد. داستان مشکلگشا به سنت اهل تصوف هم تعلق دارد. اين داستان داراي پيوند ويژهای بـا بهاءالدين نقشبند (1389ـ1318) است که نام خود را به فرقـﮥ صوفيان نقشبندي داده است. اين پيوند به داستان معروفي دربارة تولد بهاء الدين مربوط ميشود:
خواجه بابا سَماسي، از پيران صوفي، هنگامي که از روستايي که بعدها به عارفان معروف شد گذر ميکرد، به همراهانش گفت: «از اين خاک بوي يک پهلوان ميآيد.» کمي بعد در گذر دوباره گفت: «بو بيشتر شده است، حتم بدانيد که پهلوان زاده شده است.» براستی، سه روز پيش از آن، بهاء الدين به دنيا آمده بود.
کمي بعد، نياي کودک، به سنت زمانه، هديهاي بر قلب بهاء الدين گذاشت، و از بابا سماسي خواست او را برکت دهد. خواجه گفت: «او پهلواني است که ما بويش را شنيده بوديم. ديري نخواهد گذشت که بوي خوش در جهان پخش، و او مشکلگشاي اهل عشق خواهد شد.»1
معناي واژگاني «مشکلگشا» در فارسي «بردارندة موانع» است، و داستان دربارة دادن اجازة ورود به بُعد فراشخصي (transpersonal) يا روحاني در زندگي ما و در نتيجه فراهم آوردن روندي از دگرگونی است. اما اين داستان حکايت از آن دارد كه نه آگاهی بر اين «دارايی» موجود در درون ما خيلي آسان است، و نه اين که به ناگزير ميدانيم چگونه از آن استفادة مناسب کنيم. مشکلگشا هم چنين دربارة خطر «باد کردن» است، خطري که در هنگام کار با بُعد فراشخصی همواره وجود دارد، بويژه اگر شخص افتادگی کافي نداشته باشد. بنابراين، مشکلگشا داستاني است که به برخي از مهمترين مسائلي اشاره دارد که با تجربه و پيوند با نيروي نهفتهای مربوطند که جهانِ درون (Inner world) بايد عرضه کند. هم چنين، داستان مشکلگشا تنها دربارة رويدادي نيست که براي يک خارکن و دخترش پيش آمده باشد، بلکه داستان هر کسي است که از درون ياري دريافت ميکند، خواه از راهِ رؤيا، مراقبه، يا از هر راهِ ديگري که بُعد فراشخصی ميتواند وارد زندگي ما شود. خانمي، پس از شنيدن داستان مشکلگشا، بسيار تحت تاثير قرار گرفت، اما احساس کرد که براستي پيام آن را نميگيرد. صبح روز بعد، صدايي شنيد که به او ميگويد به نمازخانـﮥ کوچکي در آن حوالي برود. ابتدا به صدا گوش نداد، اما سرانجام به نمازخانه رفت، و ديد که آن جا غرق نوري شنگرف گون است. با خود انديشيد، «اين نور نميتواند براي من باشد.» در همان لحظه نور ناپديد شد، و او داستان مشکلگشا را فهميد.
مشکلگشا در کنه خودش داستان رابطـﮥ شخصي خود ما با جهانِ درون است. و از آن جايي که ما در زماني زندگي ميکنيم که به نيروي شفابخشي که در
درونمان هست نياز شديدي داريم، اين داستان نبايد به فراموشي سپرده شود، زيرا که به گفتـﮥ مشکلگشا، با گفتن آن، «آنهايي که نيازمند واقعي هستند خواهند توانست راه خود را بيابند.»
داستان مشکلگشا
روزي روزگاري بابا خارکني بود که با زن و دخترش در خانـﮥ خيلي کوچکي بيرون از شهر زندگي ميکرد. او هر روز براي خارکندن به صحرا ميزد، تا آنها را به شهر ببرد و به جای هيزم بفروشد. با درآمدی که بدست ميآورد غذاي سادهاي براي زن و دخترش ميخريد. دست آنها هميشه به دهانشان ميرسيد و خداوند را شکر گزار بودند.
تا اين که روزي رسيد که دختر شکايت كرد که حالش از خوردن هميشگی چنان غذاي سادهای بهم میخورد. او ميپرسيد، «چرا ما نميتوانيم مثل بعضي از مردم شهر باشيم و غذاهاي جوراجور بخوريم؟» زن و دختر خارکن چنان سمج بودند که مرد بيچاره بر آن شد با کار بيشتر دل آنها را بدست آورد. آن روز در بيشه بسيار دورتر رفت تا بيشتر از روزهای پيش هيزم پيدا کند. او بوتههاي زيادي کند و با خود آورد، اما هنگام برگشت هوا ديگر بکلی تاريک شده بود، و چراغي در خانهاش نمیسوخت. زن و دخترش فکر ميکردند که او شب را در شهر خواهد گذراند، و خوابيده بودند. خواب هر دوي آنها بسيار سنگين بود و از در زدن او بيدار نشدند. بابا خارکن, ناتوان از ورود به خانـﮥ خود، روي زمين بيرون از خانه دراز کشيد و از زور خستگي زود به خوابي سنگين فرو رفت.
اما زمين سخت و سرد بود، و خارکن با اولين شبنم سحري بيدار شد. باز هم در خانه را زد، و باز پاسخي نيامد. حالا ديگر هم سردش شده بود و هم گرسنه بود، اما بر آن شد که صبح خيلي زود روانـﮥ کار شود. اين بار او دورتر هم رفت، و بسيار بيشتر از پيش هيزم پيدا کرد، اما به همين دليل دورتر رفتن در بيشه، باز دير برگشت. باز هم دو زن به خواب سنگيني رفته بودند و به در زدن او پاسخي ندادند. زن و دخترش نگران او بودند، اما گمان ميکردند که او آشنايانی را در شهر ديده و نزد آنها مانده است. پيشتر هم يکي دوبار اين اتفاق افتاده بود، از اين رو شام سادة خود را خورده و خوابيده بودند.
خارکن، خسته و حتي گرسنه تر، بر زمينِ سرد دراز کشيد. درست موقعی که داشت خوابش ميبرد فکر کرد صدايي ميشنود که به او ميگويد: «برخيز، پشتـﮥ هيزمت را بگذار و از اين راه بيا! اگر به اندازة کافي نياز داشته باشي و چيزي نخواهي، غذايي بینظير خواهي يافت.»
پس خارکن برخاست، و جهت صدا به درون تاريکي را دنبال کرد. اما چيزي آن جا نبود، و شب چنان تاريک بود که او دانست نميتواند راه بازگشت به خانهاش را بيابد. نه تنها خسته و گرسنه بود، بلكه گم هم شده بود. تنها کاري که کرد با احساس بيچارگي بر زمين دراز کشيد و کوشيد بخوابد. اما درماندهتر از آن بود که خوابش ببرد. از اين رو، آن چه را بعد از خواهش دخترش، که چيزي بيشتر از خوراک سادهشان خواسته بود، بر سرش آمده بود مرور کرد. رويدادهاي دو روز گذشته را، گويي که براي خودش داستان بگويد، پيش خود تعريف کرد.
همين که داستانش به آخر رسيد، به نظرش آمد صداي ديگري را ميشنود. اين صدا، که به نظر ميرسيد از بالا ميآيد، از او پرسيد چرا اين قدر درمانده است. يک بار ديگر، خارکن داستان خود را گفت. آن وقت صدا به او گفت که چشمش را ببندد و از پله بالا برود. مرد فقير پرسيد، «کدام پله؟ من که پلهاي نميبينم.» صدا گفت، «همان کاري را که گفتم بکن.»
پس مرد چشم خود را بست و پا بر پلـﮥ خيالي گذاشت. پله به نظرش بسيار واقعي آمد، و آن گاه پلـﮥ بعدي و بعدي. خارکن ديد که ميتواند به راحتي بالا برود، و بالاتر و بالاتر رفت. بعد پلهها تمام شد و صدا گفت، «حالا ميتواني چشمت را باز کني.» خارکن چشم باز کرد و ديد که در بياباني پهناور است. خورشيد از بالا ميتافت، و گرداگرد او، روي زمين، ريگهاي رنگارنگ جورواجوری بود که زير نور خورشيد ميدرخشيدند.
صدا بار ديگر با او سخن گفت: «هر مقدار از اين ريگها ميتواني بردار، بعد چشمت را ببند و از پلهها پايين برو.»
مرد به گرادگرد خود نگاه کرد تا ببيند صدا از کجا ميآيد. نميتوانست کسي را آن جا ببيند. اما به همان صورت که به او گفته شده بود عمل کرد. جيبهايش را از ريگ پر کرد، چشمانش را بست و از پلههاي ناديدني پايين رفت. به پايين پلهها که رسيد چشم باز كرد و خود را جلوي خانهاش ديد. روز سر ميزد و از درون خانه صداي زن و دخترش را شنيد که برميخيزند. در زد و دخترش آن را باز کرد. مرد به درون رفت، و در حالي که داستان وقايع را برايشان ميگفت قدري آجيل2 بين خود بَهر کردند. خارکن جيبهايش را بر روي ميز خالي کرد و ريگهايي که از بيابان جمع کرده بود در برابر چشمان حيرت زدة زن و دخترش بيرون غلتيدند.
وقتي همگی صبحانـﮥ سادهشان را خوردند، باز خارکن شنيد که صدايي با او سخن ميگويد. تنها او ميتوانست صدا را بشنود، که خيلي واضح به او گفت:
آن چه براي تو پيش آمد از برکت مشکلگشا بوده است. بايد يادت بماند که مشکلگشا هميشه حاضر است، حتي اگر تو متوجه آن نباشي. بايد هر پنجشنبه مقداري آجيل بخوري، و مقداری هم به نيازمندی بدهي. بعد بايد داستان مشکلگشا را بگويي. اگر اين کار را بکني، داستان مشکلگشا هميشه در يادها خواهد ماند، و نيازمندان واقعي خواهند توانست راه خود را پيدا کنند.
پس از آن، مرد ريگها را در کنج خانهاش نزديک اجاق گذاشت. آنها به نظر سنگهايي معمولي ميآمدند و خارکن نميدانست با آنها چه کند. پس همـﮥ هيزمي را که جمع کرده بود به شهر برد، و آنها را به قيمت خوبي فروخت. علاوه بر غذاي اصلیشان، براي دختر و زنش مقداري خوراکيهايي که ميدانست دوست دارند خريد و به خانه برگشت. آن شب با هم غذاي لذيذی خوردند.
باری, به نظر ميرسيد که زندگي خارکن به حالت عادي برگشته باشد. او هر روز براي کندن خار به صحرا ميرفت، که آنها را به شهر ميبرد و ميفروخت. هم چنين، او هميشه بوتههاي بزرگي پيدا ميکرد که آسان کنده ميشد، و از اين رو ميتوانست يکي دو جور غذاي مختلف بخرد.
اما، پنجشنبـﮥ بعد که شد او همه چيز را دربارة مشکلگشا فراموش کرده بود. شب هنگام، نزديکترين همسايهاش که قدری دورتر از آنها خانه داشت در زد. آتش آنها خاموش شده بود، و او آمده بود آتش بِبَرد. خارکن در را که باز کرد همسايه پرسيد، «مي تونم يکي از ذغالهاتو که اين همه از حرارت سرخ شدهاند بگيرم؟ به اينجا كه ميومدم روشنی رو از تو دريچه ديدم.»
خارکن از توي دريچه نگاه کرد و ديد سنگهايي که کنار اجاق گذاشته فروزان هستند. اما وقتي سر وقتشان رفت ديد که نورشان سرد است و نميتوانند آتشی بگيرانند. پيش همسايه برگشت و گفت، «بايد بگم که اشتباه ميکني. من ذغال ندارم.» و در را به روي همسايه بست و پردههای پشت پنجره را هم انداخت.
