روز دوم نمایشگاه کتاب بود که به هنگام بازدید از غرفه انتشارات اساطیر، دوست فاضل و فرزانهام جمشید کیانفر را دیدم.
سر و صورتش در زیر موجی بلند از موهای خاکستری که تقریباً به سفیدی میزد پنهان شده بود و بغض فروخورده و غم سنگینی در پس تبسم کمرنگش قابل تشخیص بود. بلافاصله به یاد آوردم که او سوگوار و غمدار فقدان عزیز و جوان برومندش مزدک است که چندماهی پیش در حادثهای رخت به عالم علوی کشید و از خاکدان طبیعت کوچ کرد. به روی خود نیاوردم که به زعم خویش مبادا غم او را تازه کرده باشم. به شوخی گفتم درویش شدهای و او آه سردی از ته دل برآورد و گفت: مرگ مزدک کمرم را شکست و هنوز از زیر بار آن غم گران، کمر راست نکردهام، در همان حال چشمانش را دیدم که تر شده و گویی میل گریه دارد. لحظاتی به سکوت گذشت. سعی کردم فضا را عوض کنم. چند کلامی گفتم ولی دیدم که او در این حرفها از من استادتر است. از وضع روحی همسر و دختر جوانش گفت که آنان نیز در طول این چند ماه، همه لحظههایشان با یاد مزدک سپری شده است و آرامش نداشتهاند.
گفتم: بالاخره باید این وضعیت را عوض کنی والا همگی با صدمات روحی جبرانناپذیری مواجه خواهید شد. حرفم را تایید کرد و گفت دقیقاً به همین دلیل قصد دارم در سالگرد فقدانش یادنامهای در سوگش چاپ کنم تا دلم آرام گیرد و بعد رخت عزا از تن درآریم. تصمیمش را ستودم و او نیز از حقیر خواست تا نوشتهای در آن یادنامه داشته باشم. یادم آمد نسخهای خطی با نام چهل و یک مجلس که شرح مجالس عزا و تعزیه امام حسین (ع) است را برای چاپ، تصحیح و آماده کردهام و یک مجلس آن اختصاص به ماجرای شهادت حضرت علی اکبر فرزند برومند امام حسین (ع) دارد، با خود فکر کردم که انتشار و مطالعه ماجرای سوزناک شهادت این جوان لب تشنه در مقابل دیدگان پدر، میتواند غم کیانفر در فقدان جوانش را تسکین دهد و مرهمی برزخم جانش باشد. فکرم را به زبان آوردم و او به شدت استقبال کرد. تأکید کرد که هرچه زودتر مطلب را به دستش برسانم تا دیر نشود... و حال نوشتار پیش رو، متن همان مجلسی است که با عنوان «مجملی از شهادت علی اکبر» در کتاب چهل و یک مجلس آمده است و قولش را به کیانفر عزیز داده بودم. امید که روح فرزند جوانش با روح جوان لب تشنه امام حسین همنشین و قرین باشد. انشاءالله.
