Menu

تاریخ وقایع دارالسلطنه اصفهان

نویسنده: تصحیح دکتر غلامحسین زرگری نژاد، دکتر توران طولابی

درآمد

در رمضان سال 1264، در حالى كه هنوز زمان كوتاهى از آغاز سلطنت ناصرالدين شاه و امير نظامى ميرزا تقى‏خان اميركبير نمى‏گذشت، در شهر اصفهان هيمه‏هايى براى ايجاد شعله‏هاى شورش و عصيانى فراهم شد كه پس از افروخته شدن و سر برآوردن كامل از زير خاكستر، حدود 6 ماه اين شهر را در كام ناآرامى و جنگ و خونريزى فروبرد. غالب علاقمندان به تاريخ دوره كوتاه، اما پر بار اميركبير، از شورش فوج قهرمانيه در تهران، فتنه سالار در خراسان، شورش بابيه و ديگر حوادث مشهور عصر ميرزا تقى‏خانى آگاهى‏هاى بسنده‏اى پيدا مى‏كنند، اما به‏رغم گستردگى شورش اصفهان كه به نظر مى‏رسد از عوامل اصلى آن، تلاش بازماندگانى از خاندان صفوى براى تجديد قدرت بود، اطلاعاتى در آثار تحقيقاتى و تأليفى جديدى كه به بررسى حوادث ايران در عصر اميركبير پرداخته‏اند، نمى يابند. چه بسا يكى از دلايل اين امر، در قياس با اخبار و روايات گسترده در باره ديگر شورش‏ها، قلت گزارش‏ها در باب اين شورش باشد. درست است كه مورخان عصر ناصرى هركدام به اندازه آگاهى‌هايى كه از اين شورش به دست آورده‏اند، به گزارش آن در آثار خويش پرداخته‏اند، ولى به دلايل نامعلوم حجم و كميت گزارش شورش اصفهان كه از شورش فوج قهرمانيه بسى طولانى‏تر بود، بسيار كمتر از اين شورش و ديگر حوادث كم اهميت‏تر اين دوره است. شايان توجه است كه در برخى از نوشته‏هاى محلى در باره تاريخ اصفهان نيز يا از اين شورش سخن گفته نشده و يا به اختصار تمام ياد شده است. اين در حالى است كه به خلاف ساير رخدادهاى محلى و كشورى عصر اميركبير، از ابعاد و ريشه‏هاى آن گزارشى نسبتا دقيق، آن هم درست در زمان شورش، تهيه شده و به تهران ارسال گشته است. اين گزارش كه به نام تاريخ وقايع دارالسلطنه اصفهان ثبت شده و هنوز به صورت نسخه خطى باقى مانده است، يكى از خدمتكاران و منشيان سپهدار، حاكم اصفهان به نام فرج‏اللّه‏ منشى تأليف شده است.

به رغم ارزش فراوان «تاريخ وقايع دارالسلطنه اصفهان» از آن جا كه هدف ازتأليف آن كه به نظر مى‏رسد با دستور حاكم اصفهان انجام شده، تهيه گزارشى از آغاز و فرجام شورش براى اولياى حكومت بوده است. به همين دليل، چون مراجعه به متن آن به خودى خود، ابعاد و مشخصات اين حادثه را به روشنى معلوم نمى‏دارد، بنابر اين، پيش از معرفى متن نسخه و گفت و گو از خصايص ظاهرى و محتوايى آن، روند شكل‏گيرى شورش اصفهان را در پرتو آگاهى هايى موجود در منابع رسمى تاريخى عصر قاجار بررسى و ارائه مى‏كنيم:

 

مرورى بر زمينه‏ها و روند شكل‏گيرى شورش اصفهان در آغاز صدارت اميركبير

در پايان رمضان سال 1265 و نخستين روزهاى ماه شوال، در حالى كه ميرزا سيد محمد امام جمعه و جمعى از مردم اصفهان وارد مسجد شاه شده بودند،تا نماز گذارند، ظاهرا يكى از سربازان به يكى از زنان تعرض كرده و مردى از اصحاب امام جمعه به او اعتراض مى‏كند. در اين حال، ديگر سربازان به حمايت از آن سرباز مى‏پردازند و با ورود تعدادى از نمازگزاران به صحنه، منازعه‏اى شديد ميان نمازگزاران پديد مى‏آيد. امام جمعه چون از ماجرا مطلع مى‏گردد، براى فرونشاندن غوغا دخالت مى‏كند، اما سربازان حرمت و حشمت او را نگاه نمى دارند. امام جمعه كه از گستاخى سربازان نسبت به خويش به شدت خشمگين مى‏گردد، با همان حالت برافروختگى و خشم به سراى سپهدار مى‏رود.

سپهدار پس از ديدار با امام جمعه و شنيدن شكواييه او، قول مى‏دهد كه روز بعد در ميدان شاه حضور يافته و سربازان گستاخ را كيفر دهد.1

سپهدار به خلاف وعده روز قبل به جاى آن كه خود در اجتماع مردم حاضر شود و چنان كه قول داده بود، سربازان گناهكار را مجازات كند، محمدحسين خان خلج نايب خود را براى بررسى و آرام كردن مردم روانه داشت. چون او وارد اجتماع مردم شد، در حالى كه خود امام جمعه ساكت بود، احمدميرزا كه از سوى مادر به صفويه نسب مى‏برد، نسبت به محمد حسين خان فحاشى آغاز كرد و با چوبى كه در دست داشت به سر محمدحسن خان كوفت و سپس همراهان خود را به قتل او فرمان داد. احمدحسين خان در حالى كه براثر تيغ و تفنگ زخمى شده بود، خود را به آبگير مسجد رساند. امام جمعه نيز چون چنين ديد وى را از آبگير درآورد و به خانه يكى از خويشان خويش رساند تا مداوا شود. روز ديگر سپهدار محمد حسين خان را به دارالاماره منتقل كرد، اما وى براثر جراحات دو روز بعد درگذشت.

درگذشت نايب حكومت اصفهان، اوضاع را كه مى‏توانست تحت كنترل درآيد، رو به وخامت برد. بعيد نيست كه احمد ميرزا و حاميان او در اقدام به قتل محمد حسين خان زمينه شورشى بزرگ را تدارك ديده باشند. سپهدار كه طبعا نمى‏توانست به سادگى از قتل نايب خويش درگذرد، روز بعد دستور داد تا سربازان دولتى براى

دستگيرى احمد ميرزا كه در كنار مسجد جامع اجتماع كرده بودند، به آنان حمله كنند.

پس از صدور اين دستور ميرزا عبدالحسين2 و ميرزا ابوالقاسم نيز كه گويا از قبل با احمد ميرزا همدست شده بودند، به او پيوستند. پس سپهدار آقا سيد اسدالله پسر مرحوم شفتى و امام جمعه و آقاى مهدى پسر مرحوم حاجى ابراهيم كلباسى رابه منزل خويش دعوت كرد و با آنان از عاقبت عصيان احمدميرزا و حاميان وى سخن گفت. آنان نيز گفتند كه ما اين جماعت از اشرار و واجب القتل شناخته‏ايم. سپس خطى بر مباح بودن خون ايشان نگاشته و بر آن مهر نهادند و به دست سپهدار داده، به خانه خويش بازگشتند.3

اقدام بعدى سپهدار تدارك قشون لازم براى افزايش قدرت مقاومت و هجوم عليه احمد ميرزا و متحدين او بود. در اواخر ذيحجه تفنگچيان جرقويه، ماربين و برخوار به اصفهان وارد شدند. در همين زمان، حاجى كلب على خان لنبانى و على‏اكبر خان و ميرزاهادى و آقامحمدرحيم و حاجى محمدرضا و آقا هاشم مشهور به صراف نيز با جمعى از طرفداران خود حاضر شدند.

چون با فراهم شدن اين قوا، سپهدار آن ها را به دفع مخالفين مامور كرد، احمد ميرزا، ميرزا عبدالحسين، حسين نيك‏آبادى و ميرزا زين‏العابدين و حاجى محسن و ياران آنان نيز كه سه هزار نفر بودند، بر آن شدند تا پيش‌دستى كرده و با حمله به برج جهان نما، سپهدار و قواى او را در موقعيت دشوارى قرار دهند. سپهدار چون خبر هجوم احمد ميرزا و متحدين او را به برج جهان نما شنيد، بى‌درنگ خود را به آن جا رساند و دستور داد تا قواى احمد ميرزا را با توپ هدف قرار دهند. در اثر اين هجوم كه به هنگام غروب آفتاب روى داد، قواى شورشى عقب نشستند و گريختند.

جنگ بعدى ميان طرفين در 18 محرم اتفاق افتاد و به كشته شدن جمعى از قواى سپهدار انجاميد. دراين روز قواى سپهدار در كوچه‏هاى عباس‏آباد و شمس‏آباد به نيروهاى ميرزا عبدالحسين هجوم بردند و توانستند خانه وى را نيز تصرف كنند و شيپور پيروزى را به صدا درآورند. در ادامه اين جنگ حاجى محمدرضا كشته شد. در اين حال قواى ميرزا زين‏العابدين پسر مرحوم شفتى و نيروهاى احمدميرزا به شيخ على خان سرهنگ در خانه ميرزا عبدالحسن تاختند و در اين هجوم شيخ على خان و همراهان او را هدف گلوله قرار دادند. تعدادى از قواى شيخ على خان نيز كه دستگير شدند به مسجد حاجى سيد محمدباقر شفتى نزد ميرزا زين‏العابدين انتقال يافتند.

حاكم اصفهان كه تا زمان وقايع اصفهان را از اولياى حكومت تهران مكتوم داشته بود، پرده از راز برگرفت و ماجرا را به پايتخت گزارش كرد. به دستور شاه، فوج سيلاخورى و سوار باجلان و بختيارى و سيد محسن خان با افواج فيروز كوهى و تفنگچى سورتى و عبدالقادرخان شكى و رضاقلى خان افشار و رستم خان عازم اصفهان شدند. اسدخان نورباشى هم كه با غلامان خود از فارس مراجعت مى‏كرد، مأمور اقامت در اصفهان شد.4

پس از كشاكش خونين 18 محرم، آقا سيد اسداللّه‏ پسر مرحوم شفتى كه به خلاف برادرش ميرزا زين‏العابدين با قواى دولتى راه ستيز نپيموده و اصفهان را به قصد عتبات ترك كرده و به گلپايگان رفته بود، پس از ديدار با احتشام‏الدوله كه مأمور نظم گلپايگان شده‏بود، ديدار كرد و با صوابديد او به اصفهان بازگشت تا باز هم براى خاتمه جنگ در اصفهان تلاش كند. او پس از ورود به اصفهان و عليرغم تلاش فراوان در اين اقدام ناكام ماند.

در 16 صفر 1266 چون قواى اعزامى از تهران به اصفهان رسيدند به دستور سپهدار افواج مختلف هجوم خود را به شورشيان در كوچه‏ها و محلات اصفهان

آغاز كردند. پس از هفت ساعت جنگ و در شرايطى قواى شورشيان از مناطق مختلف سربازان را هدف قرار مى‏دادند، سرانجام نيروهاى دولتى توانستند تا قصر شمس‏آباد را به تصرف خود درآوردند.

در دهه سوم صفر در حالى كه بر اثر مرور زمان، موقعيت شورشيان تضعيف شده بود، پس از قبول شفاعت آقا سيد اسدالله، محمدعلى‌خان عبا و عمامه شيخ‏الاسلام را گرفته و خود را به صورت آقا سيد اسدالله درآورد و خود را به مسجد جمعه رساند و پناهنده شد. امام جمعه او را نزد سپهدار فرستاد. ميرزا مرتضى نيز شمشير و قرآنى حمايل كرد و نزد سپهدار آمد و عفو شد.

در چنين شرايطى، چون احمدميرزا و ميرزا عبدالحسين دريافتند كه به زودى شكست كامل خورده و به دست قواى سپهدار اسير خواهند شد، از آقا محمد مهدى مجتهد شفاعت طلبيدند. او پاسخ داد كه نزد سپهدار جاى شفاعت نگذاشته‏ايد. شما قصد داريد تا مرا باتفاق خود آلوده كنيد. پس ايشان نزد آقا سيد اسداللّه‏ پسر مرحوم شفتى رفتند و سوگند خوردند كه اگر پنج روز به آنان مهلت داده شود، اصفهان را ترك خواهند كرد و در ملازمت آقا سيد اسدالله به تهران خواهند رفت تا از شاه طلب عفو كنند. آقا سيد اسدالله شفاعت كرد و سپهدار پذيرفت و آنگاه حاجى

 كيكاوس ميرزا شاهزاده را به اتفاق آقا مهدى نزد احمدميرزا و ميرزا عبدالحسين فرستاد و پيغام داد كه اگر در طلب شفاعت صداقت داريد، قواى خود را پراكنده كنيد تا پنج روز مهلت يابيد. آنان رضايت دادند و قواى خود را پراكندند و خود در مسجد ماندند.5

على‌رغم توافقى كه براى متاركه جنگ صورت پذيرفت، در روزهاى بعد نيز برخوردهاى پراكند ميان طرفين ادامه يافت. پس از تغيير شرايط به زيان شورشيان، در روز 17 صفر امام جمعه اصفهان كه هر چه بيشتر از دست احمد ميرزا و متحدينش ناراضى بود، در حمايت از سپهدار و مخالفت با شورشيان، احمد نامى از سران اشرار را گرفته و به اتفاق ملاهاشم ملازم خود نزد سپهدار فرستاد. سپهدار دستور داد تا او را به دهان توپ بسته، آتش كردند.