باز با زن و دخترش به سر وقت سنگها رفت، و دانست که آنها جواهرات قيمتي هستند. او گفت، «حالا دليل درستی برای جشن گرفتن داريم. ميتونم اين سنگها را خرده خرده به شهرهاي دور و بر ببرم و بفروشم. آن وقت ميتونيم براي خودمان قصري بسازيم و مثل پادشاهها زندگي کنيم.» و همين کار را هم کردند.
آنگاه، روزي، چنان اتفاق افتاد که شاه، به همراه وزيرانش، از راه شکار به قصر باز ميگشت. از قضا، از کنار کاخ بلند تازهاي که خارکن ساخته بود رد ميشد، و در حالی که سخت در شگفت شده بود، دربارة صاحبش پرسيد. ملتزمين رکاب اطلاع دادند که اين کاخ همين تازگیها ساخته شده، و هيچ کس صاحب آن را نميشناسد. تنها چيزي که همه ميدانستند اين بود که نام صاحب قصر « لعلِ سوداگر» است. شاه با شنيدن اين اخبار با وزير دست راست و وزير دست چپ مشورت کرد. يکي از آنها پيشنهاد کرد به قصر بروند، و به بهانـﮥ آب خواستن براي شاه، بفهمند که اوضاع از چه قرار است و صاحب آن کيست. همه موافقت کردند و به قصر نزديک شدند، و همين که کسي دم در آمد، يکي از درباريان گفت، «حضرت پادشاه، قطبِ عالم، از شکار به قصرشان باز ميگردند و تشنه هستند. قدري آب ميخواهيم.»
از قضا، خود خارکن در را باز کرده بود؛ از اين رو، با شنيدن خواهش، سر فرود آورد و گفت، «بله، البته، به چشم؛ مايـﮥ مسرت است.» آن گاه به درون شتافت و جام زرين جواهر نشانی را از شربت هل و گلاب پر کرد و به شاه داد. شاه، پس از نوشيدن شربت به جام نگريست و گفت، «چه جام زيبايي. چيزي مثل اين در تمام خزانـﮥ من پيدا نمیشود.»
خارکن بار ديگر تعظيم کرد و گفت، «مي توانم آن را به حضرت پادشاه تقديم کنم؟» شاه خوشنود شد، و دربارة صاحب قصر پرسيد. خارکن پاسخ داد، «پادشاها، اين قصر از آن خدمتگزار و بندة شما لعلِ سوداگر است.» شاه بیدرنگ به سوي خانه روان شد. به محض ورود نزد دخترش شتافت که از او دليل زود برگشتنش را ميپرسيد. شاه تمام داستان را برايش تعريف کرد. دختر پادشاه که هم بازي نداشت، گفت، «کاش از او ميپرسيدي که دختري هم سن و سال من داره يا نه، شايد بتونه نديمـﮥ من بشه.» شاه درجا تني چند از خدمت کارانش را فرستاد که اين را معلوم کنند. آنها در بازگشت گزارش دادند که لعل سوداگر نه تنها دختري دارد، بلکه آن قدر هم زيباست که به ماه ميگويد تو در نيا که من درآمدم، چون که به تنهايي ميتواند شب را روشن کند. پس نتيجه گرفتند که او براي اين که نديمـﮥ دختر پادشاه باشد عالی است.
دختر پادشاه خدمت کاران خود را فرستاد تا او را بياورند. دختر خارکن با خوشحالی روانـﮥ قصر پادشاه شد. در اول دختر پادشاه به زيبايي دختر رشک برد، اما به زودي با هم دوستان جانی شدند. آنها هر روز ديدار ميکردند، و اغلب براي آب تني و بازي به جويي که شاه براي دخترش کنده بود ميرفتند. روزي دختر پادشاه گردن بند زيبايي به گردن داشت، و قبل از آب تنی آن را درآورد و به درخت کنار جو آويزان کرد. وقتي که از آب در آمد يادش رفت که آن را به درخت آويزان کرده است، و ناتوان از پيدا کردن آن، فکر کرد که نديمـﮥ تازهاش آن را دزديده است.
دختر پادشاه ماجرا را به پدرش گفت، و او هم دختر، مادر و پدرش را دستگير کرد. زنان را به کنيزي فروخت، و مرد را روانـﮥ زندان کرد. اما عجيب اين بود که وقتي سربازان براي ضبط قصر و اموال لعلِ سوداگر رفتند ديدند که همه چيز دود شده و به هوا رفته است.
ثروت تازه يافتـﮥ خارکن به پايان بدي رسيده بود. با او مثل جانيها رفتار ميشد. ديگر شربت و گوشتهاي خوشمزه در كار نبود. ناچار بود با نان و آب سر کند، و بر کاه کثيف بخوابد. تا اين که چهارشنبه شبي خوابي ديد: مردي نوراني، با پاپوش، ردا و دستار سبز، نزديکش آمد، چوبْ دستش را به او زد و گفت، «اي کور باطن! مشکلگشا را فراموش کردي. حال برخيز؛ پول سياهي زير پاشنـﮥ در است. آن را بردار، قدري آجيل بخر و نذرت را ادا کن.»
مرد از جا پريد، و خوابش را بياد آورد. هم چنين متوجه شد که آن روز پنج شنبه است. به دنبال پول گشت، و صد البته که در همان جايي بود که گفته شده بود. پول را برداشت، و از سوراخ کليد زندان بان را صدا زد و گفت، «خدا خيرت بدهد برادر، لطفاً اين پول را بگير و برام قدري آجيل بخر.» نگهبان پاسخ داد، «بايد بگم که خيلي رو داري. تو ميخواي من دنبال کاري احمقانه برم تا بتوني فرار کني! نه، اين کارو نميکنم.»
دقيقهاي بعد خارکن همين خواهش را از مردي کرد که سوار بر اسب از کنار دريچـﮥ زندان ميگذشت؛ او هم بهانهای آورد و به راه خود رفت. بعد پيرزني را ديد که پا کشان از آن جا ميگذرد. مرد به او التماس کرد که، «خدا خيرت بدهد بانو! لطفاً اين پول را بگير و برام قدري آجيل بخر تا بتونم نذرم را ادا کنم.»
پيرزن پاسخ داد، «پسرم در حال مرگ است آقا، اما باشد، کمکت ميکنم.» پس پيرزن آجيل را آورد، و خارکن او را سپاس گفت و پرسيد که آيا شريک آجيل او ميشود و به قصهاش گوش ميکند؟ پيرزن رضايت داد، و درست لحظهاي که خارکن داستانش را تمام کرد کسي به دو آمد و رو به پيرزن فرياد کشيد، «باورش سخت است، اما پسرت همين الان از چنگ عزرائيل در رفت. حال تو را ميخواند.»
از اين طرف بشنو، همان روز، دختر پادشاه باز براي آب تني به جو رفت. به نظرش آمد که گردن بندش را در کف جو ميبيند. اما خوب که نگاه کرد فهميد که عکس گردن بندش را در آب ميبيند. به بالا نگاه کرد، و گردن بندش هنوز آن جا، روي شاخهاي که آويزانش کرده بود، قرار داشت. به قصر شتافت و خبر را به پدر داد. شاه دستور داد تا خارکن و زن و دخترش آزاد شوند.
پس از مدتي باز دختر پادشاه و دختر خارکن دوست شدند، و شگفت اين که وقتي خارکن و زنش به خانهشان رفتند، ديدند که قصرشان هنوز آن جاست. پس، بار ديگر، خارکن لعلِ سوداگر شد، و پس از آن برای هميشه به خوشي و شادي زيستند.
از خدا ميخواهيم که همان طور که آرزوی آنها را برآورده کرد آرزوي شما را هم برآورده کند. انشاء الله.
نقد
1) دخترِ خارکن و نيازهاي روح
داستان مشکلگشا قصـﮥ بابای خارکني است و دختر او. خارکن ايراني هم رديف هيزم شکن اروپايي است، که چهرة تکرار شوندهاي در داستانهاي عامه است. هر دو آدمهاي شريف و سادهاي هستند که در جهان طبيعت زندگي و کار ميکنند. در تقابل با محيط مدني شهر، يا چشم انداز زير کشت دهقان، خارکن در بيشـﮥ کشت ناشده، جهاني يک سره از آن نيروهاي طبيعت کار ميکند. بنابراين خارکن، که در چنان نزديکی با جهان طبيعت زندگي و کار ميکند بيشتر از هر کسي ميتواند تحت تاثير ويژگیهای دگرگون کنندة آن قرار بگيرد.
خارکن با زن و دخترش بيرون از شهر زندگي ميکند. او با فروش هيزم زندگي سادهاي براي خود فراهم ميآورد، و هميشه دستشان به دهانشان ميرسد. اما روزی ميرسد که دخترش ديگر از خوراک سادهشان خرسند نيست، و غذاهاي
جور ديگري براي خوردن ميخواند. دختر خارکن را ميتوان هم چون آنيما يا شخصيت روان (soul figure) او در نظر گرفت. بنابراين شخصيت روان او ميخواهد به راه ديگري تغذيه شود: غذاي تهيه شده با تجارب معمولي زندگي فرد ديگر کافي نيست.
خواست خودِ دروني(Inner self) براي غذاي تازه ميتواند از راههاي مختلف زيادي در زندگي فرد آشکار شود. اين خواست ميتواند هم چون ناخوشنودي فرد از کارش، يا رابطه کنونی با شريک زندگیاش، از تمايل به خلاق بودن بيشتر يا حتي نياز به دنبال کردن راهي معنوی خود را نشان دهد. و افراد به شکلهاي مختلفي به اين خواست واکنش نشان ميدهند. در اين داستان، واکنش خارکن دورتر رفتن در خارستان و يافتن هيزم بيشتر است، که او ميتواند بفروشد تا دستش برسد آن چه را دخترش خواسته است برايش بخرد. و با اين همه، وقتي به اين کار دست مييازد در خانهاش را بروي خود بسته مييابد. زن و دخترش خوابند و به در زدن او جواب نميدهند.
چرا بر سر خارکن سخت کوش چنين ميآيد؟ چيست که با نقشـﮥ او نميخواند؟ به نظر ميرسد که واکنش او به خواست دخترش خيلی عقلاني باشد، و شايد مشکل همين جاست. زيرا هنگامي که خودِ درون خواستار تغذيـﮥ بيشتری است، پاسخ او تنها عرضه داشتِ مقدار بيش تري از همان جور غذا نيست. اين کاري است که خارکن ميکند، اما خودِ درون خواستار کيفيت متفاوتي است نه کميت ديگري. براي مثال، اگر سخت کار کرده و ثروت مادي اندوخته باشيد و آن گاه احساس ناخشنودي دروني کنيد، چاره در سختتر کار کردن و اندوختن بيشتر نيست. کيفيت متفاوتي از زندگي خواسته شده است، شايد زمان تأمل يا از نظر هنري خلاق بودن رسيده باشد. بنابراين خارکن که پاسخش در خور نبود پشت درِ بسته ميماند.
بسيار مهم است که پيش از اين که رويدادها رو به تغيير گذارند و او با مشکلگشا روبرو شود سه بار در ميزند. يک سنت رمزي وجود دارد که اگر سه بار در بزنيد در بايد گشوده شود؛ چنان چه پرسشي را سه بار بپرسيد، ميبايست پاسخ داده شود. پرآوازهترين مثال آن در كاتا اوپانيشاد (Katha Upanishad) است هنگامي که آن پسر، ناچيکِتاس، با روحِ مرگ ديدار ميکند و پيش از آن که جوابي بگيرد سه بار ميخواهد حقيقت مرگ به او گفته شود. خارکن سه بار در ميزند، و آن چه به رويش گشوده ميشود نه درِ خانه اش، بلکه راهي بسوي بالا، به جهان ديگر است.