بسم الله الرحمن الرحیم
جابر انصاری میگوید که چون پیغمبر خدا را دیدم که بر پشت خوابیده و از گرسنگی سنگ بر شکم بسته بود، به خانه برگشتم و در خانه خود گوسفندی داشتم و یک صاع جو، پس زن خود را گفتم که من حضرت رسول خدا به آن حال مشاهده کردم این گوسفند و جو را به عمل آور تا حضرت را خبر کنم. پس رفتم و گفتم: یا رسول الله التماس دارم که امروز چاشت خود را نزد ما تناول فرمائی. فرمود که چه چیز در خانه داری؟ گفتم یک گوسفند و یک صاع جو. فرمود که با هرکه میخواهم بیایم یا تنها؟ نخواستم بگویم. گفتم با هرکه میخواهی. گمان کردم که علی را همراه خود خواهد آورد، پس برگشتم و زن خود را گفتم که تو جو را آرد کن و خمیر کن و نان بپز تا من گوسفند به عمل آورم و گوشت را پاره پاره کردم و در دیگ افکندم و آب و نمک در آن ریختم و پختم و به خدمت رسول خدا رفتم و گفتم یا رسول الله طعام مهیا گردیده. حضرت برخاست و در کنار خندق ایستاد و به آواز بلند ندا کرد کهاي گروه مسلمانان اجابت کنید دعوت جابر را. پس جمیع مهاجران و انصار از خندق برآمدند و متوجه خانه جابر شدند و به هر گروهی از اهل مدینه که میرسیدند میفرمودند که اجابت کنید دعوت جابر را. پس به روایتی هفتصد و به روایتی هشتصد نفر و به روایتی هزار نفر جمع شدند. جابر گفت من بسیار مضطرب شدم. به خانه دویدم و زنم را خبر دادم گروهی بیحد و حصر رو به خانه ما آوردند. زن گفت: آیا به حضرت گفتی که چه چیز نزد ما هست. گفتم بلی. گفت: پس بر تو چیزی نیست. رسول خدا خودش بهتر میداند. اجمالاً جابر میگوید: رسول مختار با جمعیت بسیار وارد شدند در خانه من. پس حضرت مردم را امر نمود که در بیرون خانه نشستند و خود و امیرالمؤمنین داخل خانه شدند و به روایت دیگر همه را داخل خانه کرد و خانه گنجایش نداشت. هر طایفهای که داخل میشدند، حضرت اشاره به دیوار ميکرد و دیوار به عقب میرفت و خانه گشاد میشد تا آنکه خانه گنجایش آن همه را به هم رسانید. پس حضرت بر سر تنور آمد و آب دهان مبارک خود را در تنور انداخت و دیگ را گشود و در دیگ نظر کرد و به زن جابر گفت که نان از تنور بکن و به من بده. آن زن تا نان را از تنور میکند و به آن حضرت میداد و حضرت امیرالمؤمنین در میان کاسه ترید میکردند، چون کاسه پر شد، فرمود کهاي جابر یک زراع گوسفند را با مرق بیاور. آوردم و بر روی ترید ریختند و ده نفر از صحابه را طلبیدند که خوردند تا سیر شدند. پس بار دیگر کاسه را پر از ترید کردند و زراع دیگر طلبید و ده نفر خوردند. پس بار دیگر پر کرد و زراع دیگر طلبید. جابر آورد. مرتبه چهارم که حضرت زراع را از جابر طلبید، جابر گفت: یا رسول الله گوسفند بیشتر ندارد و من تا حال سه تا آوردم. حضرت فرمودند: اگر ساکت میشدی همه از زراع این گوسفند میخوردند. پس به این نحو ده نفر ده نفر میطلبیدند تا همه اصحاب سیر میشدند. پس حضرت فرمود که ای جابر بیا تا ما و تو بخوریم. پس من و محمد و علی خوردیم و بیرون آمدیم و تنور و دیگ به حال خود باقی بود و هیچ کم نشده بود و چندین روز بعد از آن، آن طعام میخوردیم.
راوندی روایت کرده که شخص انصاری که گویا همان جابر باشد بزغاله ذبح کرد و به زوجه خود گفت که تو این گوشت را بپز و بریان کن تا من بروم و رسول خدا را بیاورم و خود روانه شد و طفل کوچک اشت. چون دیدند که پدر بزغاله را کشت، یکی از ایشان به دیگری گفت بیا تو را ذبح کنم و کارد را گرفت و او را ذبح کرد. مادر که آن حال مشاهده کرد، فریاد کرد و آن پسر دیگر از ترس گریخت و از غرفه به زیر افتاد و مرد، آن زن مؤمنه هر دو طفل مرده خود را پنهان کرد و طعام از برای قدوم حضرت مهیا کرد. چون حضرت داخل خانه شد، جبرئیل نازل شد و عرض کرد یا رسول الله بفرما که پسرهایش را حاضر گرداند. چون پدر به طلب پسرها بیرون رفت مادر ایشان گفت که حاضر نیستند و به جائی رفتهاند. حضرت فرمود که البته باید حاضر شوند و پدر آن دو طفل نیز مبالغه نمود تا اینکه عاقبت مادر آن دو طفل شوهر خود را به حقیقت حال مخیر گردانید و پدر آن دو فرزند مرده آن دو طفل را نزد حضرت حاضر کرد و آن جناب دعا کرد تا هر دو زنده شدند و مدت مدیدی زندگانی کردند.