درست در همين زمان، ميان قواى ولي‌خان سرهنگ و شورشيان جنگى سخت درگرفت بااينكه پسر ولي‌خان زخمى شد، اما او به نبرد ادامه داد و توانست سى‏و دو نفر از شورشيان را بكشد. در حمله بعدى وقتى شش نفر ديگر نيز كشته شدند، شورشيان هزيمت يافتند. و پنجاه جسد مجروح و مطروح را با خود نزد ميرزا عبدالحسين بردند.6

در روز 18 صفر، چون آشكار شد كه همه جا قواى شورشى هزيمت يافته بودند، ميرزا عبدالحسين و احمدميرزا و برادرانش هراسان شدند. پس جمعى از علما را براى شفاعت نزد سپهدار فرستادند و مدعى شدند كه اگر اطمينان يابند، از در اطاعت در خواهند آمد. علما هم كه خواستار توقف كشت و كشتار در اصفهان بودند، بى درنگ براى شفاعت نزد سپهدار رفتند. «چون مسئول ايشان به اجابت مقرون شد، چنان دانستند كه لشكريان از كار جنگ و حزم غافل افتادند، پس اشرار را متفق ساخته، ناگاه بر سرسنگرها بتاختند. نخستين از سنگر ولي‌خان سربازان جنبش كرده چهار تن را با گلوله به خاك افكندند، اما به جانب ميدان شاه چنان بتاختند و رزم بساختند كه بيم آن بود ميدان را از سرباز پرداخته كنند.» 7

اين هجوم غافلگيرانه هم با مقابله قواى سپهدار به نتيجه نرسيد و مهاجمين هزيمت يافتند. روز بعد كه مصادف با اربعين امام حسين بود، سپهدار دستور توقف چنگ را داد. به خلاف اين اقدام حاكم اصفهان، اما احمد ميرزا به قواى خود دستور حمله داد. بنابراين در صبحگاه شب اربعين قواى او به نيروهاى دولتى هجوم بردند و به سنگر ولي‌خان تاختند. پس از كشته‏شدن پانزده نفر از قواى احمد ميرزا آنان هزيمت يافتند. از طرف شمس‏آباد نيز سيد محسن خان پيروزى يافت.8

شكسته شدن حرمت اربعين حسينى، امام جمعه را كه از آغاز با شورشيان مخالف بود، واداشت تا روز بعد، يعنى روز 20 صفر به منبر رفته و همراهى با شورشيان را شايسته شمشير آبدار در دنيا و در آخرت، ساكن دارالبوار خواند. ميرزا عبدالحسين نيز متقابلا نبرد عليه قواى دولتى را جهاد خواند. پس از اطراف جمع زيادى به يارى او و همراهانش آمدند و به قواى دولتى تاختند. اين هجوم نيز با گشودن توپ به روى آنان سرانجامى نيافت.9

در اوايل ربيع‏الول، در شرايطى كه اوضاع در اصفهان به زيان شورشيان تغيير زيادى كرده بود، احمد ميرزا و همرانش از اصفهان خارج شدند و سپهدار نيز وعده كرد كه براى آنان مزاحمتى ايجاد نكند، اما او به خلاف وعده‏اى كه داده بود، قوايى را همراه كيكاوس ميرزا كه در اين زمان براى گرفتن تيول و سيورغال خود به اصفهان آمده‏بودند، به تعقيب و دستگيرى ايشان فرستاد.

كيكاوس ميرزا چون به مورچه خورت رسيد به احمدميرزا، ميرزا عبدالحسين و ديگر همراهان حمله كرد. او حتى از بدترين جسارت‏ها نسبت به آقا سيداسدالله و پسرش نيز ابا نكرد و اموال ايشان را غارت كرد و اسيران را با زنجير به اصفهان مراجعت داد. در جريان اين حمله، احمدميرزا از مورچه خورت خود را نجات داد و به قم گريخت. ميرزا عبدالحسين هم به كاشان قرار كرد. سپهدار چون از جسارت كيكاوس ميرزا به آقا سيداسدالله مطلع شد دستور داد تا اموال او و يارانش را پس دهند و كيكاوس ميرزا از وى عذرخواهى كند.

در قم شرايط به نفع احمد ميرزا و برادرانش نبود، زيرا چون او به اين شهر رسيد، پسران محمدحسين‌خان خلج به قصاص خون پدر خويش او را در صحن مقدس حضرت معصومه، هدف گلوله قرار دادند. پسر و برادر احمدميرزا نيز در اين هجوم كشته شدند.

ميرزا عبدالحسين هم كه پس از فرار از مورچه‏خورت به سوى كاشان رفته و چندى در قمصر پنهان شده بود،چون به كاشان رسيد. به جوار آقا سيد مهدى پسر حاجى محمدتقى پشت مشهدى رفت، اما آقا مهدى او را نپذيرفت. در اين حال مأمورانى كه در جستجوى ميرزا عبدالحسين در كاشان بودند، براى دستگيرى وى اقدام كردند. ميرزا عبدالحسين، چون اين خبر را شنيد به سوى اصفهان بازگشت و در قريه ده‏نو، در خانه على‏نام كه ملازم او بود فرود آمد. اين ملازم هم خبر را براى دولتيان فرستاد تا پاداشى دريافت كند. پس نيروهاى دولتى به مخفيگاه ميرزا عبدالحسين آمده و او را دستگير كردند و به اصفهان بردند. چند روز بعد فرمان قتل او رسيد و وى كشته شد. پس از كشته شدن احمد ميرزا در قم و دستگيرى ميرزا عبدالحسين و انتقال او به اصفهان، سپهدار بزرگان شهر را جمع كرد و حكم داد تا ميرزا عبدالحسين را طناب در گردن انداخته و اعدام كردند. سپس جسد او را نيز از دارالاماره بيرون افكندند.10

پس از كشته شدن تمام سران شورش اصفهان و پايان يافتن طغيانى كه حدود شش ماه اصفهان را غرق در ناامنى و هراس و وحشت كرده بود، مطابق مرسوم بايد گزارش حادثه براى اولياى دولت در تهران ارسال مى‏شد. سپهدار اين وظيفه را به عهده فرج‏الله خان منشى گذاشت و او كتابچه‏اى در باره ماجراى شورش و چگونگى خاتمه آن نوشت و آن را وقايع دارالسلطنه اصفهان ناميد. متاسفانه از دقايق زندگى و شخصيت فرج الله خان در منابع تاريخى و شرح حال‏ها ذكرى به ميان نيامده است. اطلاعات موجود در باره او همان است كه خود وى به اختصار در آخر كتابچه آورده است.

 

سخنى درباره نسخه

كتابچه وقايع دارالسلطنه اصفهان، نسخه‏اى است منحصر به فرد كه اصل آن به در كتابخانه ملك نگهدارى مى‏شود. از آن‏جا كه هدف اصلى از نگارش اين نسخه، تاريخ نويسى نبوده است، بنابراين طبيعى است كه بر خلاف ساير نوشته‏ها از روى آن نسخه بردارى متعدد صورت نگرفته و كتابچه به صورت يگانه متن تأليف شده باقى مانده باشد. چون هيچ دست نوشته و اثرى هم به خامه مؤلف در دست نيست، به همين دليل نمى‏توان دريافت كه كتابچه موجود خط خود نويسنده است، يا پس از تأليف، توسط يكى از خوشنويسان، خوشنويسى شده است.

شيوه نگارش متن كتابچه در مجموع شيوه‏اى روان و دور از پيرايه‏ها و تعقيدات لفظى و معنوىِ مخل و پيچيده و مغلق است . نويسنده كه گويا دستى در شعر نيز داشته، در تأليف كتابچه، كوشيده است تا توانايى خويش در نوشتن متنى ادبى را با استفاده از برخى آرايه‏ها نشان دهد، اما به نظر مى‏رسد كه چون نويسنده‏اى توانا و در شمار ناموران ادب نبوده، در پديد آوردن نثرى فاخر توفيق نيافته است. در بسيارى از جملات و عبارات كتابچه، رد پاى تقليد از تركيب‏هاى ادبى و آرايه‏هاى متقدمان نثرنويسى را مى‏توان ملاحظه كرد. به‏عنوان نمونه در همان عبارات اوليه كتابچه، تركيبات و استعاره‏هايى را مى‏توان ديد كه همان‏ها در بسيارى از متون ادبى و تاريخى اوايل دوره قاجار، يا در نوشته‏هاى اديبان اوايل عصر ناصرى به‏چشم مى‏خوردند. نمونه‏اى ار استعاره‏هاى موجود در كتابچه عبارتند از:

لوطيان ناپاك هر يك به‏بيغوله خزيده و مفسدان بى‏باك، رشته اميد از حيات بريده، خائنان جانى از خود گسستند و زن‏هاى زانى دكه حكّه بستند. باده‏فروشان ترسا گوشه كليسا را مأمن نموده، طيلسان خلفا بر سر كشيدند و جرعه‏كشان جلفا، زاهدآسا مساجد و معابد را مكمن كرده، سبحه و عبا خريده، زنار بريدند.

يا در قسمتى ديگر نوشته است كه:

نتيجه محفل شوراى بدكيشان، قتل محمدحسين‏خان شد و ثمره نسل لجاجت‏انديشان، حنظل مذاق پير و جوان. تدبيرهاى باطل و انديشه‏هاى زشت كردند تا هلاك سياوش از او بزاد. نسناسى كه از وسوسه‏اش خناس، شيطنت اقتباس كردى و بد همه چيزى كه از شرارت‏انگيزى هر لحظه رستخيزى پديد آوردى، طرح ديگر ريخت و فتنه ديگر انگيخت كه اگر طريقى پيش آيد كه دست سركار امام به‏خون محمدحسين‏خان آلايد، انديشه با مقصود مطابق و تدبير با مطلوب موافق خواهد بود.

فرج‏اللّه‏ منشى، به‏پيروى از غالب نويسندگان و مورخان، در سراسر كتابچه وقايع دارالسلطنه اصفهان و به‏تناسب و اقتضاى مطالب و حوادثى كه به‏عنوان گزارش بيان كرده‏است، اشعارى نيز آورده‏است. سنت مورخان همواره آن بوده‏است كه براى تفكيك اشعار خويش از اشعار شاعران ديگر، شعرهاى خود را با عنوان: «للمؤلفه» ارائه مى‏كردند. به‏نظر مى‏رسد او از طبع شعر قابل توجهى هم برخوردار نبوده است، تا بتواند به‏تناسب اشعارى بسرايد و به‏جاى شعرهاى ديگران آن ها را ارائه كند.

سخن ديگر درباره كتابچه، اشاره‏اى است به ارزش تاريخى آن. مقايسه مطالبى كه فرج‏اللّه‏ منشى، در وقايع دارالسلطنه اصفهان آورده است با گزارش‏هايى كه مورخان عصر ناصرى، به خصوص لسان الملک سپهر در ناسخ‏التواريخ و رضاقلى‌خان هدايت در روضة‏الصفاى ناصرى ارائه كرده‏اند، به خوبى نشان مى‏دهد كه نويسنده كتابچه، همان‏طور كه اشاره شد، آن را به قصد ارسال گزارشى از شورش، ناامنى شش ماهه اصفهان نوشته است، نه با هدف تاريخ نگارى. به همين دليل، خوانند اين اثر اگر براى شناخت ابعاد گزارش‏هاى وى منابع تاريخى را در دست نداشته باشد، به سادگى نمى‏تواند، از برخى اشاره‏هاى او اطلاع دقيقى دريافت كند. البته معلوم است كه هدف از بيان اين نكته آن نيست كه كتابچه وقايع دارالسلطنه اصفهان به خودى خود، ارزش تاريخى ندارد، بلكه مقصود آن است كه بايد آن را بر اساس آگاهى دقيق از وقايع تاريخى مطالعه كرد. دليل ارائه گزارشى از چگونگى شكل گرفتن شورش اصفهان و مقدمات و سرانجام آن، قبل از ارائه متن كتابچه هم اعتقاد به همين مطلب بوده است.

چون در لابلاى جملات و عبارات متن، گاهى كلمات و اصطلاحاتى وجود داشت كه احتياج به توضيح داشتند، بنابراين با مراجعه به لغت‏نامه دهخدا، اين كلمات و واژه‏ها معنا شدند.

آخرين نكته در باره كتابچه آن است كه در برخى صفحات آن كلماتى وجود داشت كه تلاش براى خواندن آن ها بى نتيجه بود. اين موارد با ذكر عبارت يك كلمه ناخوانا در پى نوشت مشخص شدند.