نخست، خارکن صدايي ميشنود که ميگويد: «برخيز، برخيز! پشتهي هيزمت را بگذار و از اين راه بيا. اگر به اندازة کافي نياز داشته باشي و چيزي نخواهي، غذايي بینظير خواهي يافت.» نخستين گام خارکن اين است که هيزمش را رها کند، هيزمي که معرف برخورد شرطي او با تأمين زندگی و تغذيـﮥ خود و دخترش است. پيش از اين که کسي بتواند وارد جهان درونی شود و غذاي جور ديگری دريافت کند، خواه در معناي روان شناختي يا روحاني آن، او بايد برخورد شرطي خود، ارزشهاي جهان طبيعي را پشت سر بگذارد. اما نيمـﮥ دوم گفتـﮥ صدا نيز، که نياز و خواست را مقايسه ميکند، بسيار ژرف است. زيرا در روند دگرگون شدن درون, فرق گذاشتن ميان «نياز داشتن» و «خواستن» بالاترين اهميت را دارد. «نياز» چيزي است که براي انسان لازم است، و ميتواند به معناي نياز مادي به غذا، لباس، سرپناه و غيره باشد؛ يا ميتواند نياز دروني به عشق، امنيت، تفاهم و غيره باشد. نياز هم چنين ميتواند نياز روح باشد به خلاقيت يا غذاي معنوي. اما، «خواست» هميشه به اميال «مَن (ego)» ارجاع ميدهد که نيازي به برآورده شدن آنها نيست. در واقع، تمايلات «مَن» اغلب فرد را نسبت به نداي نيازهاي راستين درونياش کر ميکند، بويژه هنگامي که پاي نيازهاي روح در ميان باشد که فرد را به وراي قلمرو «مَن» ميبرند.
اما صدا نه تنها ميان «نياز داشتن» و «خواستن» فرق ميگذارد، بلکه هم چنين ميگويد که «نياز» بايد «کافي» باشد. نياز درونی انسان، نيازِ روح، تنها در صورتي که به اندازهي کافي بزرگ باشد پاسخ خواهد گرفت، زيرا در آن وقت انسان چنان فرياد سر خواهد داد که آن فرياد بايد پاسخ بگيرد: پاسخي در اساس از خودِ برتر (Higher self). اين بهای نوميدي است، زيرا هنگامي که انسان به نقطـﮥ نوميديِ کامل ميرسد آن گاه با نياز شديدي فرياد سر ميدهد، و چنين فريادی هميشه پاسخ ميگيرد. اما اهميت شرط دوم صدا در اينجاست، «که چيزي نخواهي». زيرا با وجودي که پاسخ هميشه حاضر است، باز صدای خواهشهاي «مَن» ميتواند آن چنان بلند باشد که آدم آن پاسخ را نشنود.
اين فرق گذاری ميان نياز داشتن و خواستن هم چنين بُعد معنوي خاصي دارد، در اين که نياز روح را ميتوان هم چون جامِ خاليِ در انتظار، در واقع مشتاق پر شدن ديد، و با اين همه هر چند نياز بايد شديد باشد مريد نبايد چيزي «بخواهد»، زيرا که جام هميشه به فضل خداوند، که مريد بايد همه چيز خود را به او واگذارد، پر خواهد شد. «خواستنِ» چيزي شرط گذاشتن يا معين کردن پاسخ است، و چگونه جوينده ميتواند پاسخ خداوند را معين کند؟ براستی، «مَن» چگونه ميتواند نياز روح يا اين که خداوند چگونه ميتواند پاسخ دهد را بداند؟ خواستن چيزي پوشاندن جام است تا ديگر جايي براي شراب محبوب نباشد. بنابراين، ديدگاه درست، به گفتـﮥ پيرِ صوفي در دخترِ آتش نوشتـﮥ ايرينا تويدي (Irina Tweedie's Daughter of Fire) نقطه نظرِ پارسایِ زاهد است: «چنان چه از پارسای زاهد بپرسي چه ميخواهد، پاسخ ميدهد: هيچ!»
خارکن نخست «جهت صدا به درون تاريکي را دنبال کرد. اما آن جا چيزي نبود،» و حالا، نه تنها خسته و گرسنه بود، بلکه «گم» هم شده بود. بيشتر مواقع، پيش از آن که انسان بتواند جهت نويی را بيابد يا نشانش بدهند، بايد بالکل گم شود. آن گاه، خارکن که بر زمين دراز کشيده است، و خوابش نميبرد، داستانِ «آن چه را بعد از خواهش دخترش براي چيزي بيشتر از خوراک سادهشان بر سرش آمده بود» را براي خودش گفت، و از گفتن اين داستان است که دست آخر پاسخ ميگيرد. کل داستان مشکلگشا دربارة اهميتِ گفتنِ داستان است، و اين که ياري هنگامي فرا ميرسد که انسان داستانِ خودش را گفته باشد. چرا چنين است؟ به احتمال زياد تنها در پايان قصـﮥ مشکلگشا اين امر روشن خواهد شد، اما يک پاسخ ميتواند اين باشد که انسان با گفتن داستانِ خودش چيزي را خودآگاه ميكند، و با اين کار فاصلهاي ميان داستان و فرد ايجاد ميشود، و ياري ميتواند در آن جای خالی برسد. اين بهای به اشتراک گذاشتن مسائل و مشکلات شخص است، انسان آن را از خودش بيرون ميدهد، و اين کار ورود فهم يا بصيرت تازهاي را آسانتر ميکند.
2) گام به ناشناخته
درست در لحظهاي که خارکن گفتن داستانش را براي خودش به پايان ميبرد صدا دوباره با او سخن ميگويد، و از او ميپرسد چرا اين قدر درمانده است؟ مرد بيچاره باز داستان خود را ميگويد، و صدا از او ميخواهد که چشمش را ببندد و از پله بالا برود. وقتی که خارکن ميگويد پلهاي نميبيند پاسخ ميگيرد، «همان کاری را که گفتم بکن.» گام اول هميشه گامي به درون تاريکي است و بايد عملي باورمندانه باشد. به علاوه، حتی به خارکن گفته ميشود که چشمش را ببندد، زيرا روال عادی ادراک او ديگر مناسب نيست. به همين خاطر است که به گفتـﮥ عنايت خان (Inayat Khan)، زندگي روحانی اين قدر دشوار است: مانند پرتاب تير در تاريکي است؛ تير را ميبيني، کمان را ميبيني، اما هدف را نميبيني. با اين همه، وقتي خارکن نخستين گام را بر ميدارد، خود را بر پلهاي مييابد که بالا رفتن از آن بسيار آسان است.
اين گام نخست، عمل باورمندانه، اهميت معنوي زيادي دارد، زيرا همان گامي است که اجازه ميدهد رحمت ربوبی فرود آمده و فرد را به سطح بالاتري از واقعيت بکشاند. گام نخست به ناشناخته ميبايست از روی اختيار صورت بگيرد، زيرا به گفتـﮥ يک صوفي «اين رضايتي است که رحمت را به پايين ميکشاند.» چون هر چند خداوند قادر مطلق است، او خود اختيار را به انسان داد، و نميتواند بدون رضايت ما وارد زندگيمان شود.
وقتي که خارکن سرانجام چشمانش را باز كرد، خود را در جهان ديگري ديد، بياباني با خورشيدي که بر او ميتافت. اين تجربه را ميتوان هم چون تجلی سطح ديگري از واقعيت فهميد، بُعدي که از چشم اندازي روان شناختي ميتواند هم چون 'mundus imaginalis' ـ اصطلاح هانري کوربن براي جهان نمادين روح ـ ديده شود. 'mundus imaginalis'، يا جهان تصورات (imaginal)، يك بُعد داخليِ کاملا خود سامان، هم سنگ با «ناخودآگاه جمعي» يونگ (Jung's collective unconscious) است. اين جهان با نيروی «تخيل خلاق» يا «فعال» ادراک ميشود. بنابراين، تجربـﮥ خارکن را ميتوان به مثابـﮥ بالارفتنِ تصوري به درون اين بُعد نمادين توصيف کرد.
منظرهاي که در مقابل مرد بيچاره قرار ميگيرد، بيابان و انبوه ريگهاي رنگين را ميشود هم چون تجربه نمودن تصورات باز شناسي کرد؛ زيرا هر چند همـﮥ تجربههاي تصوري شخصي و بیهمتا هستند، تصويرهای بيابان و سنگها تداعی نمادين روشنی دارند که اشارت بر اين بُعد ميكنند. بيابان،
... به مثابهي مناسبترين محل مکاشفـﮥ روحانی نمادگراييِ ژرف و روشني دارد... اين بدان دليل است که بيابان، تا جايي که به يک معنا منظرهاي منفي است، «قلمرو تجريد» است که خارج از حوزة وجود، تنها مستعد پذيرش چيزهاي استعلايي است. به علاوه، بيابانْ قلمروِ آفتاب، نه به مثابـﮥ ايجادگرِ انرژي بر روي زمين بلکه هم چون تشعشعِ پاک آسماني است که در تجلی انوار خويش کور کننده است.3
حضور خورشيدي که به شدت بر خارکن ميتابد تقويت کنندة اين خوانش نمادين از بيابان است، در حالي که انبوه قلوه سنگها به نماد «خود (self)» دلالت ميکنند. اين واقعيت که ريگها فراوان و به رنگهاي مختلف هستند يا ميتواند براي تأکيد باشد، يا هم چون بياني از تجليات فراوان و گوناگون «خود»؛ زيرا «خود»، «کوچکتر از کوچک، بزرگتر از بزرگ»، ميتواند هم چون واحد و کثير ديده شود:
آن، کثير الشکل، نگه دارندهي کل زمين است،
آن، وحدت بخش، تنها يکي ميشود.4
بزرگترين مکاشفه روحانی که ميتواند نصيب انسان شود آگاهی روحانی اوست، خودِ استعلايي او. بنابراين به لحاظ نمادين براي پيرمرد مناسب است که ريگهاي بيابان او را در ميان گرفته باشند.
صدا به خارکن ميگويد، «هر مقدار از اين ريگها ميتواني بردار، بعد چشمانت را ببند و از پلهها پايين برو.» بردنِ سنگ از جهان تصورات به جهان عادي پايين چه معنايي دارد؟ زيرا هنگامي که مرد چشم ميگشايد خود را «جلوي خانهاش» ميبيند.
خارکن در آن چه ديد تصويرهای ازلي «خود» را تجربه کرد؛ با اين همه يونگ پيوسته ابراز ميدارد که اين تصاوير تنها در صورتي معنادار هستند که به درون زندگي عادي فرد پيوند بخورند: در صورتي که «زندگي شوند». اگر چنان تصويري تنها به صورت تجربهي تصورات باقي بماند بدون ارزش خواهد بود. خارکن بايد «هر چقدر ميتواند» از اين ريگها با خود به خانه ببرد؛ او بايد تلاش کند تا هر چقدر توانايي دارد مقدار بيش تري از کهن الگوی (archetype) يكپارچگي را دروني کند. اين روندِ پيوند زدن و اشتباهات بعدي اوست که بقيـﮥ قصه را ميسازد.
هنگامي که اين بار خارکن در خانـﮥ خود را ميزند، البته که، دخترش آن را باز ميکند. آن گاه او بدرون خانه رفت، و «در حالي که داستان وقايع را برايشان ميگفت قدري آجيل بين خود بهر کردند.» بَهْر کردن آجيل بخش مهمي از آيين ايراني آجيل مشکلگشا را، آن گونه که قرنها به آن عمل شده و تا به امروز ادامه دارد تشکيل ميدهد. مشکلگشا بردارندة موانع است، و از اين رو کسي به اين آيين ميپردازد که ميخواهد مشکلي حل شود.
کسي که به اجراي مراسم ميپردازد مقداري پول، اغلب سکه، را در گوشـﮥ دستمالي گره زده و به آجيل فروش ميدهد. آن گاه دکان دار يا بساطی آجيل را درست به همان نسبتِ درستِ سنتي قاطي ميکند. دکان دار آن را به دست مشتري ميدهد، بدون اين که هيچ کدامِ آنها در جريان معامله حرفی بر زبان بياورند. بايد توجه کرد که آجيل را از مغازهاي بايد خريد که رو به مکّه باشد. اين مراسم در روز اول هر ماه قمري يا آخرين پنجشنبـﮥ آن انجام ميشود.
