Menu

کیفیت غزوه احزاب و مجملی از شهادت علی اکبر

نویسنده: محمدجواد مرادی نیا

روز دوم نمایشگاه کتاب بود که به هنگام بازدید از غرفه انتشارات اساطیر، دوست فاضل و فرزانه­ام جمشید کیان­فر را دیدم.

سر و صورتش در زیر موجی بلند از موهای خاکستری که تقریباً به سفیدی می­زد پنهان شده بود و بغض فروخورده و غم سنگینی در پس تبسم کمرنگش قابل تشخیص بود. بلافاصله به یاد آوردم که او سوگوار و غمدار فقدان عزیز و جوان برومندش مزدک است که چندماهی پیش در حادثه­ای رخت به عالم علوی کشید و از خاکدان طبیعت کوچ کرد. به روی خود نیاوردم که به زعم خویش مبادا غم او را تازه کرده باشم. به شوخی گفتم درویش شده­ای و او آه سردی از ته دل برآورد و گفت: مرگ مزدک کمرم را شکست و هنوز از زیر بار آن غم گران، کمر راست نکرده­ام، در همان حال چشمانش را دیدم که تر شده و گویی میل گریه دارد. لحظاتی به سکوت گذشت. سعی کردم فضا را عوض کنم. چند کلامی گفتم ولی دیدم که او در این حرف­ها از من استادتر است. از وضع روحی همسر و دختر جوانش گفت که آنان نیز در طول این چند ماه، همه لحظه­هایشان با یاد مزدک سپری شده است و آرامش نداشته­اند.

گفتم: بالاخره باید این وضعیت را عوض کنی والا همگی با صدمات روحی جبران­ناپذیری مواجه خواهید شد. حرفم را تایید کرد و گفت دقیقاً به همین دلیل قصد دارم در سالگرد فقدانش یادنامه­ای در سوگش چاپ کنم تا دلم آرام گیرد و بعد رخت عزا از تن درآریم. تصمیمش را ستودم و او نیز از حقیر خواست تا نوشته­ای در آن یادنامه داشته باشم. یادم آمد نسخه­ای خطی با نام چهل و یک مجلس که شرح مجالس عزا و تعزیه امام حسین (ع) است را برای چاپ، تصحیح و آماده کرده­ام و یک مجلس آن اختصاص به ماجرای شهادت حضرت علی اکبر فرزند برومند امام حسین (ع) دارد، با خود فکر کردم که انتشار و مطالعه ماجرای سوزناک شهادت این جوان لب تشنه در مقابل دیدگان پدر، می­تواند غم کیان­فر در فقدان جوانش را تسکین دهد و مرهمی برزخم جانش باشد. فکرم را به زبان آوردم و او به شدت استقبال کرد. تأکید کرد که هرچه زودتر مطلب را به دستش برسانم تا دیر نشود... و حال نوشتار پیش رو، متن همان مجلسی است که با عنوان «مجملی از شهادت علی اکبر» در کتاب چهل و یک مجلس آمده است و قولش را به کیان­فر عزیز داده بودم. امید که روح فرزند جوانش با روح جوان لب تشنه امام حسین همنشین و قرین باشد. انشاءالله.