 

 

تاريخ وقايع دارالسلطنه اصفهان

 

فرج اللّه‏ منشى، متخلص به طرفه

نوشته سال 1266

 

بسم‏اللّه‏ الرحمن‏الرحيم

پس از بدرود سركار سپهدار كثيرالاقتدار از دارالخلافه طهران و ورود فين كاشان، اعيان دارالسلطنه اصفهان كم و بيش، پس و پيش، دسته دسته گسسته و پيوسته با استعجال به‏استقبال دوان و خيل خيل چون سيل تا منزل جز، راه گز گرده روان آمدند. در آنجا اعيانى نماند كه حاضر نشد و اشرافى نبود كه ناظر نگشت. هر يك به‏مقام خود مورد التفات گرديد و هر كس به‏مرام خويش دانست كه رسيد. حركت از آنجا به‏جهت نبودن ساعت تا چهاردهم رمضان،(1) در عمارت هفت دست به‏توقف پيوست. سلسله سادات عظام در خدمت بوده، سركار امام عليه‏السلام ديدن كردند و طبقه فضلاى ذوى‏العزّ والاحترام، با جناب حجة‏الاسلام بر ديگران سبقت محبت گرفتند. سركار سپهدار كثيرالاقتدار گاهى اوقات را مصروف ملاقات اهل اسلام داشتند و گاهى موقوف انتظام شهر و آسودگى خواص و عوام مى‏انگاشتند. صيت نظام امر ايشان در بلده و بلوك مشتهر شد و آوازه اهتمام در صلاحيت كار فقرا و درويشان منتشر گشت. بيت:

 بامروت شد قرين و با فتوت هم‏نشين

 قوت اسلام و بازوى شكوه و پشت دين

 

لوطيان ناپاك هر يك به‏بيغوله خزيده و مفسدان بى‏باك، رشته اميد از حيات بريده، خائنان جانى از خود گسستند و زن‏هاى زانى دكه حكّه بستند. باده‏فروشان ترسا گوشه كليسا را مأمن نموده، طيلسان(2) خلفا بر سر كشيدند و جرعه‏كشان جلفا، زاهدآسا مساجد و معابد را مكمن كرده، سبحه(3) و عبا خريده، زنار(4) بريدند. بيت:

       در ميخانه ببستند خدايا مپسند            كه در خانه تذوير و ريا بگشايند

شاهدان ماه رخسار چون دختر رز پرده‏نشين آمدند و نازنينان گلعذار، چون پيره‏زنان افكار زاويه گزين.بيت:

جنس مرغوب همين بود به‏بازار وفا            كه در اين شهر و در اين عهد كساد آمده است

روز چهاردهم، به‏طالع سعد همايون شهريار بى‏همال و خديو با فرّ و اجلال، چاكر دربار معدلت‏مدار، سپهدار كثيرالاقتدار، اقبال به‏شهر فرمود و به‏سلامتى وجود مسعود شاهنشاه گيتى‏پناه، روحنافداه و روح‏العالمين فداه، سلام عام داد و ابواب فيروزه بر چهره اهالى اين حدود گشاد. ليالى احيا و ساير شب‏ها، به‏ارباب دعا نوازش‏ها كرده، پالوده‏ها به‏عرق كشيد و حلواها به‏طبق قرصه نان كرده، فلك در انبان نمود و كباب و بريان بره حمل را در دل آفتاب گريزان. بى‏نوايان را چه كرم‏ها كه نكرد و بى‏بضاعتان را چه درم‏ها كه نداد؛ تا آنكه ماه رمضان به‏سلخ رسيد و مذاق تلخ‏كامان به‏شيرينى كشيد. نوبت حواله ماليات ديوان شد و زمان دريافت قسط و انفاد دارالخلافه طهران. عاملان به‏عمل افتادند و ضابطان چون مگس به‏عسل. چندى نگذشت كه ناچار تنخواه قسط به‏خزانه تحويل شد. به‏مضمون اينكه؛ مصرع:

«حريص را نكند نعمت دو عالم سير»

در حقيقت، خدمت بعضى به‏خيانت تبديل گشت، زيرا كه آنچه از سركار سپهدار شنيدند و هرچه عيان ديدند جز انجام خدمت ديوان گريزى نبود و بر خيالشان باب مرادى نگشود كه اگر به‏اين طريق گردن عبوديت در كمند آريم و به‏خدمت همت بگماريم. جز آنكه هرچه ابواب‏جمع كرده‏اند، بسپاريم چاره نخواهد بود و مال ديوان را بالتمام نتوانيم خورد؛ همان بهتر مجلسى فراهم چينيم و با هم نشينيم؛ رنگ زردى درمان كنيم و به‏چاره كار فرمان دهيم.

بالجمله محفلى آراسته، جناغ(5) ملعنت شكستند و عهد شيطنت بستند. بيت:

       پى فتنه مجلس بياراستند                  نشستند و گفتند و برخاستند(6)

نتيجه محفل شوراى بدكيشان، قتل محمدحسين‏خان(7) شد و ثمره نسل لجاجت‏انديشان، حنظل(8) مذاق پير و جوان. تدبيرهاى باطل و انديشه‏هاى زشت

كردند تا هلاك سياوش از او بزاد. نسناسى(9) كه از وسوسه‏اش خناس،(10) شيطنت اقتباس كردى و بد(11) همه چيزى كه از شرارت‏انگيزى هر لحظه رستخيزى پديد آوردى، طرح ديگر ريخت و فتنه ديگر انگيخت كه اگر طريقى پيش آيد كه دست سركار امام به‏خون محمدحسين‏خان آلايد، انديشه با مقصود مطابق و تدبير با مطلوب موافق خواهد بود. بيت:

 از سوزن تزوير(12) هم از رشته تدبير

 خوش پيراهنى دوخت وليكن كفنش بود

 

بالجمله، ديگ اين سود بر بار نهاده، به‏تهيه اين كار برآمدند و قرار دادند كه در روز جمعه كه سركار امام به‏نماز جماعت قيام نمايند، در درب مسجد چند نفراز الواط با سرباز نزاع آغاز كنند و محمدحسين‏خان كه به‏جهت رفع و دفع آن غايله در آن اجتماع آيد باب مراد گشايند. فرداى آن روز كه مهر جهان‏افروز به‏وسط‏السماء رسيد، همه اشياء به‏تحميد و تمجيد آنكه جهان آفريد زبان بركشيدند. مؤذن بانگ برداشت و سركار امام عليه‏السلام، قدم به‏مسجد گذاشت و خواص و عوام در صحن و بام قعود و قيام نمودند. نزديكى اتمام نماز جمعه و جماعت، الواط مستعد فتنه و شرارت، در درب مسجد يكى را به‏انگيزه خيال دوشينه و فساد ديرينه، برخيزانيده(13) با سربازى ساز عناد نموده، كار به‏منازعت كشانيدند. كم‏كمك از طرفين به‏امداد و كمك يكديگر «أُوْلئِكَ كَالأَْنْعَامِ»(14) بريده تنگ و گسسته لجام[... (15)] و بام شتافته و تفنگ و قمه بسته و آخته آمدند شعله نيران چالش بالا گرفت و غبار آن شورش و غوغا تا دامن دشت و صحرا. سركار امام چون چنان ديدند از مسجد به‏ميدان رزم و از آنجا به‏ايوان بزم خزيدند. سركار سپهدار تازه از خواب برخاسته(16) و نشسته كه ايشان با خاطرى پريشان ژوليده عمامه و غبارآلوده دامان از در بدر آمدند. سركار سپهدار به‏اعزازشان پذيرا و به‏اكرامشان محفل‏آرا شدند و از آن حالت استفسار ملالت نمودند. سركار امام عليه‏السلام بى‏استحضار از كيد اشرار، نزاع سرباز با الواط را از انجام تا آغاز حكايت و اجماع طرفين را روايت فرمودند. چون وقت غروب بود، قرار شد كه روزانه ديگر در ميدان به‏جهت حفظ مقام امامت، به‏سياست سرباز و اشرار اقدام و آن را به‏اتمام رسانند. در آن شب آن ملحدان مزوّر(17) و مفسدان مشاور، خانه به‏خانه و كاشانه به‏كاشانه رفته، درى نماند كه نكوفتند و آتشى نبود كه نيفروختند.

از اصناف بازار تا اشراف و اخيار همگى را به‏مسجد جامع دعوت و پيش از آنكه آفتاب طالع گردد، قبول خدمت نمودند. سپيده‏دم كه سركار امام محترم پى‏سپر شدند، بلواى عام ديدند و غوغاى خواص و عوام شنيدند. دمبدم هنگامه گرم‏تر و كم‏كم شورش بيشتر گشت. مرحوم محمدحسين‏خان كه از اين مقدمه آگاهى يافت، به‏مسجد شتافت كه سبب آن اجتماع بداند و به‏آب تدبير آتش آن فتنه فرونشاند. ورود مسجد دانست كه بدرود از حيات بايد كرد، زيرا كه از شش جهات لواى فساد برپا و براى عناد مهيا شده‏اند. چابك و چست، تقرب به‏خدمت سركار امام جست و به‏قولى درست نرم‏نرمك علت اجتماع پرسيد و گرم‏گرمك جهت و مايه(18) نزاع. در آن بين احمد ميرزاى نواب، بنابر پرخاش كرد و مرحوم محمدحسين‏خان در ملايمت مته بر خشخاش. سركار امام عليه‏السلام در حفظ مقام بود و بى‏خبر از آنكه چه رو خواهد نمود كه احمد ميرزا از جاى برخاست و چوبى كه در دست داشت، به‏محمدحسين‏خان حوالت كرد و اشرار را به‏كشتن او دلالت نمود. هر دسته از الواط و اشرار كه خادم چند نفر اهرمن، بى‏هيچ جهت دشمن طرار كه مايه اين كار و خود در آن مجلس حاضر و بر آن ناظر بودند، به‏اشارت ايشان و اجازت آن بدكيشان خنجر و قمه از غلاف كشيده با هاى‏وهوى و همهمه به‏مصاف آن مرحوم رسيدند. افسوس كه از شش جهتش راه بستند. چند ضربت بر سر و پشت و كمرش زدند و در حوض آبش انداختند و بى‏درنگ جان و تنش را آماج تير و تفنگ ساختند. بيت:

 هلاك او چنان آسان گرفتند

 كه قتل مور در پاى سواران

 

سركار امام عليه‏السلام چون غوغاى عوام و بلواى عام و كينه مفسدان و فتنه حاسدان و سماجت اشرار و لجاجت اخيار ديدند، مغموم و مات مانده، دست از حيات آن مرحوم كشيده، پيچ و تابش چون طره شاهدان در روان افتاد و بى‏اختيار حكم كشيدن از آبش بر زبان آمد. گماشتگان نيمه در آتش و نيمى در آب، آن مرحوم را با روانى گسسته و جانى به‏هلاكت پيوسته، شكافته سر، گداخته پيكر، تر و خون‏آلود، مضطر و دست فرسود از حوضش كشيده و از حوضه اجتماع به‏دارالسلام عموى سركار امام آرميدند و خبر به‏سركار سپهدار رسانيدند. آن اصل مردانگى و نسل فرزانگى، با علم يعقوبى و حلم ايوبى، بالضروره جراحت درون را به‏مرهم شكيبايى مداوا و درد مكنون را به‏درمان صبورى چاره فرما شدند، زيرا كه در آن هنگامه كه اشرار را ديگ جنون از آتش سودا در جوش و سينه فساد از كينه عناد در خروش بود، صلاح دولتى و مصلحت مملكتى ندانستند كه جويا شوند كه چرا خون آن مرحوم را مباح [...(19)]انام به‏اين جسارت اقدام نموديد. در هر صورت راد(20) وجودشان به‏تفضل، جودى نمود و بر سكوت و تعطل(21) سودى نبخشود.

باطنا داد فتوت داد و ظاهرا به‏تفحص احوال آن مرحوم كس فرستاد. در حالتى طراح قَدَر بنياد هستى او را از هم ريخته و جراح قضا، با هزاران افسوس به‏رشته مأيوسى زخم او را بخيه نامرادى زده و گسيخته، فرستاده رسيده و آن مرحوم او را ديد گفت: بيت:

 رو اى صبا بر آن سرو پاك دامن گو          كه از براى تو كشتند بى‏گناهى را

شب ديگر آن روز، سركار سپهدار كثيرالاقتدار، فرمان آوردن او را به‏ديرينه منزل و پيشينه محفل دادند. بعد از ورود او به‏درب خانه، روزانه سيّم، بدرود از

زمانه كرده به‏دار جاودانه رحل اقامت افكند و بقيه زندگانى را مصروف حيات جاويدان شاهنشاه جم پاسبان كه جان جهانيان فداى خاك آستانش باد نمود.

 سنگ ستم هر كه برآن شيشه زد

 

 بى‏خبر از فتنه چنگيز بود

 

روزانه ديگر ميرزا عبدالحسين كه سلسله‏جنبان مجانين طرار و شبيه گردان شياطين اشرار بود، ظاهر در بست نشست و باطنا به‏خرابى پيوست. محمدعلى‏خان چون موش به‏سوراخ شد و ابراهيم‏خان، كاخ در كاخ؛ ليكن نه از بيم جان، بلكه به‏جهت آسودگى از خدمت ديوان و فراهم آوردن اسباب خيانت به‏سلطان ايران.