آجيل را به خانه برده و چند نفر پاک ميکنند. بخشهاي غير خوراکي را هميشه به دقت جمع ميکنند و به آب روان ميسپارند. سپس، آجيل را روي سفرهاي به پنج کپه، هر کدام در يک گوشـﮥ سفره و يکي هم در وسط تقسيم ميکنند. در حالي که آجيل را بين آشنايان بَهْر ميکنند مشکلگشا را به ياد ميآورند و به نامِ او دربارة مشکلات بحث ميکنند.5 اهميت نمادين اين سنت آييني تنها در ياد آوردن مشکلگشا نيست، زيرا دستمال و پنج کپـﮥ آن نوعي «ماندالا (mandala)»6، نماد يكپارچگي هم است. يونگ يادآوري نمود که نماد ماندالا اغلب در رؤيا يا نقاشي به مثابه ی رفع تنشي روان شناختي ظاهر ميشود.
«آجيل» از سنت صوفيانه ميآيد، زيرا آجيل اصلي، و به ويژه مغز دانهها، به صورت سنتي تنها منبع تغديـﮥ صوفياني بوده است که چله نشينی ميکردهاند، که اغلب چهل روز طول ميکشد. گفته ميشود که آنها چيزی جز روزي يک مغز بادام صرف نميکنند، بنابراين خود را از غذاهای ديگر محروم ميکنند. آرزوي آنها، نيت روزه شان، در پايان چهل روز برآورده خواهد شد. نيز گفته ميشود که در پايان خلوت گزينی چهل روزه، «خضر»7 بر آنهايي که با موفقيت دورة عزلت را گذراندهاند آشکار شده و آرزويشان را برآورده ميکند.
پيداست که آجيل نماد غذاي روحاني است، و چيزي که در داستان مشکلگشا مهم است آن است که اين غذا بايد بَهْر شود. خارکن نخست آجيل را با زن و دخترش بَهْر ميکند و داستان خود را برايشان ميگويد. آن گاه او دوباره همان صدا را که به او گفت از پلهها بالا برود ميشنود:
آن چه براي تو پيش آمده از برکت مشکلگشا بوده است. بايد يادت بماند که مشکلگشا هميشه حاضر است، حتي اگر تو متوجه آن نباشي. هر پنج شنبه بايد مقداري آجيل بخوري، و مقداری هم به نيازمندی بدهي. آن وقت بايد داستان مشکلگشا را بگويي. اگر اين کار را بکني، داستان مشکلگشا هميشه در يادها خواهد ماند، و نيازمندان واقعي خواهند توانست راه خود را پيدا کنند.
3) مشکلگشا و به يادآوردنِ رويدادي ازلي
اين نخستين باري است که در داستان از مشکلگشا، «گشايندة همـﮥ مشکلات»، نام برده ميشود. اين مشکلگشا بود که خارکن را نجات داد و او بايد «به يادش بماند که مشکلگشا هميشه حاضر است». چنين «يادآوري» نه تنها هم چون به يادآوردني ذهني عمل ميکند بلکه هم چنين کنشی باز ـ پيوندي، يا اتصال دهندة فرد با آن اصل روحاني درون است. به علاوه، بياد داشتن هويتي هميشه و همه جا حاضر مهمترين کار معنوي صوفي، يعنی بياد داشتن مداومِ خداوند را پژواک ميدهد که «در هر فکر، هر قدم و هر نفسي به آن عمل ميشود».8 اما براي خارکن اين يادداشتن بايد در پنج شنبه شب متمرکز شود، هنگامي که او بايد قدري آجيل را بَهْر کرده و داستان مشکلگشا را تعريف کند.
در حالي که يک شنبه روز عبادت مسيحيان، شنبه روز سَبَت يهوديان، و نماز جمعه مهمترين نماز مسلمانان است، روز صوفيان به صورت سنتي پنج شنبه است. دوشنبه و پنج شنبه هر دو روزهاي ويژة روزه و اجرای آيين براي صوفي بودهاند، اما در گذر زمان اين امر در روز پنج شنبه متمرکز شد. بنابراين، بيادآوردن مشکلگشا به صورت محکمي در زمينهای صوفيانه قرار دارد. به خارکن گفته ميشود که قدري آجيل با «فردي نيازمند» سهيم شود و داستان مشکلگشا را بگويد. اهميتِ روحاني و روان شناختي «نياز» پيش از اين بحث شده است، و در اينجا نيازمنداناند که بايد دريافت کنند.
اين که خارکن آن چه را که از مشکلگشا دريافت نموده است بديگری رد کند از بالاترين اهميت برخوردار است، زيرا اين قانوني روحاني است که هيچ وقت به کسي چيزي براي خودش «داده» نميشود، بلکه براي ديگران است: «هيچ وقت چيزي به ما براي خودمان داده نميشود، هرگز، به ما براي ديگران داده ميشود. و هر چه بيشتر بدهيد، بيشتر دريافت خواهيد کرد. اين گونه است که هستي (Essence) کار ميکند.»9 اين «موهبت» ميتواند به شکل بَهْر کردن مستقيم غذاي روحاني يا روان شناختي (در شکل نمادين آجيل) با کسي باشد که نيازمند است. از آن هم بيش تر، بَهْر کردن آجيل بايد با گفتنِ داستان مشکلگشا همراه باشد. بر منشأ ماورايي غذا بايد تأکيد شود، اما اهميت گفتن داستان مشکلگشا در چيست؟
ادريس شاه در مقدمـﮥ روايت خود از داستان مشکلگشا10 ميان «رويدادِ برتر (Higher event)»، رويدادي که در قلمرويي روحاني وقوع ميپذيرد، و بازنمود يا همانند زميني آن، «رويدادِ فروتر (lesser event)» فرق ميگذارد. علاوه بر آن، هر چند هر توصيفي از «رويدادِ برتر» به خاطر محدوديتهاي زبان چيزي جز شرح و بسط ضعيفي نيست، برخي قصهها ميتوانند ناحيـﮥ ضروري ذهن را از رويدادِ برتر بياگاهانند. بنابراين، ادريس شاه با واژگان ديگري پويشي را توصيف ميکند که رويدادي ازلي، توصيف شده به زبانِ نمادين، توانايي آن را دارد که شنونده را دوباره به آن قلمرو درون، جهان تصورات، متصل کند و حتي «رويدادِ» ازلي مشابهي را فعال کند.
چنين داستانهاي نماديني بيشتر از هر جا در اسطورهها يا قصههاي پريان ديده ميشوند، و بخش بزرگي از مطالعات بر مبناي نظريات يونگ به بررسي رويدادهای ازلي يا الگوهاي تصوير شده در اين داستانها پرداخته است. و با اين همه به نظر ميرسد که براي بيشتر آدمها، به استثناي بچهها، اين داستانها «جادو»ي خود را از دست دادهاند؛ آنها ديگر جهان ازلي درون شنونده را فراخواني نميکنند. من بر اين باورم که در درون فرهنگ مان جايگاه قصههاي پريان را تا حدي برخي آثار هنري گرفتهاند که تواناييِ بردنِ مخاطبانشان به جهان تصورات را دارند. نمايش نامههاي شکسپير و رمانهايي مانند موبي ديک چنين قابليتي را به نمايش ميگذارند، و همين تازگیها محبوبيت ارباب حلقههاي تولکين را ميتوان هم چون بازتاب بُعد ازلي داستان در نظر گرفت11 (برای نقد اين کتاب سه قسمتی از زاويـﮥ رويکرد کهن الگويانه نگاه کنيد به:
(Helen Luke, 'Frodo's Mithrail Coat in The Lord of the Rings' in The Inner Story)
هم چنين، راه ديگري وجود دارد که رويداد ازلي با آن بتواند به طرز موفقيت آميزي منتقل شود، و آن از راه شخصی است که تجربـﮥ ازلي خودش را، خواه رؤيا باشد، يا تجلی يا رخدادي هم زماني تعريف کند. زيرا، همان گونه که يونگ يادآور شد، تجربـﮥ ازلي نه تنها لازم است رخدادي دروني باشد، بلکه هم چنين ميتواند در جهان مادي هم چون پديدة «هم زماني (Syncronicity)»، «تقارن معنادار» آشکار شود. و در اين جا بايد به ياد داشت که داستان مشکلگشا داستان خود خارکن است، و بنابراين داستان هر کسي است که از منبع غير منتظرهاي از درون خودش ياري گرفته است. گفتن اين داستان بَهْر کردن تجربه يا مکاشفهاي دروني است؛ و بَهْر کردنِ چنان تجربهاي هميشه از نقل کردن از کتابها يا گفتن داستان ديگران ارزش مندتر است. اين به ويژه در مورد تجربهاي کهن الگويانه درست است که حامل ربانيتی است که ميتواند با تعريف شدن منتقل شود. اين ربانيت انرژي پوياي خود کهن الگو است، زيرا کهن الگوها «نيروهاي رواني زنده» هستند. اين انرژي که از ناخودآگاه جمعي است، اين نيروی نهفته را دارد که به ژرفاي درون شنونده نفوذ کند. در اصل، کهن الگوی تجربه شدة گوينده ميتواند خود را در درون دريافت کننده، يا شنوندة «نيازمند» فراخوانی کند، و امکان ژرفا يا کيفيت تغذيـﮥ مشابهاي را عرضه کند.
علاوه بر آن، حتي اگر تجربـﮥ کهن الگويانه ی خود فرد به صورت مستقيم در درون روان شنونده پژواک نيابد، باز در تأييد اين که جهان درونياي وجود دارد که ما به آن دست رسي داريم، و ياري ميتواند از آن جا برسد ارزش بسيار زيادي دارد. در اينجا هم، از آن جايي که اين داستان نه هم چون داستان کس ديگري، بلکه به عنوان تجربـﮥ مستقيم خود فرد گفته ميشود، ژرفتر به درون شنونده رسوخ ميكند، و شايد به او کمک کند که به خود دروني خودش اعتماد کند، و پذيراي ياری مشکلگشا شود.
بنابراين تجربـﮥ رؤياگونـﮥ خارکن در واقع داستاني کهن الگويانه است که توصيف ميکند چگونه فردي که نيازي واقعي دارد هميشه از درون کمک دريافت خواهد کرد، و اين همان چيزي است که «هيچ وقت، هرگز، نبايد فراموش شود». زيرا خطر واقعي در اين است که انسان اين منبع کمک را فراموش کند، آن طور که در بسياري از جوامع غربيِ امروزِ ما هويداست: جايي که ما به اين باور رسيدهايم که ياري تنها از بيرون از خودمان، اغلب به شکل کمک مادي ميرسد؛ و ما بيشتر وقتها اين بار را بر سازمانها يا دولت ميگذاريم. اما تا زماني که انسان به راهنمايي و غذايي که در درون او هست آگاهی دارد، آن گاه «نيازمندان واقعي خواهند توانست راه خود را بيابند.»
4) سنگ (The Lapis): «معموليترين چيز»
اما اين پايان داستان خارکن نيست زيرا که او فراموش کرد به آموزههاي مشکلگشا عمل کند. هفتـﮥ نخست همه چيز رو براه بود. او سنگها را در گوشـﮥ خانهاش گذاشت، در جايي که خيلي به نظر سنگهايي «معمولي ميآمدند و خارکن نميدانست با آنها چه کند.» توصيف خارکن از سنگها به عنوان «معمولي» پژواک توصيف کيمياگران از سنگ است هم چون «معموليترين چيزي که بتوان از هر جايي برداشت،» و آن را با استعارة يهودي ـ مسيحي «سنگ بنايي كه معماران دور ميانداختند» مربوط ميدانستند.12 آن چنان که يونگ تفسير ميکند، سنگ، همراه با ديگر نمادهاي «خود»، «جنبهاي معمولی دارد که دانای دنيوی تشخيصش نميدهد.»13 توضيح «معمولی بودنِ» «خود» در اين واقعيت نهفته است که چيزي غير از ذات اصلی خود ما نيست:
حالتي از سادگي کامل
(با بهايي نه کمتر از همه چيز)14
و در منطق الطير، که تمثيلی صوفيانه از سلوک درونی است، هنگامي که سي مرغی که از سفر جان به در بردهاند به مقصد خود ميرسند، آن چه مييابند آيينهاي است که در آن خودشان، سيمرغ، بازتاب يافته است.