الحاصل، در آن ایام که به حفر خندق مشغول بودند عثمان گذشت بر عمار یاسر و او مشغول به کندن بود و غبار بلند شده بود. عثمان آستین خود را بر بینی نحسش گرفت و گذشت چون عمار کراهت او را مشاهده کرد، رجزی خواند که مضمون آن به فارسی این است: مساوی نیست کسی که بنا کند مساجد را و در آنها به سر آورد راکع و ساجد و کسی که گذرد بر غبار و از آن به سوی دیگری میل کند، از روی معانده و انکار. پس عثمان برگشت و عمار را دشنام داد که ای فرزند زن سیاه، مرا میگویی و به نزد حضرت رسول رفت و گفت ما داخل اسلام نشدیم که از مردم دشنام بشنویم. حضرت فرمود که اگر اسلام را نمیخواهی، من از کافر تو پروا ندارم و به هرجا که خواهی برو. پس حق تعالی فرستاد که یمنون علیک ان اسلمو (تا آخر) یعنی منت میگذارند بر تو برای آن که مسلمان شدهاند. بگو یا محمد، منت نگذارید بر من، اسلام خود را بلکه منت میگذارد بر شما که هدایت کرده است شما را به سوی ایمان، اگر هستید راستگویان که ایمان آوردهاید. بدرستیکه خدا میداند پنهان آسمان و زمین را و خدا دانا و بینا است به آنچه شما میکنید. از سیاق این آیات پیداست که یعنی دروغ میگوئید و ایمان نیاوردهاید. به روایت دیگر به عمار وفادار رسید، سعی و کوشش او را در کندن خندق دید که غبار بر سر و روی عمار نشسته بود و عرق جبین مبارک او را گرفته بود. رسول خدا عمار را نوازش فرمود و اشک از دیده مبارک فرو بارید و فرمود خدا رحمت کند تو را ای عمار. تو را فئه باغیه به قتل رسانند و در ضرائح از ام سلمه روایت شده که این سخن را حضرت رسول در وقت بنای مسجد مدینه فرمودند. به هر حال عثمان بیایمان آن روز عمار را دشنام داد و در جنگ صفین فئه باغیه معاویه علیه الهاویه خون عثمان را بهانه نموده عمار وفادار را به قتل رسانیدند و در آن روز نود و شش سال از عمر شریفش گذشته بود. چون به کنار معرکه رسید فرمود: نحن تلناکم علی تنزیله الیوم نقتلکم، علی تأویله.
با وجود پیری، هجده نفر از مبارزان مشهور شام را به جهنم فرستاد تا آنکه سپاه دین تباه معاویه رو سیاه دور آن بزرگوار را گرفته تا آنکه ابوعاده مری نیزه بر پهلوی مبارک آن جناب زد و جراحات دیگر نیز بر وی رسیده بنا بر ضعفی که بر او مستولی شد به صف سپاه دین پناه برگشت. بنابر روایتی از اسب افتاد، و چون بسیار تشنه شده بود آبی طلبید. غلام وی را شد، قدحی مملو به شیر که به آب مخلوط بود آورد و به وی داد.