سركار سپهدار از آنجايى كه تمثال نفوس قدسيه و صاحب صفات مرضيه بوده و هستند، قلب تابناك و گوهر پاكشان ظاهرا از قتل محمدحسين‏خان گذشت و اغماض(22) و ملاطفت آغاز نمودند كه به‏ملايمت بدخواهان دين و دولت را دستگير و روباهان باديه ملعنت را به‏فرّ تدبير، شيرگير نمايند و خون مسلمانان بى‏تقصير دامن‏گير نگردد تا آنكه آن بدكيشان يك‏يك و تك‏تك روزها به‏درب خانه باب آمدوشد مفتوح و شب‏ها با آشنا و بيگانه مشاورتى مشروح داشتند. در آن بين خبر به‏سركار سپهدار دادند كه احمد ميرزاى طاغى به‏اغواى ميرزا عبدالحسين باغى، چون روباه ياغى، در كار فساد، بل آشكارا در پى عناد است. عاليجاه حسن آقاى سرهنگ را با غلامان پيش‏جنگ با چند دسته سرباز بى‏درنگ به‏گرفتن خانه و خرابى لانه آن بوتيمار(23) و اذيت و تيمار(24) آن مفسد طرار مأمور فرمودند. آنان نيز بى‏دغدغه خاطر و آسيب غايب و حاضر به‏خانه‏اى كه حمل و نقل اسبابش را بيشتر كرده بودند، راه يافتند و خراب ساختند. آن خانه خراب با برادر و احباب خودى به‏مسجد جامع كشيده و رحل اقامت گسترديدند كه چند روزى در آنجا نشيند و اسباب فتن را به‏اعتقاد خود به‏وجهى حسن و طريقى مستحسن فراهم چيند. سركار امام عليه‏السلام از باطن شريعت غرى و خلوص عقيدت به‏شهريار كشورآرا و پاكى نيت و صفاى طينت، تزوير(25) مفسدان شرير و تدبير ملحدان بى‏نظير، بر مرآت(26) قلبشان عيان و پيدا و ظاهر و هويدا گشته، همان‏روز از مسجدشان كشاكشان بيرون و ديگران به‏خانه ميرزا زين‏العابدين رهنمون گشتند. مغموم و محروم به‏خانه پسر مرحوم سيد(27) مسند انداختند و به‏كار ملعنت پرداختند.

وقت ظهر كه هر كسى با هم‏نفسى نرد محبت مى‏باخت، آن ملعون كذاب و مطعون دشمن و احباب، به‏قدر دويست نفر اشرار برداشته نيمى از راه بازار و نيمى از پشت نقاره غفلتا به‏كارزار پرداخت و بومى از غريب نشناخت. به‏خيال اينكه سركار سپهدار را به‏ضرب تير و تفنگ و چالش و طنبك از شهر بيرون كند و خود چون بوقلمون به‏آرامش مقرون گردد. به‏محض بروز اين غوغا ميرزا حسين را كه در ايوان بزم صاحب ديوان و دفتر و در ميدان رزم همانا كه پشت لشكر بود، مأمور به‏حكم انداختن توپ قلعه‏كوب فرمود و خود به‏زير على‏قاپو كه در حقيقت حصار سلامت را بابى است، اقامت فرمود. آقا هاشم مشهور به‏صراف را كه به‏صدق و صفا معترف و به‏جلادت و رشادت متصف است، به‏بلدى حسن آقاى سرهنگ و غلامان بى‏درنگ بام به‏بام فرمان مصاف داد و سربازان ميدان را كه سال‏ها به‏مشق شكم‏پرستى پرورش يافته، به‏حكم يورش، امتنان نهاد. آنان در حالتى گلوله چون تگرگ ريزان و حيات چاكران چون برگ خزان به‏ممات آويزان بود، بر سر آن اوباش اشرار و قلاش(28) طرار ريخته و خاك سلامت آن ها را به‏غربال آشفتگى بيخته، يكى را از زندگى بى‏بهره و باقى را بريده دل و دريده زهره پراكنده كردند و اينان تا آخر ميدان كه دكاكين فواكهى(29) باز و ساير ميوجات ممتاز گرد و دراز بود، تركتازى‏ها كردند و آن دسته نيز رو به‏گريز نهادند. رسيدن به‏خربزه و كاهو چون يوز در شكار آهودويدند. بيت:

 رو به‏خيار و كدو نهاد چو رستم               پشت به‏عدو نموده چو گرگين

چپاول خربزه را مايه اهتزاز(30) و تفنگ و سرنيزه را قراول چغندر و پياز كرده، به‏مضمون اينكه:

مصرع: «شهيد خربزه را روز حشر پرسش نيست»، هر يك سه چهار دانه برداشته و تفنگ را گذاشته مراجعت نمودند. اشرار به‏همان رفتن و فتن، خود را به‏خانه ميرزا زين‏العابدين رسانيدند و سركار سپهدار به‏محل اقتدار خراميدند. ميرزا عبدالحسين نيز با برادرش ميرزا ابوالقاسم، مكنونات خود را آشكار و باطن را در ظاهر پديدار نموده، طبل طغيان زدند و كوس عصيان كوفتند.

ميرزا عبدالحسين مرديست كه منار در سايه‏اش پناه جويد و چنار از درازيش لاحول گويد. مويش گويى دسته يوشانست(31) و رويش بازار سركه‏فروشان. بعضى بالشت مارش نامند و برخى شكسته خشت ديوار. نه همان چشمش احول و دوبين است كه ريش و پشمش موى پشت زهار و نشين. با آن كثافت (32) بشره(33) و عنق(34) منكسره؛ «كَأَنَّهُمْ حُمُرٌ مُّسْتَنفِرَةٌ»(35). صاحب ديوان و دفتر و متخلص به‏عرعر است. و اين رباعى نخاله طبع نامطبوع غيرسليم، از رساله و متتبعات آن ديو رجيم است. رباعى:

الواط چو ارزنند و من غربالم
گر شاه جهان چو مهدى عصر بود

چه نثرش شنیدم مِن موبدان
ز زند و ز پازند برداشتم
 


 

نازم به‏بلند همت و اقبالم
من خود به‏صفاهان چو يكى دجالم
           
ورا جای بادش بهشت برین
کتابش که بنوشته بد بخردان
چه اظهار این گفته را داشتم
 

 

و ميرزا ابوالقاسم در صورت و سيما چون لولئين(36) شكسته، بى‏لوله معوج(37) است و در قد و بالا، چون كرم معده چوله(38) و كج. از رويش پديد است كه مأبون(39) است و از خويش رسيده است كه ملعون. چون موش، به‏جمع‏آورى مال مردم دندانش تيز است و هرگاه سايلى از او پشيزى خواهد، پا به‏گريز. چون زنان حايض حيز، خيره رنگى دارد و چون خارپشت تير درشت و چشم تنگى. از ديوان ناموزونش اين رباعى بس. و در سبك شعرا، متخلص به‏اخرس(40) است.

هرچند كه ملعون تمام ناسم
اين فخر مرا بس است در أخذ فلوس

چه نثرش شنیدم مِن موبدان
ز زند و ز پازند برداشتم
 


 

در جاده فتنه پيرو نسناسم
داند همه كس برادر عباسم
           
ورا جای بادش بهشت برین
کتابش که بنوشته بد بخردان
چه اظهار این گفته را داشتم
 

 

بالجمله، عاليجاه ميرزا حسين كه سال‏هاى سال است تن و جانش به‏نمك سركار سپهدار پروريده و بارها به‏امانت و صداقت به‏محك تجربت رسيده، به‏امر سركار سپهدار شب‏ها را سنگر به‏سنگر گشت و روزها سيورسات نوشت. طلوع صبحى سركارسپهدار سركار امام عليه‏السلام و جناب حجة‏الاسلام آقا سيد اسداللّه‏ و جناب آقا محمدمهدى سلمه‏اللّه‏ تعالى و جمعى از فضلاى شهر را خواسته، انجمنى آراسته و از ايشان درخواست نمود كه در اين مقدمه شما را چه در نظر و در اين هنگامه چه خيال به‏خاطر است؟

ايشان هر يك اظهار نمودند كه اگر ماها را هر يك تا نشان از زندگى باقى است، نه كه تا روز رستاخير پاس حقوق نعمت يك‏رزه پادشاه گيتى‏پناه نداشته‏ايم. از آن گذشته، محضرى به‏مباحيت خون و مال و فساد نيت و اعمالشان نوشته ممهور نمودند كه هر كس به‏هر گونه و هر قسم حمايت و اعانت آنان كه مخرب دين و محارب يا دولتند نمايند، در دنيا و آخرت اميد رستگارى و به‏جز شرمسارى حاصلى نخواهد داشت. بيت:

 چه آن گفتنى‏ها بپايان رسيد

 پس آنگاه مجلس ز هم بر دريد

 

سركار سپهدار با سركار امام عليه‏السلام در خلوت نشسته دربستند و تفنگچى جرقويه(41) و ماربين(42) و برخوار(43) را احضار نمودند. سركار آقا سيد اسداللّه‏ سلمه‏اللّه‏ تعالى، پس از ورود به‏خانه، ميرزا زين‏العابدين را خواست و بى‏كم و كاست تفصيل مجلس سركار سپهدار كثيرالاقتدار و محضر ممهور به‏آن بى‏شعور سر تا پا القا نمود و برهان متين و دليل مبين اقامه فرمود، بلكه عمامه بر زمين زده، دخيل شد كه اين مفسدان را از خانه بيرون نما و خانواده چندين ساله را به‏قباله بدنامى مقرون مفرما. آن برادر از پدر عاق و جفت قافيه طاق، يوسف خود را در چاه و خود را در دين و دولت گمراه خواسته، قبول حكم برادر ننمود و او نيز در همانشب به‏همت صاحب معارج، بى‏واسطه و وسيله از شهر و قبيله خود را خارج فرموده، سركار سپهدار نيز اشراف و اعيان و ضابطان و عاملان را آشكار و عيان احضار نمودند و فرمودند كه امروز روز،بروز ظهور صداقت و زمان سنجيدن خلوص نيت در ميزان ارادت است. اينك راه هدايت پيدا و جاده ضلالت هويدا است. ميرزا عبدالحسين عَلَم ملعنت بر بام شقاوت كشيده و نوبت تفريق خائن از خادم رسيده، هر يك به‏عجز و رازى و اظهار ارادت و خاكسارى زبان گشودند و صداقت و بندگى تحويل نمودند.

چون شب شد، محمدعلى‏خان مثل ابولهب فرار كرد و ابراهيم‏خان به‏كيفر عمل و آمال گرفتار گرديد. عاليجاهان، حاجى كلب‏على‏خان و على‏اكبرخان و ميرزا هادى و آقا محمدرحيم و حاجى محمدرضا و آقا هاشم، مشهور به‏صراف كمر به‏خدمت و مصاف بستند و از آن طرف آقا نوروزعلى كرونى و آقا حسن دهقى با تفنگچى رسيدند. از آنجايى كه: بيت:

 چه تيره شود مرد را روزگار

 همه آن كند كش نيايد به‏كار

 

ميرزا عبدالحسين نيز سركردگان الواط را حاضر نموده، به‏وعده برنج لنجان و خوردن ماليات ديوان و برات تخفيف و هزارگونه توصيف، هر يكى را خرسند(44) نمود. رحيم‏باقر سه‏دهى(45) قبول گمرهى كرد و هاشم نهچيرى(46) اطاعت هنگامه‏گيرى. حسين نيك‏آبادى و زين‏العابدين مشهور به‏حسين نانوا، پيمان‏ها كرد و اَيْمان‏ها(47) خورد. محمد معروف به‏على بوجار خباثت خود آشكار و حاجى محسن را سردسته اشرار نمود. به‏هر يك انعام و نصيبى داد و به‏سيبه(48) فرستاد و در روز سيزدهم محرم‏الحرام 1266 سركار سپهدار به‏سركشى قراولان گوشه و كنار تشريف‏فرما شدند تا به‏برج جهان‏نما رسيدند كه الواط و اشرار به‏يك بار به‏قدر هزار گلوله بى‏اختيار ريختند و به‏جدال آويختند.

سركار سپهدار عاليجاه ميرزا حسين را حكم سردارى دادند و با توپ اژدهااسلوب و ميرزا هادى و حاجى محمدرضا و ساير قدراندازان(49) به‏جنگ خيابان فرستادند كه از دو طرف هنگامه رزم گرم گرفتند. تا غروب آفتاب از ناله توپ، جگر دوست و دشمن آب و از گلوله شررريز و تيغ خون‏ريز روان اهريمنان كباب كردند. از يمن اقبال خديو بى‏همال و شهريار با فرّ و اجلال، از چاكران يكى آزرده نشد و افسرده نگشت و از الواط، هاشم نهچيرى و زين‏العابدين مشهور به‏حسين نيك‏آبادى كه سركردگان اشرار ولدالزنا بودند، با دو نفر ديگر به‏درك

پيوستند و در حقيقت پشت ميرزا عبدالحسين را شكستند.

بعد از مغرب، آنان گسيختند و اينان به‏سلامت آويختند. طرفين مراجعت نموده، سرهنگان به‏قراولى بروج و سردمداران به‏حضيض و اوج در عروج. روز ديگر سركار سپهدار، اهالى دو محله را گاهى به‏سطوت سياست سلطنت تهديد و گاهى ملايمت و ملاطفت تجديد نمودند.