به علاوه، «خود» و نمادهايش اغلب هم چون چيزي بي ارزش رد ميشوند، زيرا از چشم اندازي دنيايي، و هم چنين از چشم انداز ذهن آگاه مان که به وسيلـﮥ جهان بيرون شرطي شده است، ثروت را بايد در بيرون از خود جست. و از اين رو، همان طور که هيزم شکن سنگها را نشناخت، ذهن آگاه ما «نمي داند» که با اين نمادها چه کند. يونگ به خوبی از اين تنگنا آگاه بود:
شيوة انديشيدن شناخته شدة ذهن آگاه اهداف و مقاصد قابل تعريفي دارد. اما نگرش انسان نسبت به «خود» تنها نگرشي است که هيچ هدف قابل تعريف و هيچ مقصود آشکاري ندارد. به قدر کافي ساده است که گفته شود «خود»، اما واقعاً چه گفته ايم؟ اين مسئله در تاريکي «ماوراء طبيعی» باقي ميماند. من ميتوانم «خود» را هم چون تماميت روان خودآگاه و ناخودآگاه تعريف کنم، اما اين از ديدِ ما فراتر ميرود؛ اين سنگِ نامشهودِ15 تمام عيار است.16
شگفت اين كه، هر چند «خود» دربردارندة گوهر انساني بنيادي ماست، قدر و مقصود آنرا نميتوان از چشمانداز ذهن خودآگاه و هستيِ زودگذرِ روزبهروز ما فهميد. اين درخودش بيان ژرفي است از اين که انسان بودن در واقع بهچه معنا است.
باری، خارکن با گذاشتن سنگها در گوشهاي از خانـﮥ کوچکش، به بازار رفت و همـﮥ هيزمي را که گرد آورده بود فروخت، و با پول آن «خوراکيهايي که ميدانست دخترش دوست دارد» برايش خريد و به خانه آورد. زندگي خارکن در هفتـﮥ بعد از قرار معلوم به حالت عادي گراييد. و با اين همه، هر چند او خودش نميدانست با آن سنگها چه بکند، داستان به اين اشاره دارد که آنها تاثير معيني داشتند، به اين شکل که خارکن هميشه «بوتههاي بزرگي پيدا ميکرد که آسان کنده ميشد، و از اين رو ميتوانست يکي دو جور غذاي مختلف بخرد.» بنابراين، مشکلگشا به کار خود در زندگي او ادامه ميداد و بیصدا و به گونهاي ناپيدا مشکلات را بر طرف مينمود. از موضعي روان شناختي، سنگها نماد يكپارچگي هستند که او بدرون زندگي روزمرة معمولي خود آورده است. چنين نمادهايي، که بیصدا در درون عمل ميکنند، جوانب ناسازگار روان را به هم پيوند ميدهند و از اين رو نظم و هماهنگي را بدرون زندگي انسان وارد ميکنند. به علاوه، هر چقدر که انسان در درون خويش يک پارچگي بيشتری داشته باشد، همين در زندگي بيروني او هم بازتاب خواهد داشت و دشواريهاي پيشين نيست خواهند شد. اما، چون اين روند در ناخودآگاه آغاز ميشود و کم کم از درون بروز ميکند، ذهن خودآگاه فرد اغلب آخرين جايي خواهد بود که متوجـﮥ تغيير ميشود. تنها ديرتر است که انسان متوجه ميشود که دشواري مشخصي ديگر وجود ندارد. خطر در اين جا اين است که در حالي که اين روند جريان دارد فرد فکر کند که چيزي در حال رخ دادن نيست و از اين رو کل پويش را قدر ننهد. در اينجا نيز ما بقدری برای ارزش دادن تنها به مواردی که زود مشهود ميشوند شرطي شدهايم که چنان روندهاي کند دروني را به سادگي ناديده ميگيريم.
در داستان خارکن، هيچ تغييري ذهن او را نگرفت و بنابراين پنج شنبـﮥ بعد رسيد و او همه چيز را دربارة مشکلگشا فراموش کرده بود. در اين مقطع است که اتفاقي براي سنگهايي که در گوشهاي از کلبـﮥ او افتادهاند رخ ميدهد. آتش خانـﮥ همسايه خاموش شده است و او که چيزي براي روشن کردن دوبارة آن ندارد، به خانـﮥ خارکن ميرود که نورهاي تاباني را از پنجرهاش ديده است. به گمان اين که اين نورها پرتو ذغال است از او درخواست آتش ميکند. خارکن به بيرون از خانه ميرود و او هم نورها را ميبيند و متوجه ميشود که از تودة سنگها ميآيد. اما پرتو نورها سرد است و نميتواند آتشي را بگيراند؛ از اين رو در به روي همسايهاش ميبندد.
5) «بادکردنِ» خارکن
شايد خارکن مشکلگشا را فراموش کرده باشد اما اين موهبت تنها براي او نبود. همسايه برای باز افروختن آتش نزد او آمده بود: تلميحي نمادين به نياز به اصل دگرگون کنندة تصوير شده در مشکلگشا. در پاسخ به اين نياز سنگها پرتو ميافشانند. آنها آغاز به هويدا نمودن گوهر حقيقي خود، پرتوشان، ميکنند. اما نور آنها سرد است، و نميتواند آتشي روشن کند. سردي پرتو آنها مهم است، زيرا که اين بُعد انساني است که به انرژي تصورات گرما ميدهد. کهن الگوها خودشان نيروهايي غير شخصي (impersonal) هستند که در ژرفاي روان وجود دارند. از طريق رابطـﮥ ميان خودآگاهي فرد و کهن الگو است که ميتوان با انرژي دومي پيوند زد و از آن خلاقانه استفاده کرد. به همين دليل است که يونگ بر اهميت فرد در ارتباط با رَنگ احساسي کهن الگو و فهم معناي آن براي او تأکيد مينمايد. اما خارکن چنان پيوندهايي با سنگهايش برقرار نکرد؛ او در واقع «نميدانست با آنها چه بکند.» بنابراين، با وجودي که سنگها نور خود، ربانيتشان را، آشکار نمودند، اين انرژي سرد بود و نميتوانست براي افروختن آتش همسايه به کار رود.
نه تنها نور سنگها بلکه دل خارکن هم سرد بود و او در را به روي همسايهاش به هم کوفت، و «گنجِ خود» را از روي رشک پنهان کرد. با فراموش کردن مشکلگشا «مَن» خارکن بود که کار را بدست گرفته بود، و حالا او بر اين باور است که سنگها مال خودش است. اين نگرش از اساس ديدگاهي نخوت آميز است که ميتواند، چنان که خواهيم ديد، نتايجي وخيم داشته باشد. يونگ از اين خطر در کار با تصويرهاي ناخودآگاه مطلع بود و آن را «باد کردن (Inflation)» ناميد. اگر بُعد فراشخصی تجربهاي کهن الگويانه پيوسته به ياد آورده نشود، «مَن» خود را با کهن الگو يکي ميگيرد، و در بدترين حالتها، کهن الگو ميتواند در واقع «مَن» را با خود همانند کند. اِدوارد اِدينگِر مينويسد:
اين براي شخصيت آگاه فاجعه است. شخصيت متحمل سركوب ميشود و به صورت ناخود آگاه تقديرِ تصويرِ اسطورهایِ ويژهاي را ميزيد که با آن يکي شده است.17
خارکن اين سرنوشت را بر نميتابد، اما قرباني اصل قدرت (Power principle) «مَن» ميشود. در پاسخ منفي به همسايه، و فراموش کردن حکمِ به ياد داشتن مشکلگشا، وي الزامهای تجربهاش را بجا نياورده است. يونگ دربارة خطر فراموش نمودن تعهدات اخلاقي فرد در برابر تصاوير ناخودآگاه ميگويد:
انجام ندادن اين کار [اجراي تعهدات اخلاقي فرد] قرباني اصل قدرت شدن است، و اين تاثيرات خطرناکي ميگذارد که نه تنها براي ديگران بلکه حتي براي خود شناسنده مخرب هستند. تصاويرِ ناخودآگاه مسئوليت بزرگي بر دوش انسان ميگذارد. فروماندن در فهميدن آنها، يا شانه خالي کردن فرد از مسئوليت اخلاقی اش، او را از يكپارچگي خودش محروم کرده و تكه تكه شدن دردناکي را بر زندگي او تحميل مينمايد.18
براي مدت کوتاهي خارکن از ميوة اعمال خود برخوردار بود. او سنگها را در شهرهاي اطراف به قيمت گزافي فروخت، و قصر باشکوهي براي خود و دخترش ساخت. اين مسئله به صورت نمادين وضعيت باد کردن او را توصيف ميکند، که در آن وي از انرژي ناخودآگاه براي مقاصد قدرت «مَن» استفاده ميکند. بُعد دنيايي يا «مَن» ـ مرکزيتِ نگرش او در تمايل او به «زندگي شاهانه» تصوير مييابد. پادشاه حاکم اين جهان است، و در اين جهت است که خارکن توجه خود را متمرکز نموده است. او در واقع خواست گاه ثروت تازه يافت خود را فراموش کرده است.
ديري نميگذرد که شاه به قصر خارکن ميرسد، هر چند که او، در تلاش فراموشي اصل فرودست خود، اکنون خود را زرگري «لعلِ سوداگر» نام ميخواند. شاه آيينـﮥ خارکن است در اين که او نيز دختري دارد. دختر پادشاه هم بازي ميخواهد، و دختر خارکن نديمـﮥ او ميشود. در آغاز، دختر پادشاه به زيبايي دختر رشک ميبرد اما سپس با او «دوست جانی» ميشود. شاه را، به مثابـﮥ اصل مردانهي حاکم، ميتوان هم چون نماد تمدني پدر سالار، و دخترش را فرهنگ آن تمدن قرائت کرد. فرهنگ زادة خلاق و زنانـﮥ تمدن است، که در جامعهاي پدر سالار به آگاهي مردانه تعلق دارد. اين مسئله از نظر اسطوره شناختي با آتِنا تصوير ميشود که ايزد بانوي هنرها و نيز جنگ بود، و غرق در زره از کلـﮥ زئوس به بيرون جهيد.
در جامعهاي مادر سالار، رسوم اجتماعي به طور مستقيم به جهان غريزي مادرِ بزرگ (Great Mother)، مانند، براي مثال، آيينهاي باروري مربوط ميشوند. برخي از اين رسوم در جهان پدر سالار به زيست خود ادامه ميدهند، براي مثال جشنوارة انگليسي ميپول (Maypole Festival)، هر چند در اساس به وسيلـﮥ پيوريتَنها (Puritans) در قرن هفدهم به خاطر سرشت شادخوارانـﮥ (orgiastic) آن منکوب شد. با اين همه، در يک جامعـﮥ پدر سالار، فرهنگ و اخلاق اغلب به جاي اجازة بيان آزاد به سائقههاي غريزي فرد آنها را مهار ميکنند. مشهورترين نمونه ده فرمان است که توسط خدايي پدر سالار به موسي داده شد. چنان احکامي کارکردي مثبت در مهار کردن و جهتدار نمودن نيروهاي غريزياي دارند که ميتوانستند در وضعيتی ديگر بر فرد غلبه کرده و به لحاظ اجتماعي مخرب باشند.