ای شیعه در وقت توجه عمار به میدان تشنه نبود. این یک زخم باعث تشنگی وی شد. ببین تفاوت راه از کجا است تا به کجا. مظلوم کربلا سه روز بود که آب نخورده بود. یک زخم کجا و هزار و نهصد و پنجاه و یک زخم کجا. بلی چنانکه در مجلس پیش شد، چهل سبب از اسباب تشنگی در آن بزرگوار جمع بود، آن جناب به نوعی تشنه بود که اگر تشنگی او را به همه عالم قسمت میکردند همه هلاک میشدند. ای شیعه یکی از اسباب عطش خجلت بسیار است که هرکس خجالت میکشد تشنه میشود و آن جناب روز عاشورا چه قدر خجالت از طفلهای نورس و زنان بیکس کشید که هر لحظه دامنش را میگرفتند و خواهش آب از وی مینمودند، خصوصاً از جوان ناشادش و نور دیده و امانش که هنگام مراجعت از میدان با بدن پر از جراحت خواهش آب از وی نمودند. آیا آن بزرگوار چه حالتی داشت؟ یک مرتبه از کثرت خجالت زبان خود را در دهان پسر نوجوان نهاد که بلکه خشکیده او را به رطوبت زبان خود تر نماید و گاهی انگشتر خود را در دهانش مینهاد و گاهی از شدت خجالت میفرمود برگردید که اینک از دست ساقی کوثر سیراب میشوید. دیگر چیزی که مورد عطش میگردد، شوق است و آن جناب چنان مشتاق لقای پروردگار بود و شایق ملاقات جد و پدر عالیمقدار خود که هر زخمی که بر بدنش شریفش میرسید، انتظار جراحت دیگری میکشید. تیر سر شعبه بر پیشانی مبارکش زدند فرمود: هکذا القی جدی رسول الله، هم چنین ملاقات میکنم جدم رسول خدا را. یکی دیگر بیخوابی شب است و آن جناب در شب عاشورا خواب نکردند، گاهی مشغول به دلداری زنان و زمانی به تسلی اطفال خردسال میپرداخت و گاهی مشغول به تضرع و زاری بود و گاهی سرگرم ناله و بیقراری بود. برخی از شب را مشغول به نماز بود و بعضی از آن را به تلاوت قرآن و نماز به سر برد. گاهی به خیمه علی اکبر و گاهی بر بالین بیمار کربلا مینشست. گاهی از خیمه بیرون میآمد و بالای بلندی میایستاد و اطراف بیابان را ملاحظه مینمود. سیلاب اشک از دیده میگشود، چنانکه طرماح ابن عدی میگوید: در شب عاشورا از خیمه بیرون آمدم دیدم سیاهی عقب خیمهها بر سر تلی ایستاده بود، چون نزدیک رفتم، آواز همهمه و صدای زمزمه گریه را شنیدم، چون نظر کردم مولای غریبم حسین بود، به گریه آمدم. او گریه مرا شنید، روی مبارک برگردانید، گفت: ای طرماح چرا گریه نکنم و حال آنکه محل به خون غلطیدن علی اکبرم را میبینم و جای بر زمین افتادم برادرم را مشاهده میکنم، مقتل جوانان و برادرانم را تماشا میکنم و قتلگاه دوستان و یارانم را به دیده میآورم. طرماح میگوید: برگشتم و اصحاب سعادت انتصاب را خبردار کردم. گفتم: ای یاران چه نشستهاید که فرزند پیغمبر از غریبی گریه میکند. یکی دیگر از اسباب زیادتی عطش حمل اشیاء ثقیله است. آن جناب از اول روز عاشورا تا وقت شهادت علیالدوام اسلحه کارزار پوشید و لباس جنگ از خود و زره و شمشیر و سایر آلات جنگ بر اندام نازنین خود آراسته بود و این باعث زیادتی تشنگی آن حضرت میشد، چنانکه علی اکبر نوجوان از این معنی شکایت کرد و گفت: یا ابتاه، العطش قتلنی و ثقل الحدید احجدنی: بابا تشنگی مرا میکشد و سنگینی اسحلهمان مرا تمام میکند.