به‏مضمون اينكه: بيت:

 بر سيه‏دل چه سود خواندن وعظ

 نرود ميخ آهنين بر سنگ

 

پيغام و سروش به‏گوش آن بدكيشان ثمرى نبخشيد و حاصلى به‏نظر نرسيد، زيرا كه شانه‏بين(50) و رمال و جادوگران بدفعال و درويشان طالب پلو و چنگال، حكم نوشته بودند كه سه سال احمدميرزا بر مقر سلطنت برقرار و ميرزا عبدالحسين به‏پيشكارى ايران پايدار خواهد بود. كار به‏همين جا كشيد تا روز هيجدهم محرم‏الحرام [1266]، به‏طورى سركار سپهدار طرح دعوا ريخت و كار مشاجرت انگيخت كه اگر ناپليون سر از خاك برداشتى بر رأى رزم‏آرايش بى‏تأمل قل(51) گذاشتى و وى را ثانى اثنين خود پنداشتى.

عاليجاه ميرزا حسين را با يك عراده توپ به‏خيابان مأمور فرمود و فوج سربندى را پشت‏بند نمود و شيخ‏على‏خان سرهنگ را با حاجى صادق بيك نايب و دو عراده توپ ديگر از كوچه عباس‏آباد فرستاد و عاليجاه على‏اكبرخان و ميرزا هادى و حاجى محمدرضا را نيز به‏تعاقب آن ها حكم مأموريت دادند و آقا نوروزعلى و آقا محمدرحيم و آقا محمدباقر را با تفنگچى زياد به‏كوچه شمس‏آباد باب اجازت گشادند و خود در جايى كه معبر آن ها بود، ايستادند. با اينكه آن بدخصلتان در هر خانه راهى و هر ديوارى را سنگر و پناهى نموده بودند، سرهنگان و سركردگان، از جلالت و رشادت فروگذاشت نكرده از صبح تا شام به‏قتال و جدال پيوسته و سيبه و سنگرها را از دست آن گروه شقاوت‏اثر و زادگان مجهول پدر گرفتند و چندين نفر را به‏اسفل‏السافلين فرستادند تا اينكه به‏خانه ميرزا عبدالحسين رسيده، شيخ‏على‏خان با صد نفر سرباز در بام خانه شيپور نصرت كشيدند.

چون زحل(52) نحس اكبر است و در آخر رجعت، با نظر تربيع نحوستش بيشتر با قضا و قدر چون دوپيكر(53) پشت در پشت و خاتم مضرت در انگشت برادر حاجى محمدرضا را كه جوانى بود چون رستم‏دستان و در جلادت و رشادت هم‏عنان سام‏نريمان از صدمه گلوله آن بى‏دينان به‏رضوان راه يافت و تفنگچى آن دسته به بيرون بردن نعش آن مرحوم پرداخت و ساير تفنگچى، هر يك غارتى برداشته از عمارت بيرون تاخت. سربازان نيز سرهنگ از سلطان نشناخته خود را به‏غارت انداختند. اكثرى به‏بردن مال و برخى به‏گرد كردن اموال كه ميرزا زين‏العابدين آقاجان پسر خود را با احمد ميرزا و ميرزا ابوالقاسم و تفنگچيان محله بيدآباد، به‏حكم دفاع فرستاد، در حالتى كه شيخ‏على‏خان با سى نفر سرباز در كاردرستى و همراهان بنابر سستى نموده بودند كه آنان رسيدند. به‏يك دفعه از چهار طرف به‏سربازان گلوله ريختند و به‏ايشان آويختند. شيخ‏على‏خان را با چند نفر ديگر به‏دار جاودانه روانه و مابقى را اسيرانه گرفتار و به‏مسجد نزد سركرده اشرار بردند.

از آنجايى كه گِل سركار سپهدار از خاك مروت سرشته و خويش از فرشته گذشته بود، تا آن روز به‏خيال اينكه اگر طغيان آن دجّاليان بدطينت و كفران آن بدخصلتان ابليس طبيعت را خدمت امناى دولت ابدمدت عرض نمايد، دور نيست كه شراره سطوت سلطنت يك‏باره خرمن هست و بود مسعود و مردود اهالى اين حدود را بسوزد و دست قضا جامه هلاك براى هريك بدوزد، لهذا انديشه خموشى و پيشه چشم‏پوشى داشت كه بلكه آن گوساله‏پرستان سامرى لقب و بدنهادان شداد حسب را كه مايه فساد و علت عنادند به‏طريقى از شهر آواره يا به‏مِخْلب(54) شيران دولت پاره كند كه اهالى ولايت قرين راحت و هم‏نشين استراحت باشند. پس از اقامه آن هنگامه تفصيل خيانت ميرزا عبدالحسين را به‏خامه صداقت در نامه ارادت نگارش نموده، گزارش دادند و چاپارى به‏دربار همايون فرستادند.

چون امناى دولت از خيانت و شرارت و گمراهى اشرار به‏ملت استحضار و آگاهش يافتند، فرمان جهان‏مطاع و توقيع وقيع(55) آفتاب شعاع به‏مأموريت فوج سيلاخورى(56) و سواره باجلان و بختيارى شرف صدور، عاليجاه سيد محسن‏خان با انبوهى از فوج فيروزكوهى و تفنگچى سورتيچ به‏سركردگى عاليجاه محسن‏خان و سواره چند از دارالخلافه مأمور، عاليجاه عبدالقادرخان شكى با سواره جمعى زودتر پى‏سپر شد و عالى‏جاهان رضاقلى‏خان افشار و رستم‏خان نيز مأمور اين كشور؛ اسدخان يوزباشى با غلامان خود از فارس رسيد و افواج قاهره كم و بيش پس و پيش شيپور ورود كشيد.

جناب آقا سيد اسداللّه‏ نيز به‏حكم همايونى از گلپايگان مراجعت و به‏اصفهان وارد گرديد در ظاهر عهد دوستى بست و در باطن از قرارى كه مردم گفتند با برادر پيوست. هر روزى كه سركار سپهدار كثيرالاقتدار حكم به‏گرفتن و تنبيه اشرار دادند، گويا ايشان براى آن بدكيشان به‏فكر گرفتن مهلت افتاده از بس كه آمدند و رفتند به‏عجر و التماس مهلت گرفتند. تا اينكه تهيه و تدارك اشرار به‏درستى پيوست و سنگر به‏سنگر و سيبه‏به‏سيبه‏نشست. به‏همين حيلت و گرفتن مهلت، كار اشرار استوار و بدين وسيلت خيانت باطن بدكيشان آشكار شد. تا اينكه در روز پانزدهم صفر، سان لشكر ديدند و در روز شانزدهم شيپور جنگ كشيدند و خودشان به‏چهل ستون خراميدند. به‏طريقى كه در شب آن روز، به‏سرتيپان و سرهنگان حكم چالش داده و ابواب فرمايش گشاده بودند، دسته دسته و فوج فوج را از هر كوچه و راهى به‏محله چهارسوق و شمس‏آباد فرستاده، عاليجاه ولى‏خان سرهنگ را با فوج سيلاخورى و يك عراده توپ و ابوالحسن‏بيك نايب از راه خيابان مأمور و عاليجاه ابوالفتح‏خان را با فوج سربندى(57) به‏داوطلبى از تعاقب آن ها روانه نمودند و عاليجاه سيد محسن‏خان را با فوج فيروزكوهى و توپ ديگر و حاجى صادق‏بيك نايب به‏طرف قصر شمس‏آباد اجازت دادند و تفنگچيان ديگر را به‏همراهى او فرستاده، پس از انداختن توپ رخصت، هر فوجى به‏كار خدمت پرداخت و هنگامه رزم گرم ساخت.

بلى هر كس خيرگى اشرار شنيده و آن سيبه و سنگر ديده داند كه سرهنگان به‏جنگ آماده و شيران گشاده قلاده، چگونه به‏آن محلت راه يافتند و به‏خدمت پرداختند، زيرا كه قدم به‏قدم از پشت هر مزغل.(58) سر تفنگ دغلى پديدار بود. رويين‏تنان فوج ولى‏خان با اهريمنان دامان به‏دامان و اشرار دسته دسته گسسته و پيوسته يورش‏آوران و گلوله‏ريزان تا پاى نارون خيابان آمده، از شليك هر توپى روز چندين اهرمن تاريك و از دود هر تفنگى مردودى بدرود از ميدان جنگ نموده، راه درك پيمود. از فوج ولى‏خان يكى كشته و پنج شش نفر زخمدار كشته در پاى نارون كه سر چهارراه است، سنگر بسته نشستند و از اشرار در همان يورش سى‏نفر به‏سقر(59) پيوستند.

ابوالفتح‏خان سرهنگ با فوج سربندى بى‏اغراق منشيانه و سرهم‏بندى اهل زمانه، چنان داد جلادت دادند و بر آن خيره‏سران چيره گشته راه اشرار بسته باب فتوت گشادند كه هر سربازى سزاوار نشانى و هر صاحب‏منصب جزيى لايق سرهنگى و سلطانى آمدند. آنان از طرف ديگر تا مقابل فوج ولى‏خان سنگربندان شده، عاليجاه سيد محسن‏خان نيز با انبوهى از فوج فيروزكوهى و طبل و بالابان و علم كاويان، شيپور كشيد و به‏طرف قصر شمس‏آباد كه در حقيقت براى اهريمنان آهنين حصار و پشت و پناه اشرار طرار بود، دويد.نظم:

 همان دز كه بود آهنين بام و در
 حصارى چنان كى خرد يادداشت
به‏هر مرتبه‏خيل اهريمنان
 گرفته در آن كاخ محكم بنا
ز زند و ز پازند برداشتم
 


 

كشيده ز هر سو بر افلاك سر
كه از روى گِل خشت پولاد داشت
كمين در كمين رعدسان در فغان
چو آتش كه اندر دل سنگ جا
چه اظهار این گفته را داشتم
 

 

قصريان بدبخت از بام آن حصار سخت، به‏انداختن تفنگ و شمخال(60)

پرداختند و فيروزكوهيان پلنگ چنگال، نيز براى خود سنگر ساختند. هفت ساعت در دوره قصر، كار به‏مجادلت و مقاتلت كشيد تا آنكه جگر چند نفر از صدمه گلوله توپ به‏طاق آن رواق (61) چسبيد و چند نفر ديگر به‏طبقات ديگر خزيده، تاب مقاومت نياورده، به‏مرتبه‏دوم قصر آمده بر جان‏نثاران گلوله‏باران كردند. در آن بين ميرزا فضل‏اللّه‏خان غلام پيشخدمت همايونى از آنجا مراجعت كرده، عرض نمود كه تا منت خدمت ننهيد و حكم يورش ندهيد، كارد به‏مقطع و آب به‏مصنع(62) نخواهد رسيد.

سركار سپهدار كثيرالاقتدار به‏امر «لاَ تَخَافُونَ»(63) حكم يورش نوشته، دادند و سركار آقا سردار و رضاقلى‏خان را فرستادند. رسيدن ايشان به‏عاليجاه سيد محسن‏خان و استحضار از حكم يورش، حاجى صادق بيك نايب توپ اژدها اسلوب را چون عصاى موسى به‏بلع اسباب سحر آن بدبختان انداخت و سربازان كوه‏كنان به‏شكستن طلسم جادوى اهريمنان و قلع و قمع ايشان پرداخت. به‏يك‏بار جان‏نثاران دست بر دهن زنان قيه‏كشان(64) و غوغاكنان يورش آوردند. اهريمنان از طبقه دوم خود را به‏زير انداخته، گريختند و سربازان عاليجاه سيد محسن‏خان بر بام قصر شيپور نصرت كشيده، به‏فيروزى آويختند. بيت:

 ز حكم يورششان قلب قصريان بشكست

 چنانكه معجز موسى طلسم جادو را

 

سركار سپهدار كثيرالاقتدار كه خاتم(65) عطايش در انگشت بود به‏زخمداران و دليران زر، مشت مشت بخشيدند و شال كمر خود را به‏جهت سيد محسن‏خان فرستاده به‏محل اقتدار خراميدند و آن شب را تا صبح نخوابيده تكيه بر بالش و در دل طراحى چالش مى‏كردند. نظم:

 شبا تا به‏كى در جهان تيرگى
 نقاب از رخ روز بردار زود
كه شبرنگى زلف دلبر خوشست
 سياهى خوش اما به‏چشم نگار
چو عمر عدو باش حسرت فروش
سپهبد همى چشم بر روز داشت
 


 

ز چهره بهل معجر خيرگى
فرو بند از فتح چشم حسود
 نه شب در چنين شهر و كشور خشست
درازى به‏گيسوى مشكين يار
خدا را به كوتاهى ايشب به‏كوش
تمناى صبح دل [ا]فروز داشت
 

 