خطر فرهنگ پدر سالار در اين است که از عنصر زنانه، از «ريشههايش در ناخودآگاه، جايي که ضرباهنگِ پيشينيِ متفاوتي نسبت به تمدن کنوني غالب است» با سادگي بيش از حدی ميگسلد. بنابراين، سائقـﮥ فرهنگ غربي ما براي مهار نيروهاي طبيعت، به جاي کار در هماهنگي با ضرباهنگ ژرف زندگي، به فاجعهاي بوم شناختي منجر شده است. در داستان مشکلگشا اين گسست از نظم طبيعي در اين بازتاب مييابد که در موقعي که دختر پادشاه به آب تني ميرود، نه به نهري طبيعي، بلکه به جويی «که شاه براي او درست کرده است» وارد ميشود. فرهنگ پدر سالار به جاي تعلق داشتن به جريان طبيعي زندگي مادرِ بزرگ، به جهان تعريف شدة پدر تملک دارد. و در اين جوی, در اين محيط زيست مردانه است، که دختر پادشاه با دختر خارکن دوست ميشود و بازي ميکند.
اگر خارکن باد کرده است، معناي آن براي دخترش چيست؟ او به تغذيه دروني نياز داشت، که در موهبت سنگها دريافت نمود، اما آنها را براي ثروتهاي دنيايي فروخت. بنابراين جهان درون قرباني دستاوردهاي دنيايي ميشود. به همين شيوه، براي مثال، هنرمندي که موهبت خلاقيت خود را از ژرفاي درون دريافت ميکند به جاي صادق ماندن به نداي ژرفتر هنر خود، استعداد خود را براي موفقيت دنيايي ميفروشد. تاريخ را چنان چهرههايي آلوده کردهاند ـ مانند، براي مثال، اِسکات فيتزجِرالد که در آثار خودش اين تراژدي را تأييد ميکند.
به هر ترتيب، در اين دوستي بين دختر پادشاه و دختر خارکن است که به دليل گم شدنِ گردن بندِ دختر پادشاه, فاجعه نهفته است. تصوير گردن بند دو تداعی اوليه دارد. نخست هم چون نمادي است براي «کثرت در وحدت ـ دانهها يا حلقهها تعددِ تجلیها هستند، و نخ و بند امرِ نامتجلی». دومين تداعی به ويژه به آفريقا مربوط است جايي که گردن بند «نماد بسيار ارزشمندي است از هويت و ارزش زن به مثابـﮥ يک شخص»19. اين دو تداعی خودشان ميتوانند آن جا به هم پيوند بخورند که يک کارکردِ محوريِ عنصرِ زنانه «وابستگی» است؛ در برابر اِرُس (Eros) مردانه او روان است. از اين رو، گردنبند را ميتوان هم چون نمادِ هويتِ دختر پادشاه گرفت.
اين که دختر پادشاه گردن بند خود را هنگام آب تني به درختي آويزان ميکند داراي اهميت است، زيرا هر چند جوی را پدرش درست کرده است، اما باز هم برگشت به آبهاي زندگي است، که در آنها هويت فردي او در وحدتي بزرگتر ادغام ميشود. به علاوه، همان طور که درخت نماد «اصل زنانه (Feminine Principle) ، جنبـﮥ تغذيه کننده، محافظت کننده و حمايت کنندة مادرِ بزرگ است»20 او به صورت نمادين هويت زنانـﮥ خود را به آغوش مادرِ بزرگ ميسپارد.
اين گردن بند هويت زنانـﮥ اوست که دختر پادشاه دختر خارکن را به دزديدنش متهم ميکند. آيا ميتواند چنين باشد که دختر مرد بي نوا، مجسم کنندة محتويات ناآشناي ناخودآگاه، دختر پادشاه را نسبت به هويت خودش سر در گم کرده باشد؟ براي مثال، هنگامي که اسلوب هنري نويني پديدار ميگردد هنجار فرهنگي زمان را سر در گم ميکند. بعدها «اسلوب نوين» انسجام مييابد و آن گاه بخشي از سنت ميشود. از اين رو، براي مثال، نقاشي امپرسيونيست از انقلابي بودن باز ميماند، و بخش پذيرفتهشدهاي از فرهنگ ميشود. اما آيا لحظهاي وجود ندارد که فرهنگ سنتي «جنبش مدرن» را به مبتذل کردن شکل هنري، به دزديدنِ گردن بند و بريدن بند آن يا هويت متهم کند؟
تا اين جا، من دختر پادشاه و دختر خارکن را از منظري در درجـﮥ نخست جمعي و فرهنگي بر رسيدهام. اما اين وضعيت نمادين در درون روان فرد به چه معنايي است؟ در جريان باد کردنْ محتويات ناخودآگاه با «مَن» همانند ميشود. با اين عمل، آنها ميتوانند توازنِ ميان «مَن» و ناخودآگاه را به هم بزنند. در بدترين حالتها، اين امر ميتواند به تسخير شدن خودآگاه فرد از سوی يک کهن الگو منجر شود، و بيمارستان رواني پذيراي يک امپراتور يا ملکـﮥ خود خوانده ميشود. اين امر در بيشتر اوقات به سردر گمي روان شناختي، و از دست دادن رابطـﮥ پايدار فرد با ناخودآگاه منجر ميشود. رابطـﮥ اغلب افراد با ناخودآگاهشان را هنجارهاي فرهنگي يا احکام اخلاقي تعيين ميکند، چيزي که فرويد آن را «فرامَن»21 ميخواند. اين احکام فرهنگي و اجتماعی محدوديتهاي ابراز سائقههاي ناخودآگاه را تعريف ميکنند: براي مثال، اگر دل تان بخواهد نميتوانيد لباس خود را در انظار از تن بدر آوريد، و نيز تابوهاي ژرف فرهنگي عليه زناي با محارم وجود دارد. اما در هنگام باد کردن، فرامَن نميتواند به سادگي نيروهاي تازه آزاد شدة ناخودآگاه را در بر گيرد، به ويژه از آن جايي که در اين نقطه خود «مَن» تمايل دارد احساس کند بالاتر از چنين مَنهاتي است. و حتي اگر کسي به اين نتيجه نرسد که ناپلئون است، حسي از بي ثباتي و فقدان هويت دروني در او وجود خواهد داشت. در چنين شرايطي فرامَن تلاش خواهد كرد آن جنبـﮥ روان را که باعث اين وضعيت نامتوازن شده است سرکوب کند، و از اين رو، شاه، نماد نظم مستقر، خارکن را دستگير ميكند و به زندان مياندازد.
جهانِ باد کردة لعلِ سوداگر به ناگهان فرو ميريزد، و هنگامي که سربازان براي ضبط کاخ او ميروند «در مييابند که همه چيز دود شده و به هوا رفته است.»
6) حکمت افتادگی
باد کردگي خارکن با بودن او در سياه چال، که هم چون «جانيان با او رفتار ميشد» پايان ميپذيرد. چنين است خوار شدني كه پس از باد کردن بايد تحمل نمود: هنگامي که فرد با اين واقعيت رويارو ميشود که او تنها يک انسان عادي است. و هر چند خارکن در واقع هيچ چيز از شاهِ آن مملکت ندزديده بود، اما از شاهِ ديگري دزديده بود. چون سنگها مال او نبود که در بازار بفروشد؛ آنها به مثابـﮥ نمادهاي «خود» نه به «مَن» بلکه به قلمرو بالاتري تعلق داشتند. خارکن در آن کُنج در انظار خوار ميشود، زيرا افتادگی جواب باد کردن است. اين افتادگی است که بيادمان ميآورد ما انسان هستيم و قدسی نيستيم.
براي هر کسي که ژرفاهاي درون خود و نيروهاي فراشخصی که در آن جا با آنها روبرو ميشود را کاوش بکند خطر باد کردن هميشه هست. يونگ هميشه بر اين مسئله آگاهی داشت، و خودش در رؤياي زيگفريد که در خاطرات، رؤياها، بازتابها ثبت شده است با آن مواجه شده بود. در آن رؤيا يونگ، زيگفريد را که تجسم ايده آل قهرمانياي است که خود را با نيروي اراده تحميل ميکند، كُشت؛ و اين افتادگی يونگ بود که او را از خطر «مَن» چنان باد کردهای حفظ کرد: «اين هم ذات پنداری [با زيگفريد] و آرمان گرايیِ قهرمانی من ميبايستي رها ميشد، زيرا چيزهايي برتر از خواست «مَن» وجود دارد، که انسان بايد در برابر آنها سر فرود آورد.»22
باد کردن براي آناني که در راهی معنوي هستند حتي خطرات بيش تري دارد، و در گفتاورد دنباله از دختر آتش، پيرِ صوفي هم چنين نشان ميدهد که چگونه جواب باد کردن افتادگی است:
چهرهاش سخت درهم بود. نيمي به گوش بود، نيمي در سامادهي! (Samadhi) حس ميکردم حوصلهاش را سر ميبرم. سرش را بلند کرده و صاف در چشمانم نگاه کرد:
«چرا انسان نميشوي؟ چرا نميکوشي کمتر از خاکِ پايم شوي؟» خيره به او نگريستم؛ چون حملهاي نامنتظره به نظر آمد.
«آيا من انسان نيستم؟» مبهوت و اندوه زده بودم.
با صدايي کشيده و خرخر مانند گفت، «چه هستي نميدانم، اما انسان نيستي. تنها وقتي کمتر از خاک پايم شوي به تعادل خواهي رسيد، و تنها آن وقت ميشود تو را انسان خواند!»
کارل گوستاو يونگ! چون آذرخشي از ذهنم گذشت.
ايرينا تويدي ادامه ميدهد:
من هميشه باور داشتم که روندِ فرديت گام نخست يا به عبارتي تختـﮥ پرش است، نقطـﮥ آغازي است براي چيزي بيشتر، که فکر ميکنم يوگا يا تحققِ خود23 باشد. روند فرديت انسان را تمام و کامل ميکند، تا بتواند جاي واقعي خود را به عنوان عضو متوازن و کاملاً معمولي خانوادة انساني بگيرد. اما يوگا بسيار بيشتر از آن است. و در نتيجه، در يوگا بايد خطر بسيار بيشتري براي به اصطلاح باد کردن موجود باشد. مريد در مقطعي از دورة آموزشي وظيفه دارد آغاز به فهم اصل خدايی خود کند، و آنگاه بگويد و باور داشته باشد که: انا الحق! آن وقت است که انسان نياز به استاد دارد. و استاد خواهد گفت: نه، مواظب باش، با آن لبهاي هنوز ناپاک، با قلبي هنوز نه به زلالي آبهاي زندگي، گفتن اناالحق کفر است. اما يک استاد بزرگ اين آموزه را با اين صراحت نميگويد بلکه تنها افتادگی را آموزش ميدهد: «کمتر از خاک پايم شو.» باد کردن چگونه پيش ميآيد اگر آدم اين گونه خاکسار شود؟!24
باری خارکن در زندان ميماند، با نان و آب سر ميکند و بر کاه کثيف ميخسبد، تا چهارشنبه شبي خوابي ميبيند. ما به هنگام خواب بيشتر در معرض تأثير ناخودآگاه هستيم، و رؤيا همواره آسانترين شکل ارتباط بين دنياي فراشخصی و خودآگاهي «مَن» بوده است. در رؤياي خارکن، «مرد مقدسِ نورانيِ» سبزپوشی بر او ظاهر ميشود. اين «مرد مقدس» چهرة معنوي مهمی به نام «خضر» يا «سبزپوش» است، که همان طور که نوشتهام، با آيينِ آجيل مشکلگشا پيوند دارد. خضر با آشکار شدن مستقيم دنياي روحاني مربوط است، و به خارکن ميگويد که او «کور باطن» بوده است و مشکلگشا را فراموش کرده است. علت اصلي زندانی شدن او براستی همين مسئله است. چشمش فقط به دنياي بيروني بود، و فراموش كرده بود خواستگاه دارايیهاي او دروني است. آزادي را از چشم اندازي روان شناختي و معنوي تنها بايد در درون جست. فراموش کردن دنياي درون دور انداختن تنها کليدي است که ميتواند درِ زندان را باز کند.