ای مسلمانان، عمار تشنه شد، کاسه شیری با آب به وی دادند آشامید. اما مظلوم کربلا وقتی گفت مردم از تشنگی میمیرم، جرعهای آبم بدهید. حصین ابن نمیر، پیش آمده تیری بر دهان معجز بیانش زد که پیکان تیر در حلق مبارکش ماند. این است که یکی از مخالفین میگوید بالین سر آن جناب ایستاده بودم و تماشای جان دادن آن جناب را میکردم دیدم آن جناب سخنی میگفت. اما آوازش جوهری نداشت، ناگها دیدم انگشت مبارک خود را در میان، دهان معجز بیان خود برد و حرکتی داد و بیرون آورد سرانگشت مبارکش خونین بود ـ مرتبه دویم نیز چنین کرد، لطمه خونی بیرون آورد، مرتبه سیم پیکان شکسته از حلق مبارک بیرون انداخت، راه نفسش گشوده گردید، به آواز ضعیفی گفت: از تشنگی مردم ای مسلمانان. وقتی خبر شهادت عمار گوشزد حیدر کرار گردید، خود را به بالین وی رسانید چون کشتـﮥ وی را دید، گریه کرد و تمنای مرگ نمود و گفت: الا یا ایها الموت الذی انت قاصدی ارحنی فقد افنیت کل خلیل اراک بصیر ابا الذین احبهم کانک تنحوا نحوهم بدلیل. «ای مرگی که در کمین علی نشسته بیا و مرا جفت بینداز، به تحقیق که جمیع دوستان مرا بتو نشان میدهد». ای شیعه حیدر کرار در شهادت عمار و دیدن نعش آن بزرگوار مثل این کلمات میگوید و گریه میکند. نمیدانم چه حالتی داشت مظلوم کربلا غریب نینوا وقتی که به بالین اکبر هجده سالهاش آمد و قد والا و صورت زیبای او را در خاک و خون مشاهده نمود. از مرکب پیاده شد و سر علی اکبر را به دامن گرفت سپس محبت پدری کرد. سرش را بر سینه چسبانید، باز محبت زیادتی کرد فوضع خده علی خده صورت را به صورت علی اکبر چسبانید و فرمود قتل الله قوما قتلوک، خدا بکشد قومی که تو را کشتند. پس بیاختیار گریه بر آن بزرگوار زورآور شد. دوباره نفرین کرد و فرمود: علی الدنیا بعدک العفا یا بُنَیَّ خَلَصتَ مِن هموم الدنیا و بقی ابوکَ وحیداً فما اسرع لحوقه بِکَ، بعد از تو خاک بر سر دنیا ای فرزند، تو که از زحمت دنیا خلاص شدی و پدرت غریب ماند، لکن زود به شما ملحق خواهم شد.
طرفـی ز تـو ای جـوان نبستـم نـاگـاه بـرون شـدی ز دستـم
یکبـاره شدم مـن از غمت پیـر بـا قـد خـمـیـده بیـن نشستم
اکنـون کـه روی بـرو سـلامـت امــا ز وفــا بـبـوس دسـتـم
یـکـبـار دگــر بــده جـوابــم در پـیـش عـدو مـده شکستـم
بنابر روایتی آن حضرت چون نظرش بر قد و قامت علی اکبر افتاد که در میان خاک و خون افتاده بود، بیآنکه پا را از رکاب برآورد، از بالای زین بلند شد و خود را بر روی نعش علی اکبر انداخت. آنقدر طول کشید که لشکر گمان کردند که حضرت غش کرده. چون سر از روی نعش جوان برداشت به زبان حال میگفت:
شد ز چه غرق خاک و خون طره مشکسای تو
خـنـده چـرا نمـیزنـد غنچـه دلگشـای تـو
شاهنشیـن چشـم مـن جـای تو بود ای پـسر
لجـه خون چرا کنون آمده است و جـای تـو
چونکه بـه خواب میشدی تاب نـداشتـی دلم
چـون نـگـرم مـیـان خـون قامت دلربای تو
الا لعنه الله علی القوم الظالمین.