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

جابر انصاری می­گوید که چون پیغمبر خدا را دیدم که بر پشت خوابیده و از گرسنگی سنگ بر شکم بسته بود، به خانه برگشتم و در خانه خود گوسفندی داشتم و یک صاع جو، پس زن خود را گفتم که من حضرت رسول خدا به آن حال مشاهده کردم این گوسفند و جو را به عمل آور تا حضرت را خبر کنم. پس رفتم و گفتم: یا رسول الله التماس دارم که امروز چاشت خود را نزد ما تناول فرمائی. فرمود که چه چیز در خانه داری؟ گفتم یک گوسفند و یک صاع جو. فرمود که با هرکه می­خواهم بیایم یا تنها؟ نخواستم بگویم. گفتم با هرکه می­خواهی. گمان کردم که علی را همراه خود خواهد آورد، پس برگشتم و زن خود را گفتم که تو جو را آرد کن و خمیر کن و نان بپز تا من گوسفند به عمل آورم و گوشت را پاره پاره کردم و در دیگ افکندم و آب و نمک در آن ریختم و پختم و به خدمت رسول خدا رفتم و گفتم یا رسول الله طعام مهیا گردیده. حضرت برخاست و در کنار خندق ایستاد و به آواز بلند ندا کرد که‌اي گروه مسلمانان اجابت کنید دعوت جابر را. پس جمیع مهاجران و انصار از خندق برآمدند و متوجه خانه جابر شدند و به هر گروهی از اهل مدینه که می­رسیدند می­فرمودند که اجابت کنید دعوت جابر را. پس به روایتی هفتصد و به روایتی هشتصد نفر و به روایتی هزار نفر جمع شدند. جابر گفت من بسیار مضطرب شدم. به خانه دویدم و زنم را خبر دادم گروهی بی­حد و حصر رو به خانه ما آوردند. زن گفت: آیا به حضرت گفتی که چه چیز نزد ما هست. گفتم بلی. گفت: پس بر تو چیزی نیست. رسول خدا خودش بهتر می­داند. اجمالاً جابر می­گوید: رسول مختار با جمعیت بسیار وارد شدند در خانه من. پس حضرت مردم را امر نمود که در بیرون خانه نشستند و خود و امیرالمؤمنین داخل خانه شدند و به روایت دیگر همه را داخل خانه کرد و خانه گنجایش نداشت. هر طایفه­ای که داخل می­شدند، حضرت اشاره به دیوار مي‌کرد و دیوار به عقب می­رفت و خانه گشاد می­شد تا آنکه خانه گنجایش آن همه را به هم رسانید. پس حضرت بر سر تنور آمد و آب دهان مبارک خود را در تنور انداخت و دیگ را گشود و در دیگ نظر کرد و به زن جابر گفت که نان از تنور بکن و به من بده. آن زن تا نان را از تنور می­کند و به آن حضرت می­داد و حضرت امیرالمؤمنین در میان کاسه ترید می­کردند، چون کاسه پر شد، فرمود که‌اي جابر یک زراع گوسفند را با مرق بیاور. آوردم و بر روی ترید ریختند و ده نفر از صحابه را طلبیدند که خوردند تا سیر شدند. پس بار دیگر کاسه را پر از ترید کردند و زراع دیگر طلبید و ده نفر خوردند. پس بار دیگر پر کرد و زراع دیگر طلبید. جابر آورد. مرتبه چهارم که حضرت زراع را از جابر طلبید، جابر گفت: یا رسول الله گوسفند بیشتر ندارد و من تا حال سه تا آوردم. حضرت فرمودند: اگر ساکت می­شدی همه از زراع این گوسفند می­خوردند. پس به این نحو ده نفر ده نفر می­طلبیدند تا همه اصحاب سیر می­شدند. پس حضرت فرمود که ای جابر بیا تا ما و تو بخوریم. پس من و محمد و علی خوردیم و بیرون آمدیم و تنور و دیگ به حال خود باقی بود و هیچ کم نشده بود و چندین روز بعد از آن، آن طعام می­خوردیم.

راوندی روایت کرده که شخص انصاری که گویا همان جابر باشد بزغاله ذبح کرد و به زوجه خود گفت که تو این گوشت را بپز و بریان کن تا من بروم و رسول خدا را بیاورم و خود روانه شد و طفل کوچک اشت. چون دیدند که پدر بزغاله را کشت، یکی از ایشان به دیگری گفت بیا تو را ذبح کنم و کارد را گرفت و او را ذبح کرد. مادر که آن حال مشاهده کرد، فریاد کرد و آن پسر دیگر از ترس گریخت و از غرفه به زیر افتاد و مرد، آن زن مؤمنه هر دو طفل مرده خود را پنهان کرد و طعام از برای قدوم حضرت مهیا کرد. چون حضرت داخل خانه شد، جبرئیل نازل شد و عرض کرد یا رسول الله بفرما که پسرهایش را حاضر گرداند. چون پدر به طلب پسرها بیرون رفت مادر ایشان گفت که حاضر نیستند و به جائی رفته­اند. حضرت فرمود که البته باید حاضر شوند و پدر آن دو طفل نیز مبالغه نمود تا اینکه عاقبت مادر آن دو طفل شوهر خود را به حقیقت حال مخیر گردانید و پدر آن دو فرزند مرده آن دو طفل را نزد حضرت حاضر کرد و آن جناب دعا کرد تا هر دو زنده شدند و مدت مدیدی زندگانی کردند.