اما خضر به خارکن دست ياري ميدهد. دنياي درون بارها کوشش بر ياري دارد، تا راه را به ما نشان دهد. به خارکن گفته ميشود، «پول سياهي زير پاشنـﮥ در است. آن را بردار، قدري آجيل بخر، و نذرت را ادا کن.» درست همان طور که سنگ, «خود»، «معموليترين» چيز است، راه آزادي در گرو «پول سياهي» است. شناختن قدر دنياي درون، گوش فرا دادن به هدايت رسيده در رؤياها را نياز به ثروت انبوه نيست. تنها دمی به صدای درون گوش بسپاريد، و دري ميتواند باز شود که کل زندگي تان را تغيير خواهد داد.
در آغاز قصه، قبل از اين که مشکلگشا راه را نشان دهد، خارکن ميبايست سه بار درِ خانـﮥ خود را بزند. اين بار نيز، قبل از اين که پاسخ بگيرد بايد سه بار بخواهد. نگهبان برايش آجيل نخواهد خريد، اسب سوار هم. اما پير زن که پسري در حال مرگ دارد، ميپذيرد يارياش کند. او به قدر همان پول سياه آجيل ميخرد، و ميپذيرد با او سهيم شده و به داستانش گوش کند. پس بار ديگر داستان مشکلگشا ميتواند گفته شود، و کسي که نيازمند واقعي است ميتواند ياري بگيرد. درست لحظهاي که خارکن قصهاش را به پايان ميبرد، کسي به شتاب ميرسد و بر پيرزن بانگ ميزند که پسرش «همين الان از چنگ عزرائيل، فرشتـﮥ مرگ گريخته است.» اگر شنونده، مثل پيرزن، خوش قلب باشد، داستان ميتواند به ژرفاي ناخودآگاهش رخنه کند و ياري و درمان به زندگياش بياورد.
اما خارکن، همين که آيين بَهْر كردن آجيل و گفتن داستان مشکلگشا را اجرا ميکند، يک پارچگي به زندگياش بر ميگردد، زيرا که خودآگاهي فردياش را با «خود»، کهن الگوی يكپارچگي، دوباره پيوند داده است. درست صبح روز بعد، دختر پادشاه به محل آب تني خود باز ميگردد، و چيزي را که شبيه گردن بندش است در کفِ جوی ميبيند، اما «خوب که نگاه کرد فهميد که عکس گردن بندش را در آب ميبيند. به بالا نگريست، و گردن بندش هنوز آن جا، روي شاخهاي که آويزانش کرده بود، قرار داشت.» و بدين گونه دختر پادشاه متوجه اشتباهش شد و پس از خبر دادن به شاه، او خارکن و زنش را آزاد ميکند. دختر پادشاه و دختر خارکن باز دوست ميشوند و حسب بهترين سنت قصههاي پريان، «از آن پس همه براي هميشه به خوبي و خوشي زندگي کردند.»
7) «بازتاب» و موهبتِ خودآگاهي
گرهگشايي پاياني داستان با ديدن بازتابِ (Reflection) گردن بند از سوی دختر پادشاه فرا ميرسد. اهميت نمادين اين تصوير در کنشِ بازتاب قرار دارد، زيرا بازتاب دلالت بر خودآگاهي ميکند:
«بازتاب» را نه تنها هم چون يک کنش انديشه، بلکه بيشتر بايد هم چون کنشِ نگرش فهميد. اين امتيازي است که از آزادي انسان در تقابل با جبر قانون طبيعت زاييده ميشود. به گواهي خود واژه («بازتاب» در لغت به معني «باز پس تابيدن» است)، بازتاب کنشي روحانی است که بر عکس روند طبيعي جريان مييابد؛ هم چون کنشي که به موجب آن ميايستيم، چيزي را به ذهن ميآوريم، تصويري را شکل ميدهيم و با آن چه ديدهايم ارتباط مييابيم و کنار ميآييم. بنابراين بايد آن را هم چون کنشِ خودآگاه شدن فهميد.25
تواناييهاي بازتابي انسان نه تنها او را از جهان حيوانات جدا ميکنند، بلکه هم چنين ميگذارند بدون اين که دوباره جذب جهانِ نخستين شود به ژرفاي ناخودآگاه بنگرد. اين روند دوم به لحاظ اسطوره شناختي در شخص پِرسيوس(Perseus) تصوير ميشود که با نگاه کردن به گورگون (Gorgon) در بازتاب سپر خودش از بدل شدن به سنگ در اثر نگاه كردن به سر او گريخت.
نگرش بازتابندة خودآگاه براي هر کسي که با نيروهاي کهن الگوی ناخودآگاه رويارو ميشود يک امر ضروری است. در آغاز داستان مشکلگشا چنان خودآگاهياي وجود نداشت؛ خارکن نميدانست با سنگها چه کند، و بزودي مراسم يادآوری مشکلگشا را از ياد برد و پس از آن دردسرهايش آغاز شد. اما پس از آن، به خاطر رؤيايش، مشکلگشا را به ياد آورد، که با کنشي بازتابي مشکلاتش را از سر راه برداشت. خودآگاهي و توانِ بازتاب داشتن موهبتي خدايی است: «خداوند در کنشِ انسانيِ بازتاب متجلي ميشود.»26
بنابراين، به لطف خدا، يا مشکلگشا، دختر پادشاه گردن بند خود را يافت و هويتش را دوباره بدست آورد. روندِ درونياي که با تمايل دختر براي «غذاهاي متفاوت» و ديدن سنگها در بيابان آغاز شد اکنون ميتواند در زندگي عادي و روزمره تنيده شود. انرژي فراشخصی، که ديگر از سوی «مَن» مورد ادعا نيست، توازن، يا الگوهاي فرهنگي زندگي در اين دنيا را به هم نميزند. پس خارکن باز لعلِ سوداگر ميشود و کاخش دوباره پديدار ميشود. او درس افتادگی را آموخته است، و از اين رو ثروتهاي راستين دنياي درون ميتوانند بخشي از زندگي شوند، و او هم چون سوداگر سنگهاي قيمتي ميتواند به ديگران ياري کند تا گوهرهاي دروني خود را بيابند، به آنها کمک کند مشکلگشا را به ياد آورند.
8) رؤيايي دربارة اژدهاي خوش اقبالي
داستان مشکلگشا داستاني است که روايتهاي زيادي دارد، و برخي از آنها حتي به نام مشکلگشا شناخته نميشوند. داستان مشکلگشا داستان هر کسي است که از درون به او ياري رسيده است. چنان کمکي ميتواند در لباسهاي زيادي برسد: رؤيايي، خيالی، يا واقعـﮥ غريب معجزه آسايي. در اين موارد, درِ دنياي کهن الگوها باز ميشود، و قدرت اسرارآميز و دگرگون کنندة آن به جهان خودآگاه وارد ميشود. و هنگامي که مردم داستانهاي مشکلگشاي خودشان را ميگويند، آن گاه حتي اگر نامش بر زبان نيايد، به ياد آورده ميشود، و به ادامـﮥ کارش توانا ميشود: تا نيازمندان واقعي را ياري كند راه خود را بيابند.
از اين رو، مايلم داستان مشکلگشاي خودم را بگويم که در شب بعد از تمام کردن کار بر نقد بالا در شکل رؤيايي بر من ظاهر شد. آن رؤيا هم مشکلات شخصي مرا بر طرف کرد و هم نشان دهندة يکي از درونمايههاي اصلي قصـﮥ خارکن است.
يکي از دوستان بسيار ثروتمندم مرا به مهماني دعوت ميکند، و در اين مهماني مراسم اژدها برپاست. همـﮥ حاضران به من ميگويند که اژدها از پول پوشيده است و تا ميتوان بايد از پولهاي او کَند. وارد که ميشود اژدهايي دراز است که از کاغذ طلايي درست شده است، و بر آن تعدادي سکههاي يک پوندي طلايي رنگ چسباندهاند. اين «اژدهاي خوش اقبالي» است. من دو سکـﮥ يک پوندي ميکَنم، و هر چند سکههاي بيش تري ميبينم با خود ميانديشم که دو تا کافي است.
در اين لحظه ميزبان ميگويد که تو نبايد از اژدها پول بکني. ميگويد که در واقع پول فقط به اين خاطر بر اژدها هست که اگر نباشد مردم ناراحت خواهند شد.
از او ميپرسم، «پس اگر اين کار را نبايد کرد چرا همه ميگويند که بايد از اژدها پول کَند؟» خيلي مهم بهنظر ميآمد که هيچ کس اين را پيشتر نپرسيده بود.
پاسخ اين بود، «زيرا مردم ديگر به اژدها ايمان ندارند.»
نگرش درست نسبت به اژدها فقط اين است که بگذاريم کارش را بکند. به چشمان اژدها نگريستم، او شگفت انگيزترين چشمان سبز را داشت.
اژدهاي کاغذ طلايي اين رؤيا را که بسيار زنده بود، ميتوان هم چون نمادي براي انرژي ناخودآگاه دانست؛ و رؤيا سر درگمياي را از اين نظر که چگونه بايد با اين انرژي ارتباط گرفت تصوير ميکند. برخورد جمع، گرفتن انرژي از اين منبع براي استفادة شخصي خودِ فرد، کندن پول از اژدهاست. اما اين نقطه نظري درست نيست، در واقع پول فقط به اين خاطر بر اژدها هست که اگر نباشد «مردم ناراحت خواهند شد.» اين بدان معناست که خودِ تصويرهاي ناخودآگاه عوض شدهاند تا با نگرشهاي نادرست «مردم» جور در بيايند. بالاتر از آن، باعث اين وضعيت اين واقعيت است که مردم به قدرت واقعي و نهفتـﮥ ناخودآگاه باور ندارند: آنها «به اژدها ايمان ندارند».
برخورد درست به نمادهاي ناخودآگاه اين است که بگذارند آنها کارشان را بکنند. کسي با آنها «کاری» نمیکند، اما با گذاردن اين که حضور داشته باشند، دادن جايي به آنان در خانـﮥ خود، انرژي پوياي آنان تأثير خود را خواهد گزارد. اژدها در اين رؤيا «اژدهاي خوش اقبالي» است، و بنابراين، مثل مشکلگشا، انرژي او مشکلات را برطرف خواهد کرد و بختِ خوش خواهد آورد. و رنگ چشمان اژدها بسيار خجسته است، زيرا سبز نه تنها رنگ رشد و شدن است، بلکه هم چنين، بر پايـﮥ نمادگرايي صوفيانه، رنگ تحقق خداست. اين امر در شخص خضر، شخص سبز پوش، و پيوندهاي او با مکاشفـﮥ روحاني بازتاب مييابد. اما، هر چند جهان نمادين چنين کارکرد دگرگون کنندة بالايي دارد، اين امر به طور کامل در فرهنگ غربي ما، که تنها براي بها دادن به رويکرد مردانـﮥ «انجام کاری» شرطي شده است، درک نشده است. نمادهاي ناخودآگاه به عنصر زنانه تعلق دارند؛ راه آنها راه تائو است:
نرمترين چيز کيهان
بر سختترين چيز کيهان غالب خواهد شد.
آن بیجسم ميتواند به آن جا که جايي نيست وارد شود.
پس ارزش انجام ندادن27 را ميدانم.
آموختن بیکلام و کار کردن بیانجام دادن را
بسيار اندک کسان ميفهمند.28
در داستان خارکن، پيرمرد نميدانست با سنگها چه کند. او نميفهميد که تنها رها کردن آنها در گوشـﮥ خانهاش کافي است. پس، با فراموش کردن مشکلگشا، آنها را در ازاي پول فروخت. در رؤياي من مردم، که ديگر به اژدها ايمان ندارند، نميدانستند با اژدهاي خوش اقبالي چه کنند، و فقط از آن پول ميکندند. مشکلات خارکن در پايان با خودآگاه شدنِ چيزي حل شد: او مشکلگشا را بياد آورد و دختر پادشاه بازتابي را ديد. به همان صورت، در رؤياي من، به نظر آمد پرسش من داراي اهميت زيادي باشد، چون باز باعث خودآگاه شدن چيزي ميشد.