كه آفتاب روز هفدهم [صفر]به‏طالع شهريار كيهان خداى كيانى كلاه سركار اعليحضرت قدرقدرت ظل‏اللّه‏ ناصرالدين شاه روحنا و روح‏العالمين فداه، از افق مشرق طالع گرديد و پشت‏گرمى به‏لشكريان رسيد و سركار سپهدار جلالتمدار به‏فرّ عنايت خديو بى‏همال، اقبال به‏چهل‏ستون فرمود كه از جانب سركار امام عليه‏السلام عالى‏جناب آقا آخوند ملا هاشم كه صديقى مسعود است و در يك شب به‏صد مجلس موعود، ورود نمود و احمد آقا جعفرى را كه در ميدان كهنه سرهنگ يك فوج اشرار طرار بود و تاج از سر كاوس و كمر از كيخسرو مى‏ربود، با دست بسته و روانى از بيم سياست گسسته آورد. سركار سپهدار كثيرالاقتدار گذاشتن او را در دم توپى كه بر بام فراش‏خانه كشيده بود، دادند و موكلان غضب او را نزد مالك دوزخ فرستادند و نوا از ناى رويين برگشادند كه نواب مستطاب شاهزاده آزاده حاجى كيكاوس ميرزا كه منتسب به‏دوده سلطنت و والى مملكت ارادت به‏دولت است، ديگ غيرتش در جوش و سينه از بغض آن مردودان پر خروش داشت، قدم به‏سيبه و سنگر گذاشت. قلب لشكريان را قوى و دل اهريمنان را تهى كرده، عاليجاهان عبدالقادرخان و رستم‏خان و حاتم‏خان با جمعى خود به‏همراهى ايشان پشت‏بند فوج ولى‏خان آمدند كه از آن طرف همه شياطينان طرار و اصفهانيان اجانين رفتار از چهار سمت فوج ولى‏خان هجوم‏آوران رسيدند. آن شيرپيشه جلادت و هژبر ميدان رشادت به‏سربازان خود حكم شليك داد و توپ اژدهاپيكر نعره از جگر برآورده جهان بر چشم رزم‏آوران تاريك گرد غبار آن شورش و غوغا سر به‏ثريا كشيد و همهمه آن گيرودار به‏گوش اهالى خارج هر رسيد. نه جاى شناسايى دوست از دشمن و نه توانايى تميز صديق از اهرمن. خرد از آن چالش حيران و ديده گردنده گردون بر آن هنگامه نگران. اشرارهاى دغل، چندين دفعه با جان‏نثاران دست و بغل شده، فرصت پر كردن تفنگ نداده، با چوب و سنگ بر ايشان حمله‏ور آمدند و ولى‏خان سرهنگ به‏نيروى بخت و بازوى سخت تيغ از نيام برآورده سربازها را به‏نظام بازداشتى. ليكن ايشان و خود را قرين هلاكت انگاشتى؛ با آن حالت، جلادت را آشكار و از هر گوشه و كنار به‏كارزار پرداخت و علم رشادت برافروخت تا آنكه چهار نفر از توپچيان زخمدار و سه چهار نفر سرباز از كار انداختند.

در اين بين، اين اخبار را به‏سركار سپهدار كثيرالاقتدار دادند كه در ميدان جنگ كار بر ولى‏خان تنگ است و شيشه اميد آن شيردل بر سنگ. سركار سپهدار عاليجاه ميرزا حسين را كه دل آهنين در بر و دامن اردات بر كمر داشت، نزد سيد محسن‏خان فرستاد كه به‏امداد ولى‏خان شتاب و گرفتاران از شش جهت حيران را درياب. عاليجاه ميرزا حسين بى‏درنگ خود را به‏سيد محسن‏خان رسانيد و به‏شتاب ايشان را با انبوهى از فوج فيروزكوهى به‏امداد دوانيد. هنوز آنان نرسيده ‏بودند(66) كه نسيم نصرت بر بيدق ولى‏خان وزيدن گرفت و دل كرد(67) را مقراض باد بريدن.

با اينكه فروغ ديده و چراغ دوده هجده ساله‏اش كه در فوج ياور و شيربچه دلاور بود، در پيش چشمش زخم گلوله برداشته، جسم مجروح او را گذاشته اعتنا ننموده به‏سلطانان و سربازان حكم يورش ديگر داد. عاليجاهان موسى‏خان و اكبرخان نيز با سربازان، بر آن بدانديشان از چهار سمت حمله‏ور به‏اقبال داراى جهاندار و بخت بلند شهريار گردون اقتدار، آنان را از پيش برداشته، علم فيروزى به‏گردن افراشت. بيست و هشت نفر را به‏خون غلطانيده، نزد مالك دوزخ خزانيد و چهار نفر ديگر را توپ اژدها اسلوب از ميان دو نيم و دل اهريمنان از آن چالش پر بيم شد و باقى ديگر كه راه بر فوج سربندى بست، به‏يك شليك، شش نفر به‏درك پيوست و شش نفر ديگر با جسمى خون‏آلود و چشمى خون‏پالود، دلى از حيات گسسته و خاطرى به‏ممات پيوسته، لنگان از ميدان جنگ گشاده، قمه و انداخته(68) تفنگ جستند و نيم نفس را غنيمت دانستند. نظم:

بدان سان همى پردلان نظام
 چو شب معجر قير بر سر كشيد
به‏هر مرتبه‏خيل اهريمنان
 گرفته در آن كاخ محكم بنا
ز زند و ز پازند برداشتم
 


 

 به‏جنگ‏آورى روز كردند شام
سپهدار شاد و سپه آرميد
كمين در كمين رعدسان در فغان
چو آتش كه اندر دل سنگ جا
چه اظهار این گفته را داشتم
 

 

گوساله پرست شكسته پا و گسسته دست، گريزان و به‏آن ذلت و گرفتارى نزد سالار خود شتافتند. چون خايه حلاجش، لرزان يافتند، زيرا كه جسد خبيث رحيم گلندام و برادر محمدعلى بوجار كه سركرده اشرار بودند، با چهل نفر طرار ديگر در پيش رويش فكنده و زخمداران ديگر چون سگان مجروح ويله‏كنان و دم به‏دندان گزان به‏خون آكنده ديدند. آن بوقلمون ثانى و مجنون، بيانى كه آن حالت ديد خود را به‏خدمت ميرزا زين‏العابدين رسانيد و آن نيز احمد ميرزا و ميرزا محمدعلى نواب و ساير اشرار كه از احفاد خطاب بودند، طلبيد كه به‏فكر باطل و انديشه لاطايل تدبير كار خويش و چاره آن رنج و تشويش كنند. هر يك به‏خيال خود طامات(69) بافى‏ها كردند و گزافى‏ها گفتند. گفتِ رحيم‏باقر سه‏دهى آن شد كه از راهى بر سنگر ولى‏خان تازند؛ و تدبير محمدعلى گوگردى اين گرديد كه لباس نظامى كه از سربازان دستگير شيخ‏على‏خان كنده، دارند، بپوشند و خود را مشابه‏به‏اهل نظام سازند و به‏چالش بكوشند. اسمعيل كرناچى بدان خيال افتاد كه چادر بر سر كرده، به‏صورت زنان خود را به‏قراولان بنمايند و به‏سيرت اهريمنان ابواب جدال گشايند. حسن دوقولى و رضاى آسيابان پيمان بستند كه خود را بر فوج سربندى زنند و سنگر ايشان را بشكنند. و حاجى محسن كه از نتيجه جن است، مأمور شد كه در وقتى كه هنگامه رزم در خيابان گرم، به‏قدر دويست نفر از طايفه اشرار بى‏شرم را برداشته، بى‏گمان به‏ميدان ريزند و چنانكه دانند، بستيزند.

احمد ميرزا گفت كه به‏هر حيلت كه هست بايد فردا را يك روزه مهلت گرفت و آنان كه از صرافت جنگ افتادند، اينان بى‏درنگ با شمخال و تفنگ بر دليران تازند و به‏ملعنت پردازند.

هنوز نسيم صبح نوزيده و آفتاب ندميده كه مجلس سركار كثيرالاقتدار از ملا و دستار كلم‏زار شد(70) و ديده گردنده گردون، در صفحه چهل‏ستون موش و بقر و پلنگ و خرگوش شمار. بالاخره به‏هر وسيلت كه بود يك روزه مهلت گرفتند. ايشان ماندند و آنان رفتند و توپچيان جلادت‏نشان توپ را بر سر قصر كشيدند و دل اهريمنان را از بيم جان بريدند. سركار سپهدار جلالتمدار نيز به‏سركشى قراولان قصر و جهان‏نما پرسش احوال دليران جنگ‏آزما به‏سيبه و سنگر تشريف‏فرما شده، دامن دامن زر به‏لشكر داده مراجعت فرمود؛ بلكه سركار امام عليه‏السلام كه در حقيقت دو عالم روح در يك پيرهن است، در آن انجمن با احتشام امامت تشريف‏فرما و عمارت چهل‏ستون را رشك هشت‏بهشت و دلگشا فرمودند و آن روز و آن شب را با سركار سپهدار مصلحى شايسته پيوسته داشتند. الحق چه سركار امامى كه جوهر انسانيت و عالم روحانيت جز پاس دين و دولت چيزى نداند و غير از صفا و صداقت‏انگيزى نراند.

بالجمله زنان مرد صورت و شيطانان پليد سيرت، به‏دستورالعمل دوش خروش برآورده در جوش شدند و هريك با جمعيت خود بر سر دليران ريختند و پيوند مهلت و مدارا گسيختند. طايفه‏اى كه به‏داوطلبى سنگر ولى‏خان آمده بودند، به‏شليك اول چهارصد نفر به‏مصحوب(71) گلوله توپ به‏درك پيوسته و بيست نفر ديگر از يورش سرباز راه سلامت بسته از زندگانى گسستند. و دسته‏اى كه خود را به‏فوج سربندى زدند، جان بدر نبردند. ناله توپ قلعه‏كوب به‏ثريا رسيد و شليك سربازان نظام، قلب اهريمنان دريد و مهر جهان‏افروز نقاب بر چهره روشنى كشيد. نظم:

پر آشوب شد صفحه گيرودار
 ز بسيارى گرد و تاريك دود
به‏هر مرتبه‏خيل اهريمنان
 گرفته در آن كاخ محكم بنا
ز زند و ز پازند برداشتم
 


 

همه روى گيتى گرفته غبار
 زمين گشت چون آسمان كبود
كمين در كمين رعدسان در فغان
چو آتش كه اندر دل سنگ جا
چه اظهار این گفته را داشتم
 

 

به‏حدى بر ميدانيان كار تنگ كردند كه بدان رسيد كه قراول‏خانه‏ها(72) را خالى گذارند و ميدان را بر ايشان بسپارند كه سركار سپهدار كثيرالاقتدار، سركار آقا سردار و رضاقلى‏خان و آقا قربانعلى اميرآخور با جان‏محمدخان مأمور به‏محافظت ميدان و رفع‏ودفع بدكيشان فرمودند. و آقا هاشم داروغه را به‏جلوگيرى آن ها به‏بازارچه عمرى فرستادند و عاليجاه ميرزا حسين را كه در حقيقت شيرى است درنده و شمشيرى است برنده، با تفنگچى سه‏دهى به‏رفتن بام فراش‏خانه فرمان دادند. عاليجاه ميرزا حسين، چون شاهين به‏پهلو شكافتن و آقا هاشم داروغه، چون عقاب از عقب آن ها تاختن آورد كه به‏يك دفعه غوغاكنان و عربده‏كشان بر اهريمنان يورش آوران شدند. هشت نفر را به‏درك فرستاده و چند نفر زخمدار بر پشت آن ها نهاده به‏همان تاختن تاختن، تا سر نهر بيدآباد رفتند و چند سنگر آن ها را خراب كرده درهاى سيبه‏را كنده بر دوش كشيده برگشتند.

آن شب را قراولان سنگر پاس خود را از گروه شقاوت‏اثر داشتند. روز نوزدهم صفر سركار سپهدار به‏احترام شب اربعين، به‏سرهنگان چالش آئين حكم نوشت كه تا از آنان كه بر روانشان هزار نفرين باد و باب فيروزى بر رويشان مگشاد، اقدام به‏جنگ نشود، احدى توپ و تفنگ نيندازد و تنى را نشانه تير بلا نسازد. آن روز به‏همان طريق گذشت كه احمد ميرزاى نواب وقت غروب آفتاب بر سنگر ولى‏خان ريخته، فتنه ديگر انگيخته شد. نظم:

به‏يكباره برخواست آواز ناى
 شرر ريخت از توپ آتش‏فشان
به‏هر مرتبه‏خيل اهريمنان
 گرفته در آن كاخ محكم بنا
ز زند و ز پازند برداشتم
 


 

 دل رزمجويان برآمد ز جاى
پر از دود شد صفحه كهكشان
كمين در كمين رعدسان در فغان
چو آتش كه اندر دل سنگ جا
چه اظهار این گفته را داشتم
 

 
   
 

سربازان تيزچنگ نيز پر و بال اشرار اهريمن‏خصال را نشانه شهاب شررريز نموده، خرمن هستى هريك را به‏شعله چالش سوخته، سنگر مارپيچ زمينى را كه در سر چهارراه خيابان حفر نموده و دسته دسته اشرار در آنجا نشسته بودند و در حقيقت نمونه خندق خيبر، يا سد اسكندر بود، به‏جلادت و يورش از دست اشرار يأجوج نتيجه به‏شرارت پرورش گرفتند و از سربازان يك نفر مقتول و سه نفر زخمدار و از اشرار، پانزده نفر سقر اختيار نموده، مابقى گسسته‏پى و شكسته سم دم، علم كرده، فرار كردند. از سمت شمس‏آباد نيز عاليجاه سيد محسن‏خان حكم

يورش به‏گرفتن خانه ميرزا عبدالحسين و آقا عبداللّه‏ زركش كه خاطر دليران بود، داد. نر پلنگان فيروزكوه و ببران شير شكوه به‏فرّ تيغ جهان‏افروز و شراره تفنگ جانسوز بر آن روباهان خيره، چيره گشته، چند نفر ديگر به‏كيفر اعمال آمال، پى‏سپر نزد دجال شدند و باقى دم به‏دندان گزان گريزان آمدند.