الحاصل، در آن ایام که به حفر خندق مشغول بودند عثمان گذشت بر عمار یاسر و او مشغول به کندن بود و غبار بلند شده بود. عثمان آستین خود را بر بینی نحسش گرفت و گذشت چون عمار کراهت او را مشاهده کرد، رجزی خواند که مضمون آن به فارسی این است: مساوی نیست کسی که بنا کند مساجد را و در آنها به سر آورد راکع و ساجد و کسی که گذرد بر غبار و از آن به سوی دیگری میل کند، از روی معانده و انکار. پس عثمان برگشت و عمار را دشنام داد که ای فرزند زن سیاه، مرا می­گویی و به نزد حضرت رسول رفت و گفت ما داخل اسلام نشدیم که از مردم دشنام بشنویم. حضرت فرمود که اگر اسلام را نمی­خواهی، من از کافر تو پروا ندارم و به هرجا که خواهی برو. پس حق تعالی فرستاد که یمنون علیک ان اسلمو (تا آخر) یعنی منت می­گذارند بر تو برای آن که مسلمان شده­اند. بگو یا محمد، منت نگذارید بر من، اسلام خود را بلکه منت می­گذارد بر شما که هدایت کرده است شما را به سوی ایمان، اگر هستید راست­گویان که ایمان آورده­اید. بدرستیکه خدا می­داند پنهان آسمان و زمین را و خدا دانا و بینا است به آنچه شما می­کنید. از سیاق این آیات پیداست که یعنی دروغ می­گوئید و ایمان نیاورده­اید. به روایت دیگر به عمار وفادار رسید، سعی و کوشش او را در کندن خندق دید که غبار بر سر و روی عمار نشسته بود و عرق جبین مبارک او را گرفته بود. رسول خدا عمار را نوازش فرمود و اشک از دیده مبارک فرو بارید و فرمود خدا رحمت کند تو را ای عمار. تو را فئه باغیه به قتل رسانند و در ضرائح از ام سلمه روایت شده که این سخن را حضرت رسول در وقت بنای مسجد مدینه فرمودند. به هر حال عثمان بی­ایمان آن روز عمار را دشنام داد و در جنگ صفین فئه باغیه معاویه علیه الهاویه خون عثمان را بهانه نموده عمار وفادار را به قتل رسانیدند و در آن روز نود و شش سال از عمر شریفش گذشته بود. چون به کنار معرکه رسید فرمود: نحن تلناکم علی تنزیله الیوم نقتلکم، علی تأویله.

با وجود پیری، هجده نفر از مبارزان مشهور شام را به جهنم فرستاد تا آنکه سپاه دین تباه معاویه رو سیاه دور آن بزرگوار را گرفته تا آنکه ابوعاده مری نیزه بر پهلوی مبارک آن جناب زد و جراحات دیگر نیز بر وی رسیده بنا بر ضعفی که بر او مستولی شد به صف سپاه دین پناه برگشت. بنابر روایتی از اسب افتاد، و چون بسیار تشنه شده بود آبی طلبید. غلام وی را شد، قدحی مملو به شیر که به آب مخلوط بود آورد و به وی داد.