زيرا هر چند کسي با اين تصويرها «كاري» نميكند، تنها مشاهدة آنها کافي نيست، بايد رابطـﮥ آگاهانهاي با آنها، مشارکت آگاهانهاي در رويدادهاي تصورات وجود داشته باشد. يونگ در اينجا به پارسيفال (Parsifal) اشاره ميکند که، وقتي جوانكي بيش نبود، کاخ شاه جام (grail king) را يافت، اما «فراموش كرد پرسش اساسي را بپرسد زيرا از مشارکت خود در رويداد آگاه نبود». آن گاه کاخ ناپديد شد و پارسيفال تا بسيار سالها بعد که بازگشت جام را نيافت.
من از راه رؤيايم توانستم رابطهاي شخصي با اژدهايي زيبا، طلايي و چشم سبز برقرار کنم. به علاوه، داستان اژدهاي خوش اقبالي من داستان مشکلگشا هم هست، زيرا درست همان گونه که اژدها نياز دارد باور شود، مشکلگشا هم لازم دارد بياد آورده شود. زيرا تنها در آن وقت ميتواند به دنياي کهن الگوها که اين شخصيتها تصوير ميکنند در خانههامان جايي داده شود، و قدرت درمانگر و دگرگون کنندهاش در زندگي مان به کار افتد.
روايت آمريکاي جنوبي داستان مشکلگشا
مشکلگشا در جاهاي غير منتظره ظاهر شده و از راههاي غير منتظره ياري ميرساند. دوستي اهل آمريکاي جنوبي داستان زير را که براي خودش اتفاق افتاده است برايم تعريف کرد:
در يک تابستان در هتلي در مرکز نيويورک اقامت داشتم. شوهرم و من به رستوراني محلي براي صرف شام رفتيم، اما همين که خواستم دست به خوردن ببرم متوجه شدم که گوشوار زِمُرّدم را گم کرده ام. گوشوار بسيار قيمتي بود، و مهمتر اين که مال مادر شوهرم بود و به من هديه شده بود. در مسير خيابان به هتل بازگشتيم و همه جا را نگاه کرديم. هوا داشت تاريک ميشد به همين خاطر از هتل چراغ قوههايي گرفتيم. درست موقعي که داشتم از پيدا شدن گوشوار نااميد ميشدم، داستاني به يادم آمد که در کودکي برايم گفته بودند:
روزي روزگاري راهزني بود که مردم را لخت ميکرد و کارهاي وحشت ناک زيادي از او سر زده بود. اما درست پيش از مرگ از هر چه کرده بود توبه کرد. پس از مرگ در برابر مريم باکره ايستاد که به او گفت: درست است که توبه کردهاي اما آن قدر مرتکب چيزهاي وحشت ناک شدهاي که نميتوانم بگذارم وارد بهشت بشوي. بايد به برزخ بروي. اما به تو اجازه ميدهم از طريق يافتن چيزهاي مردم به آنها کمک کني. و آن وقت آنها برايت دعاي عشاي رباني به جا ميآورند، و تو کم کم ميتواني بدهي ات را داده و به بهشت بروی.
وقتي اين داستان يادم آمد از آن راهزن خواستم کمکم کند گوشواره را پيدا کنم. با خود گفتم اگر آن را پيدا کنم ميدهم به قدر صد دلار برايش دعاي عشاي رباني بخوانند. لحظهاي بعد، زير آشغالي را نگاه کردم، و در کمال شادي، گوشوارم را يافتم. روز بعد نذرم را ادا كردم و به کليساي کاتوليک محل رفتم. از کشيش جواني پرسيدم خواندن دعاي عشاي رباني براي کسي چقدر هزينه دارد. او گفت پنج دلار. من داستان را برايش گفتم و از او خواستم بيست دعا براي اين راهزن قديمي اسپانيايي بخواند. نگاه عاقل اندر سفيهي به من انداخت، اما صد دلار را گرفت.
مشکلگشا داستاني کهن الگويی است که در شکلهای بسيار زيادي ظاهر ميشود. در مرکز تمام اين داستانها يک حقيقت ساده نهفته است: ما با به ياد آوردن جهان ازلي به بُعد فراشخصی آن اجازة ورود به زندگي مان را ميدهيم.
پینوشتها
1. J.G. Bennet, The Masters of Wisdom, p. 159, & Hasan Shushud, The Masters of Wisdom of Central Asia, p. 33.
2. به نوشتـﮥ صادق هدايت در نيرنگستان، تهران: انتشارات جاويدان، 2536 ص 44 «آجيل مشکلگشا هفت است: خرما، پسته، فندق، مغز بادام، نخودچی، کشمش، توت خشکه.» شايد به دليل همين ويژگی خشکه بودن اين ميوههاست که نويسنده در سراسر متن از آجيل به dried fruit (ميوه خشکه) هم اسم برده است. ـ (نوذری)
3. J.E. Cirlot, A Dictionary of Symbols, p. 79.
4. Atharva Veda, 10.8.11., quoted by C.G. Jung, Collected Works (hereafter referred to as C.W.) Volume 6, para 329.
5. کاربرد ديگر اصطلاح «مشکلگشا» بسطِ به نسبت تازهاي از اين عبارت در زبان گفتگو است که در واقع نمايان گر کاربرد دنيوي آن در برابر استفادة روحانی يا عرفاني آن است. دلالت دنيوي آن در موقعي استفاده ميشود که کسي در برابر مانعي رسمي يا اداري قرار ميگيرد که بر طرف کردن آن جز با پول يا پارتي ممکن نيست. در نبود پارتي, طرف اغلب انگشتهاي شست و اشاره را به هم ماليده و ميگويد «مشکلگشا», به عبارت ديگر بر امکان رشوه دادن دلالت ميکند.
6. Mandala, به سانسکريت يعنی «دايره»
7. «خضر» يا «سبز پوش» چهرة صوفي مهمي است. او با آشکار شدن مستقيم جهان قدسی پيوند دارد. او آب زندگي خورده و از اين رو ناميرا شده است. به گفتـﮥ صوفي رنگ سبز رنگ تحقق خداست.
8. Sara Sviri, unpublished paper on the Naqhshbandi Sufi Path.
9. Irina Tweedie, op. cit., p. 326.
10. Idries Shah, The Caravan of Dreams, p. 102.
11. من در روز شنبه 18 بهمن 1382 در توکيوي ژاپن بودم و در اولين اکران قسمت سوم فيلم «ارباب حلقهها» برای ديدن فيلم رفتم. اولين اکران فيلم در آمريکا، اروپا و ژاپن هم زمان در آن روز بود. سينما در طبقـﮥ نهم ساختماني بود و انبوه مشتاقان ديدن فيلم که از ساعتها قبل از نمايش صف گرفته و منتظر باز شدن درهاي ورودي بودند پس از پر کردن سالن گيشه در اين طبقه به راه پله رسيده و از آن جا به پايين تا طبقهي چهارم امتداد يافته بود. (نوذری)
12. داستان تولد مسيح, که در طويله، آخور، زاده شد را ميتوان به مثابـﮥ تصوير نمودن همين واقعيت روان شناختي خواند, با مسيح کودک هم چون نمادي از «خود».
13. C.G. Jung, C.W. 12, para 103.
14. T.S. Eliot, "Little Gidding", 11.253-4.
15. Lapis Invisibilitatis
16. C.G. Jung, op. cit., para 247.
17. اي. ادينگر, موبي ديک نوشتـﮥ ملويل, نقدي بر اساس ديدگاه يونگ, ص 77. مريلين مونرو نمونهاي واقعي از يکي شدن «مَن» با کهن الگو است. او را به بهترين صورت ميتوان هم چون شخصي که از سوی کهن الگوی آفروديت «الهـﮥ عشق» مورد هجوم قرار گرفته, يا در واقع تسخير شده است توصيف نمود. جهان به طريقي کهن الگويانه به مريلين مربوط بود. آمريکا بدون آگاهي از برچسب اسطوره شناختي «آفروديت» وی را صرفاً هم چون نماد جنسي آن و هم چون «الهـﮥ عشق» در نظر ميگرفت. اما تراژدي مريلين مونرو اين بود که چنان به تسخير نيروي اين کهن الگو درآمده, و از آن باد کرده بود که نميتوانست در زندگي شخصي خود معنايي بيابد. «با مجسم کردن آفروديت, چگونه او ميتوانست مردان را در موقعيتي غير از به رو افتاده, در ستايش کردن ببيند؟» (اي. ويتمونت, سلوک نمادين, ص 100) و در نتيجه، سير ناشده از روابط شخصي, از اين عشق ورزي سبك به ديگري رفت و ... سرانجام به خودکشي رسيد.»
18. C.G. Jung, Memories, Dreams, Reflections, p. 218.
19. Helen Luke, The Inner Story, p. 7.
20. J.C. Cooper, op. cit., p. 178.
21. super-ego
22. C.G. Jung, op. cit., p. 205.
23. Self Realization
24. Irina Tweedie, op. cit., p. 378.
25. C.G. Jung, C.W. 11, para. 235n.
26. Ibid., para 238.
27. Non-action
28. Lao Tsu, Tao Te Ching, trans. Gia-Feng and Jane English, Chap. 43.
کتابشناسی آثاری که در اين متن به آنها ارجاع شده است
1. Bennet, J. G. The Masters of Wisdom, London: Turnstone, 1977.
2. Circlot, J. E. A Dictionary of Symbols, London: Routledge & Kegan Paul, 1962.
3. Cooper, J. C. An Illustrated Encyclopedia of Traditional Symbols, London: Thames and Hudson, 1978.
4. Corbin, Henry. Creative Imagination in the Sufism of Ibn 'Arabi', Princeton: Princeton University Press, 1969.
5. ----. 'Mundus Imaginalis', Spring, 1977. 1-19.
6. Edinger, Edward. Melville's Moby Dick, A Jungian Commentary, New York: New Directions, 1978.
7. Eliot, T.S. Four Quarters, London: Faber and Faber, 1944.
8. Hall, Nor. The Moon and the Virgin, New York: Harper and Row, 1980.
9. Jung, C.G. Collected Works, London: Routledge and Kegan Paul.
10. ----. Memories, Dreams, Reflections, London: Flamingo, 1983.
11. Luke, Helen. The Inner Story, New York: Crossroad Publishing Co., 1982.
12. Shah, Idries. Caravan of Dreams, London: Octagon Press, 1968.
13. Shushud, Hasan. The Masters of Wisdom of Central Asia, Ellingstring U.K.: Coombe Springs Press, 1983.
14. Tweedie, Irina, Daughter of Fire, A Diary of a Spiritual Training with a Sufi Master, Nevada City: Blue Dolphin Publishing, 1986.
15. Tzu, Lao. Tao Te Ching, trans. Gia-Fu and Jane Enlish, Aldershot: Wildwood House, 1973.
16. Whitmont, Edward. The Symbolic Quest, Princeton University Press, 1978.
مجوز ترجمه
جليل نوذري گرامي
با سلامهاي گرم،
از بابت نامه تان سپاس گزارم و براي تأخير در پاسخ پوزش ميخواهم.
آري، بسيار خوب است كه داستان و نقد «داستان مشكلگشا: نقدي بر مبناي نظريـﮥ يونگ» از ليولين وون لي به فارسي ترجمه و منتشر شود. كپي رايت اين مطلب به مركز گلدن صوفي تعلق دارد و ما، همراه با نويسنده، خوشنود هستيم كه مجوز آن را به شما بدهيم، و از بابت آن نياز به پرداخت مبلغی نيست. ما تنها خواستار آن هستيم كه وقتي ترجمه انجام شد و منتشر گرديد نسخهاي از آن براي كتابخانهمان به آدرس ... ارسال گردد.
ارادتمند
باربارا يورگنز (Barbara Jurgens)