سيد محسن‏خان نيز كاخ در كاخ را سوراخ نموده، آن محله را از زنبوران شرور و عقربان كورپاك كرده تا برابر فوج ولى‏خان سنگر بست و نشست. آن روز سركار امام عليه‏السلام، با احتشام تمام به‏منبر شده با فصاحت و بلاغت خطبه‏ادا فرمود و پاك يزدان را سپاس و درود بى‏نهايت نمود. پس از آن از درياى دانش گوهر فروريخت و به‏پاس نعمت سركار اعلى‏حضرت كيهان خداى و شهريار كشورآراى درآويخت. پس از گفت آنچه نبايد نهفت. فرمود كه اى اهل اصفهان ديديد كه مفسدان شيطان و ملحدان هيچ‏مدان چه فتنه برانگيختند تا خاك اين ولايت به‏غربال ندامت بيختند. هر كس كه پيرو آنان كه محارب با دين و دولت و مخرب اين ولايت است، باشد در سقر جاويدان و خائن سلطان ايران است. البته از ايشان كناره جوييد و راه آوارگى مپوييد كه آنچه سزاوار است گفتم و شنيديد و آنچه كردند ديديد.

بالجمله، چون ميرزا عبدالحسينيان از آن كارزار كار خود زار ديدند، شيطنت ديگر به‏رشته خيال كشيدند. با محمدعلى‏خان مشاورت به‏كار مشاجرت كردند. آن پير سالخورده و شير نر روزگار شمرده را به‏خاطر رسيد كه به‏اغواى ميرزا زين‏العابدين سركار آقا سيد اسداللّه‏ حكم دهد و از آن انتفاع جهاد جهد، تا آن كار انجام گيرد و صورت اتمام پذيرد و ايشان آن رأى را صواب ديدند وبالاجماع خدمت آقا سيد اسداللّه‏ رسيدند. در آن شب محمدرحيم ضابط بلده كه در باطن با آنان بود. رشته بندگى گسسته با اشرار پيوست. ندانم در حقيقت اهالى محله بيدآباد و فرارى‏هاى شمس‏آباد از ايشان حكم دفاع شنيدند، يا اينكه اين نسبت را بر او پسنديدند كه سادات و ملا دور از ماشاءاللّه‏ «تَبَّتْ يَدَآ»(73) بى«قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ»(74) پشت بر نادعلى رو به‏سينجلى، پالهنگ(75) بر دوش‏افكنان، آماده جنگ تهمتنان شدند.

به‏خيال اينكه شمشير برنده مدّ«وَ لاَ الضَّآلِّينَ»(76) است كه كلفت كشند، يا گلوله توپ مال ايتام و اوقاف است كه به‏مفت خورند. هاى هوَّز جهاد و عين دفاع را مايه عناد دانسته آن ها را از سر ناف و آن عين را در حلقوم شوم به‏چرخ انداخته به‏خيال مصاف بودند و تا صبح شمشير از غلاف نكشيده، كفن بريده را سجاف كردند. گفت آن اين كه: فردا شب با حورالعين دوش بر دوش در آن بين دَله(77) دولكان(78) بى‏نام و نشان از قبيل حلاج و نساج، با پارو و كمان و بذر گرو شبان نسناس بادكنك و داس از خارج شهر فوج فوج، قبيله به‏قبيله بى‏وسيله رسيدند.

بلى آنچه در اين معامله ضرر ديوان شد، مى‏توان به‏حل اين مسأله مشكله مصالحه نمود، زيرا كه همه اهالى اصفهان، بل اكثر خر مريدان يزد و كاشان چنان مى‏دانستند كه اگر حروف منفصله دال و فا و عين متصل شود، بدون تشكيك در دارالخلافه طهران جاى سلطان ايران نخواهد بود و حال اينكه جهاد هم بر او افزود در پيش ططنه خدام سركار اعليحضرت سليمانى و شوكت خاقانى همان حكايت پشه و باد نمود يا ورقى از حديث صرصر عاد و ثمود گشود.

بالجمله، آن شب را تا صبح برخى چون خفاش در تلاش پريدن و بعضى چون كرمك شب‏تاب غافل از ستاره يمانى درخشيدن؛ گاهى در حضيض و گاهى در اوج نمونه موج سراب و نقش بر آب آمدند. بيت:

 كه ناگاه از آستين حجاب

 برآمد برون پنجه آفتاب

 

اشرار به‏پشت‏گرمى اخيار و شهرى به‏حمايت رستاقى،(79) بالاتفاق كمر نفاق بسته و علم سبزى بر بام گلدسته مسجد مرحوم سيد بر پا و در زير و بالا به‏ظاهر صلوات گويان و در باطن مردود دو جهان، چون سيل بى‏پايان بر سر فوج ولى‏خان و سربندى و سيد محسن‏خان رسيدند. دليران سنگرى چون شير در كمين‏گاه و رويان خيبرى، به‏عرصه رزمگاه تاختند كه صداى شيپور و بالابان پرده گوش جهانيان گسيخت و هنگامه‏گيرى لشكريان در جهان طرح ديگر ريخت كه يك‏باره امام‏قلى‏بيك ياور، فرمانى مهيب‏تر از حكم و امر منكر به‏توپچيان مالك‏پيكر داد. نظم:

 چه توپ عدو سوزدم بر گشود
 ز شليك توپان آتش زده
 ز هى‏هاى گردان به‏ميدان جنگ
 گرفته در آن كاخ محكم بنا
ز زند و ز پازند برداشتم
 


 

 زمين شد پر آتش هوا پر ز دود
 تو گفتى صفاهان شد آتشكده
گسستى دل شير و زهر پلنگ
چو آتش كه اندر دل سنگ جا
چه اظهار این گفته را داشتم
 

 

هژبران فيروزكوهى و سربندى و ببران سيلاخورى، با هنرمندى به‏حكم سرهنگان جلادت فشان بر اهريمنان شليك و جهان بر ديده تماشانيان تاريك نموده، غوغاى سربازان نظام قلب اشرار دريد و مهر جهان‏افروز نقاب بر چهره روشنى كشيد. اشرار پيش جنگ، چون برگ درختان در فصل خزان بر زمين ريختند و اخيار با پالهنگ به‏ناكامى گريختند. از يورش ديگر ديارى باقى نماند كه به‏چالش بازو گشايد و از ملحدان بى‏پدر نفرى ساقى نشد كه ساغر هلاكت نپيمايد. بيت:

 بگريز ز هنگامه كه هنگامه گريز است


 

رو در پى جان باش كه جان سخت عزيز است

 

بالاخره آن محله از شغالان(80) خالى شد و عاقلان و بقالان را از عمل خويش انفعالى حاصل. آن شب ميرزا عبدالحسين و ساير اشرار پوستين بر سر كشيدند و پوست يكديگر به‏دندان مى‏دريدند و مى‏دانستند كه فردا صبح خاك محله بيدآباد بر باد خواهد رفت و اولاد و احفادشان از ياد خواهد شد. با قنبرك بازى و هزار چنبرك‏سازى، خودى به‏خدمت جناب آقا محمدمهدى رسانيده، عرض كردند:

گاهى به‏رحمت حاجت ما را پناه


 

بار ديگر ما غلط كرديم راه
 

 

امروز با توبه‏چشم شفاعت از تو داريم و دست از دامنت برنمى‏داريم. ايشان فرمودند اى ملعونان بدبخت و اى مردودان دل‏سخت! شما را هزار مرتبه‏مردن بهتر كه مرا به‏اين طريق آزردن. خدايتان در هيچ كار استعانت مكناد و باب راحت بر چهره زحمت مگشاد. آخر نه اين مسلمانان را كه جامه هستى دريديد خدا را بنده بودند و آن گرفتاران را كه به‏آن خوارى سر بريديد پاك يزدان ايشان را آفريننده. تا سرب و باروت داشتيد، از ملعنت چيزى فرو نگذاشتيد. امروز چون دانيد كه خوددارى نتوانيد به‏روباه‏بازى تبديل شيرى كنيد و به‏زمانه‏سازى تغيير مسيرى دهيد در خدمت سركار سپهدار كثيرالاقتدار از شما اشرار چه جاى شفاعت باقى است. و اگرچه اين عبارت خلاف شرع است، ليكن عمل‏هاى شما همه عين قرمساقى است. اگر گمان مى‏كنيد كه دست مرا از حناى بهتان رنگين سازيد و به‏ملعنتى ديگر پردازيد، نعوذباللّه‏، هرگز اقدام به‏اين عمل نخواهم كرد و شما را باب مراد نخواهد گشود. و اگر در حقيقت راست گوييد و بى‏كم و كاست راه نجات پوييد، سركار آقا سيد اسداللّه‏ سلمه‏اللّه‏ تعالى را در اين مجلس حاضر و در حضور او باطن خود را ظاهر سازيد.

ايشان نيز با عجز و زارى و انكسار و خاكسارى جناب سلمه‏اللّه‏ تعالى را در آن محفل آورده، پيمان بستند و اَيْمان خوردند كه اگر سركار سپهدار كثيرالاقتدار حكم به‏گرفتن محله بيدآباد ندهند و علم فيروزى در آن محله نكشند، پنج روزه تهيه كار خود ديده در خدمت سركار سلمه‏اللّه‏ تعالى راه درباردار داراى رى پيمايند و جناب سلمه‏اللّه‏ تعالى در آن آستان زبان شفاعت براى ايشان گشايند.

چون آقا محمدمهدى، سلمه‏اللّه‏ تعالى آنان در حقيقت ناچار ديد، خدمت سركار كثيرالاقتدار رسيد. زبان شفاعت باز فرموده، عجز و اطاعت آنان آغاز نمود. سركار سپهدار كثيرالاقتدار از آنجايى كه معدن انصاف و مروت و معدن الطاف و فتوت هستند، دانستند كه اگر آن گربه‏كان باطاق پيچيده و مردودان به‏جان رسيده را مهلت ندهند و راحت نكنند، خون مسلمانان زياده از حد ريخته و خاك محله بيدآباد به‏آب خرابى آميخته خواهد شد. همان بهتر كه آنان را به‏خود واگذارند و روزى دو بر ايشان راه سلامت بسپارند تا چشم اشرار از خواب غفلت بيدار و به‏گوش هريك حكم خبردار رسد كه در بازار بى‏عارى به‏چه كارند و در دكان گرفتارى چه مطاع خريدار. از آن گذشته سركار كثيرالاقتدار را به‏خاطر رسيد كه اگر آن ها را رخصت ندهد و كار به‏غلبه‏و گرفتن كشد، دور نيست كه در شهر هريك به‏بيغوله‏اى خزنده يا به‏گوشه طويله آرميده، شهر اصفهان از لوث وجود اشرار پاك نگردد و چون كرم‏ميوه هريك در كريوه(81) مشغول شرارت و خرابى باشند. همان بهتر كه در خارج شهر كلاً دستگير و گرفتار غل و زنجير گردند.

بالجمله، آن ها را پنج روزه مهلت و به‏رفتن رخصت دادند. نواب مستطاب حاجى كيكاوس ميرزا با جناب آقا محمدمهدى سلمه‏اللّه‏ تعالى فرستادند كه اگر اشرار خارجى را روانه ديار خويش و الواط شهرى بدانديش از دور خود پريش نموديد، از آن رنج و تشويش آسوده خواهيد بود و سرباز از سنگر مراجعت خواهد نمود و الا سرباز را رشته جلادت نگسسته و توپ اژدها اسلوب را دهان از كوفت و كوب نبسته. چون از حكم سركار كثيرالاقتدار استحضار يافتند، ناچار به‏اطاعت پرداختند. آن چند نفر معدود در مسجد بستى نشدند و اشرار بالاتفاق بى‏تفنگ و يراق سستى گرفتند. زخم ناسورشان باخورد و شرارت انديششان از ياد رفت. سر در گريبان كه چه چاره كنند و حيران و سرگردان كه كجا آواره شوند. محمدعلى‏خان كه به‏هفتاد و دو صورت بيرون آمده بود، رنگى ديگر ريخت و به نيرنگى ديگر آويخت. عمامه جناب شيخ‏الاسلام بر سر و عباى او را در بر نموده، بر استر نشست و كاكاى(82) او را در جلو دوانيد تا بدين وسيله و چنين حيلت خود را به‏مسجد جامع رسانيد.

چون سركار امام را از كار آن شرير ايام آگاهى دادند، ايشان او را نزد سركار كثيرالاقتدار فرستادند. ميرزا مرتضى كه عمروعاص سال‏ها در خدمتش به‏شاگردى اختصاص يافتى، از مأيوسى آن ها كف افسوس به‏هم سود و شمشير و قرآنى برداشته، چنان كه خود را به‏هيچ كس ننمود، به‏خدمت سركار كثيرالاقتدار باب عجز و خاكسارى گشود و سركار ايشان نيز بر خباثت ديرين و خيانت پيشين او بخشود. تا اينكه روز مهلت سرآمد و اشرار در خدمت سركار سلمه‏اللّه‏ تعالى پى‏سپر بار شراب پيشاپيش كشانيدند و اجاندهاى(83) چهر آفتاب را در محمل نشانيدند. پيره‏زنان افكار را به‏خانه گذاشته و سرب و باروت به‏خروار برداشتند.