ای شیعه در وقت توجه عمار به میدان تشنه نبود. این یک زخم باعث تشنگی وی شد. ببین تفاوت راه از کجا است تا به کجا. مظلوم کربلا سه روز بود که آب نخورده بود. یک زخم کجا و هزار و نهصد و پنجاه و یک زخم کجا. بلی چنانکه در مجلس پیش شد، چهل سبب از اسباب تشنگی در آن بزرگوار جمع بود، آن جناب به نوعی تشنه بود که اگر تشنگی او را به همه عالم قسمت می­کردند همه هلاک می­شدند. ای شیعه یکی از اسباب عطش خجلت بسیار است که هرکس خجالت می­کشد تشنه می­شود و آن جناب روز عاشورا چه قدر خجالت از طفلهای نورس و زنان بی­کس کشید که هر لحظه دامنش را می­گرفتند و خواهش آب از وی می­نمودند، خصوصاً از جوان ناشادش و نور دیده و امانش که هنگام مراجعت از میدان با بدن پر از جراحت خواهش آب از وی نمودند. آیا آن بزرگوار چه حالتی داشت؟ یک مرتبه از کثرت خجالت زبان خود را در دهان پسر نوجوان نهاد که بلکه خشکیده او را به رطوبت زبان خود تر نماید و گاهی انگشتر خود را در دهانش می­نهاد و گاهی از شدت خجالت می­فرمود برگردید که اینک از دست ساقی کوثر سیراب می­شوید. دیگر چیزی که مورد عطش می­گردد، شوق است و آن جناب چنان مشتاق لقای پروردگار بود و شایق ملاقات جد و پدر عالیمقدار خود که هر زخمی که بر بدنش شریفش می­رسید، انتظار جراحت دیگری می­کشید. تیر سر شعبه بر پیشانی مبارکش زدند فرمود: هکذا القی جدی رسول الله، هم چنین ملاقات می­کنم جدم رسول خدا را. یکی دیگر بی­خوابی شب است و آن جناب در شب عاشورا خواب نکردند، گاهی مشغول به دلداری زنان و زمانی به تسلی اطفال خردسال می­پرداخت و گاهی مشغول به تضرع و زاری بود و گاهی سرگرم ناله و بی­قراری بود. برخی از شب را مشغول به نماز بود و بعضی از آن را به تلاوت قرآن و نماز به سر برد. گاهی به خیمه علی اکبر و گاهی بر بالین بیمار کربلا می­نشست. گاهی از خیمه بیرون می­آمد و بالای بلندی می­ایستاد و اطراف بیابان را ملاحظه می­نمود. سیلاب اشک از دیده می­گشود، چنانکه طرماح ابن عدی می­گوید: در شب عاشورا از خیمه بیرون آمدم دیدم سیاهی عقب خیمه­ها بر سر تلی ایستاده بود، چون نزدیک رفتم، آواز همهمه و صدای زمزمه گریه را شنیدم، چون نظر کردم مولای غریبم حسین بود، به گریه آمدم. او گریه مرا شنید، روی مبارک برگردانید، گفت: ای طرماح چرا گریه نکنم و حال آنکه محل به خون غلطیدن علی اکبرم را می­بینم و جای بر زمین افتادم برادرم را مشاهده می­کنم، مقتل جوانان و برادرانم را تماشا می­کنم و قتلگاه دوستان و یارانم را به دیده می­آورم. طرماح می­گوید: برگشتم و اصحاب سعادت انتصاب را خبردار کردم. گفتم: ای یاران چه نشسته­اید که فرزند پیغمبر از غریبی گریه می­کند. یکی دیگر از اسباب زیادتی عطش حمل اشیاء ثقیله است. آن جناب از اول روز عاشورا تا وقت شهادت علی­الدوام اسلحه کارزار پوشید و لباس جنگ از خود و زره و شمشیر و سایر آلات جنگ بر اندام نازنین خود آراسته بود و این باعث زیادتی تشنگی آن حضرت می­شد، چنانکه علی اکبر نوجوان از این معنی شکایت کرد و گفت: یا ابتاه، العطش قتلنی و ثقل الحدید احجدنی: بابا تشنگی مرا می­کشد و سنگینی اسحله­مان مرا تمام می­کند.

ای مسلمانان، عمار تشنه شد، کاسه شیری با آب به وی دادند آشامید. اما مظلوم کربلا وقتی گفت مردم از تشنگی می­میرم، جرعه­ای آبم بدهید. حصین ابن نمیر، پیش آمده تیری بر دهان معجز بیانش زد که پیکان تیر در حلق مبارکش ماند. این است که یکی از مخالفین می­گوید بالین سر آن جناب ایستاده بودم و تماشای جان دادن آن جناب را می­کردم دیدم آن جناب سخنی می­گفت. اما آوازش جوهری نداشت، ناگها دیدم انگشت مبارک خود را در میان، دهان معجز بیان خود برد و حرکتی داد و بیرون آورد سرانگشت مبارکش خونین بود ـ مرتبه دویم نیز چنین کرد، لطمه خونی بیرون آورد، مرتبه سیم پیکان شکسته از حلق مبارک بیرون انداخت، راه نفسش گشوده گردید، به آواز ضعیفی گفت: از تشنگی مردم ای مسلمانان. وقتی خبر شهادت عمار گوشزد حیدر کرار گردید، خود را به بالین وی رسانید چون کشتـﮥ وی را دید، گریه کرد و تمنای مرگ نمود و گفت: الا یا ایها الموت الذی انت قاصدی ارحنی فقد افنیت کل خلیل اراک بصیر ابا الذین احبهم کانک تنحوا نحوهم بدلیل. «ای مرگی که در کمین علی نشسته بیا و مرا جفت بینداز، به تحقیق که جمیع دوستان مرا بتو نشان می­دهد». ای شیعه حیدر کرار در شهادت عمار و دیدن نعش آن بزرگوار مثل این کلمات می­گوید و گریه می­کند. نمی­دانم چه حالتی داشت مظلوم کربلا غریب نینوا وقتی که به بالین اکبر هجده ساله­اش آمد و قد والا و صورت زیبای او را در خاک و خون مشاهده نمود. از مرکب پیاده شد و سر علی اکبر را به دامن گرفت سپس محبت پدری کرد. سرش را بر سینه چسبانید، باز محبت زیادتی کرد فوضع خده علی خده صورت را به صورت علی اکبر چسبانید و فرمود قتل الله قوما قتلوک، خدا بکشد قومی که تو را کشتند. پس بی­اختیار گریه بر آن بزرگوار زورآور شد. دوباره نفرین کرد و فرمود: علی الدنیا بعدک العفا یا بُنَیَّ خَلَصتَ مِن هموم الدنیا و بقی ابوکَ وحیداً فما اسرع لحوقه بِکَ، بعد از تو خاک بر سر دنیا ای فرزند، تو که از زحمت دنیا خلاص شدی و پدرت غریب ماند، لکن زود به شما ملحق خواهم شد.

طرفـی ز تـو ای جـوان نبستـم         نـاگـاه بـرون شـدی ز دستـم

یکبـاره شدم مـن از غمت پیـر          بـا قـد خـمـیـده بیـن نشستم

اکنـون کـه روی بـرو سـلامـت         امــا ز وفــا بـبـوس دسـتـم

یـکـبـار دگــر بــده جـوابــم       در پـیـش عـدو مـده شکستـم

بنابر روایتی آن حضرت چون نظرش بر قد و قامت علی اکبر افتاد که در میان خاک و خون افتاده بود، بی­آنکه پا را از رکاب برآورد، از بالای زین بلند شد و خود را بر روی نعش علی اکبر انداخت. آنقدر طول کشید که لشکر گمان کردند که حضرت غش کرده. چون سر از روی نعش جوان برداشت به زبان حال می­گفت:

شد ز چه غرق خاک و خون طره مشکسای تو

                                            خـنـده چـرا نمـی­زنـد غنچـه دلگشـای تـو

شاه­نشیـن چشـم مـن جـای تو بود ای پـسر

                                            لجـه خون چرا کنون آمده است و جـای تـو

چونکه بـه خواب می­شدی تاب نـداشتـی دلم

                                            چـون نـگـرم مـیـان خـون قامت دلربای تو

الا لعنه الله علی القوم الظالمین.

 

مزدک نامه 1 | موضوع : رسائل

نوشته قبلی : ردیّه بر پادری | نوشته بعدی : رساله حفظ الصحه

مشاهده : 1252 بار | print نسخه چاپی | لینک نوشته |

دی ان ان evoq , دات نت نیوک ,dnn
دی ان ان