در منزل جز دو فرسنگى شهر است، آسوده بودند و صبح از آنجا راه مورچه‏خورت پيمودند. سركار كثيرالاقتدار چون دست اشرار را از شهر بريد، سرهنگان و سرتيپان سواره و پياده را طلبيد، هر يك را مأمور به‏گرفتن اشرار دستور دادند و نواب مستطاب حاجى كيكاوس ميرزا و رضاقلى‏خان به‏سركردگى فرستادند. اينان نيز از شهر حركت كرده، وقتى رسيدند كه آنان مهياى رفتن و اينان با خستگى آماده گرفتن و بستن. اشرار با جنگ و گريز در ستيز و اينان با جلادت چالش‏انگيز. حسين‏على نهچيرى كه از اشرار هنگامه‏گير و پشت و پناه الواط بود، در سر تير به‏دوزخ رفت و معدودى ديگر فرار اختيار كرده، عاليجاه عبدالقادرخان آن ها را تعاقب نمود. باقى ديگر را برهنه كرده بر ريسمان بستند و بر باره جلادت نشستند. محمل‏نشينان ماه رخسار گرفتار و اجاندهاى شكرگفتار به‏دست صاحب‏منصبان دچار افتادند. از آن جمله جنده‏اى كه به‏قبله ميرزا عبدالحسين در شهر مشهور و رشك پرى و حور بود، در ميان آن جمهور چون غزال رميده گرفتار چنگال پلنگى به‏مراد رسيده آمد.

شيران با آن شكار به‏شهر مراجعت ساختند و سركار كثيرالاقتدار بعد از سياست گرفتاران به‏انتظام شهر پرداختند. زحمات پى‏درپى دليران از ياد رفت و خرمن هستى اشرار بر باد شد. مكافات ايام چالش به‏آرامش پرداختند و كيفر بى‏خوابى سنگر را به‏رامش محفلى ساختند. دليران جنگى با دلبران چنگى به‏باده‏گسارى پيوسته به‏عشرت نشستند و در بر روى مشاجرت بستند. طرفه منشى در گوشه تنهايى از دور انگشت خايى و بر در ايشان به‏خيال گدايى كه بختش بيدار و در شب تار يار آفتاب رخسارش پديدار گشت.

  از در بدر آمد دوش آن‏شوخ غزل‏خوان
بر سلسله زلفش دل‏ها همه دربند
 نى زلف مگو طرّه او طبله عطار
 چين بر سر چين خم به‏خم آورده ز هر سو
از مشك مگر افسر بگذاشته بر سر
 قوس و قذح از وسمه نمود است بر ابرو
 چشم سيهش گويى مستى است كه باشد
نفكنده نظر جز پى خونريزى عشاق
نابرده خرد پى به‏دهانش كه نهانست
آلوده لبانش به‏مى لعل كه گويى
يك مصر غلام او در حسن و لطافت
نارنج فرو ريزد از شاخ به‏يكبار
بر پيرهن آورده مگر خرمن نسرين
گر پرده از آن ناف بلورين بگشايد
مويش كمر و كوه سرين بسته به‏مويى
 از خال و خط و طره برآراسته خود را
گفتنى كه پريچهر پديدار نمود است
شهرى همه را ديده بر آن شاهد منظور
 ك دست صراحى و دگر دست به‏ساغر
رفتم كه بگيرم ز كفش جام و ببوسم
 


 

خوى كرده و آشفته و مخمور و پريشان
زان سلسله بر سلسله‏ها سلسله‏جنبان
نى طره مگو سنبل او خرمن ريحان
 پيچان به‏هم آن گيسوى شبرنگ چو ثعبان
  يا عنبرتر ريخته بر طرف گريبان
خورشيد عيان كرده از چهر درخشان
 پيوسته همى تكيه‏گهش خنجر مژگان
ناديده به‏كس جز كه سپارد به‏رهش جان
 بر چشم سكندر اثر چشمه حيوان
 گلبرگ مگرتر شده از شبنم نيسان
 صد يوسف كنعانش در چاه زنخدان
 در باغ چو بنمايد آن ليموى پستان
 يا ياسمن اندوخته در جامه كتان
زاهد فكند سبحه و عابد دهد ايمان
كوهى كه چو سيماب همى باشد لرزان
در جلوه چو طاوس و به‏رخ چون مه تابان
 يا آنكه ملك آمده در صورت انسان
خلقى همه را چشم بر آن فتنه فتان
 باروى چو گلنار و قدى سرو خرامان
 آن چهر چو خورشيد و عقيق لب خندان
 

پوشيد ز من چشم و فرا رفت و برآشفت
 گفتا كه نه‏دوغ است در اين شيشه كه خمراست
حورم من و از جنت فردوس خزيده
 جام مى‏آنگاه ز دست من و امشب
دور و به‏كنارى سر خود گير و بياسا
 با اهرمن افراشته كجا گردد هم خواب
 گو طرفه منشى سپهبد كه بگيرد
چون اين بشنيدم دو معلق زدم از شوق
 گفتم كه منم طرفه منشى كه كشيدم
 آن كوكب اقبال و در و درج فتوت
 آنست سپهبد كه گرفته است چو جان جاى
مى‏زيبد گر خسرو گيتى بفزايد
جانى تو و اين ملك سراسر چو يكى جسم
 شادان ز وجود تو وجود همه خلق
 تا چهره ناهيد درخشان و منور
بدخواه تو رنجور و گرفتار اعادى
 


 

 چون آهوى رم كرده ز صياد گريزان
با من چو پرى مى‏نسزد غول بيابان
 با حور ببايد كه شود همسر غلمان
بر تو نه حلال است چنين باده رخشان
 زحمت مده اصرار مفرما و مرنجان
 با ديوكى آميزد بر كوى سليمان
از دست من اين ساغر پر گوهر غلطان
يك دفعه بپا خواستم از ذوق شبانان
 جز بندگيش بر همه گيتى خط بطلان
 آن مخزن اجلال و همان معدن احسان
 در گوشه ايوان ز پى نظم صفاهان
شيراز به ملك وى و هم خطه كرمان
 وحى تو و مر جمله خلايق همه ابدان
 روشن ز فروغ تو چراغ همه ايران
تا چشمه خورشيد فروزنده و تابان
احباب تو مسرور و به‏اقبال تو شادان
 

 

پس از اتمام كتاب تاريخ وقايع دارالسلطنه اصفهان بنده دربار فرج‏اللّه‏ منشى، شيرازى‏الاصل، محلاتى‏المسكن، متخلص به‏طرفه كه به‏چاكرى سركار خداوند اعظم، سپهدار كثيرالاقتدار دام اجلاله‏العالى سرافراز و بين‏الاماثل و الاقران به‏التفات بى‏پايانش ممتاز بودم. نسخه را از نظر سركار ايشان گذرانيده با اينكه در بذل التفات فروگذاشت نفرموده بودند، يك طاقه شال غربى منازى(84) بخشودند و تسحينات زياده از حد فرمودند و بر منصب و مواجب و انعام و اكرامم افزودند.

به‏تاريخ سنه 1266 صورت اتمام پذيرفت.

زیرنویسها:

[1]. ناسخ‏التواريخ، جزء سوم ص 308؛ / روضة‏الصفاى ناصرى، جلد دهم‏، ص 461، حقايق الاخبار ص 77.

2.روضة‏الصفاى ناصرى، ج دهم صفحه 461 / حقايق‏الاخبار، ص 77/ ناسخ‏التواريخ، جزء سوم ص 308 ـ 309.

3. منابع قاجارى درباره او نوشته‏اند‌: در ذيحجه سال‌1264 چون سليمان‌خان، خان‌خانان به حكومت اصفهان منصوب شد، ميرزا‌عبدالوهاب گلستانه مستوفى را به عنوان وزارت خويش برگزيد و با خود به اصفهان آورد.اين در حالى بود كه ميرزا عبدالحسين سر رشته دار اصفهانى از مدت ها قبل در آرزوى وزارت بود. و خان خانان نيز در باطن با وزارت او همراهى داشت. پس چون ميرزا عبدالوهاب همراه خان خانان وارد اصفهان شد، ميرزا عبدالحسين با او طريق دشمنى پيش گرفت و كمى بعد اين دشمنى به بروز كشاكش و جنگ ميان طرفداران ميرزا عبدالوهاب گلستانه و ميرزا عبدالحسين سررشته دار منتهى شد. ادامه اين كشمكش موجب شد تا امير كبير چراغعلى خان زنگنه را براى حل و فصل موضوع به اصفهان اعزام كند. چراغعلى خان چون به اصفهان رسيد، مصلحت را در آن ديد كه ميرزا عبدالحسين سررشته دار را تأييد كرده و چراغعلى خان را با خود به تهران برگرداند. پس از تعين سپهدار به حكومت اصفهان دست ميرزا عبدالحسين خان از وزارت كوتاه شد و لاجرم آماده گرديد تا با هر غوغا عليه سپهدار همراهى كند. شورش احمد ميرزا فرصت مناسبى بود براى اين همراهى. براى ماجراى اعزام سليمان خان و چراغعلى خان، نگاه كنيد به: ناسخ التواريخ، جزء سوم، ص 225 و 308/ روضة الصفاى ناصرى،ج 9، ص 460-459/ حقايق الاخبار، ص 55 / تاريخ منتظم ناصرى، ج 3، ص 1649 / منتخب التواريخ، ص 100.

4. ناسخ‏التواريخ، جزء سوم ص310، روضة‏الصفاى ناصرى، ج 10 ص462، حقايق الاخبار،ص 78.

.5 ناسخ‏التواريخ، جزءسوم، ص311، روضة‏الصفاى ‏ناصرى،ج 10 ص 42/ حقايق‏الاخبار ص 78

6. تاريخ التواريخ، جزء سوم ص 315/حقايق‏الاخبار، ص 78.

7 . ناسخ‏التواريخ، جزء سوم ص‌313/روضة‏الصفاى ناصرى، جلد دهم، ص 462

8 . ناسخ‏التواريخ، جزء سوم، ص 313.

9. پيشين، ص 314.

10. ناسخ‏التواريخ، جزء سوم ص 313، روضة‏الصفاى ناصرى، ج 10، ص 462.

پینوشتها:

1- مقصود چهاردهم ماه رمضان 1265 قمرى است. ناسخ التواريخ، جزء سوم، ص 308

2- ردا.

3- تسبيح.

4- رشته‏اى كه ترسايان بر كمر بندند.

5- استخوان سينه مرغ به شكل عدد 7 كه در گذشته با آن شرط بندى مى‏كردند.

6- اصل: برخواستند.

7- مراد همان محمدحسين‏خان خلج، نايب‏الحكومه سپهدار است كه در مقدمه از او سخن گفتيم.

8- ميوه گياهى است بسيار تلخ كه به آن خربزه ابوجهل گويند.

9- در باورهاى عاميانه جفت انسان را مى‏گفتند كه يك دست و يك پا و يك چشم داشت و به ديو انسان اشتهار داشت.

10- ابليس.

11- در اصل چنين است.

12- اصل: تذوير.

13- چنان‏كه در مقدمه بيان شد، در برخى منابع آمده است كه سربازى به زنى بى حرمتى كرد و گماشتگان امام جمعه به او اعتراض كردند. در اين حال ديگر سربازان به يارى آن سرباز آمدند و با اجتماع طرفداران امام جمعه، غوغايى پديد آمد.

14- الاعراف:179.

15- يك كلمه ناخوانا.

16- اصل: برخواسته.

17- اصل: مذور

18- اصل: يانه.

19- يك كلمه ناخوانا. شايد: و چرا.

20-جوانمردى، همت.

21- بى‏كارى.

22- اصل: اغماز.

23- غمخوار.

24- دستگيرى.

25- اصل: تذوير.

26- آينه.

27- مقصود سيدمحمد باقر شفتى عالم پرآوازه اصفهان در عصر محمدشاه است. شرح حال او در منابع زير به تفصيل بيان شده است: تنكابنى، ميرزامحمد، قصص‏العلماء، تهران: انتشارات علميه، بى‏تاص 150/ خوانسارى، محمدباقربن زين العابدين، روضات‏الجنات فى احوال العلماء و السادات، ترجمه، ساعدى خراسانى، تهران: اسلاميه، بى‏تا،ج 2، ص 291

28- مردم حيله‏گر و بى‏نام و مفلس.

29- ميوه فروشان.

30- اصل: احتزاظ.

31- يوشان: واژه تركى به‏معنى افشان، دسته كاه.

32-اصل: كسافت.

33- پوست، ظاهر.

34- گردن.

35- مدثر:50.

36- يا لوليين و لولهين و لولهنگ: آفتابه.

37- كج.

38- كج، قوس‏دار.

39- مرد تن‏فروش.

40- لال.

41- جرقويه: از دهستان‏هاى بخش مركزى شهرضا.

42- ماربين: از مضافات اصفهان پر از باغ و شامل 58 روستاى به‏هم پيوسته.

43- برخوار: از دهستان‏هاى بخش مركزى اصفهان.

44- اصل: خورسند.

45- روستايى از روستاهاى معروف اصفهان است.

46- از دهستان‏هاى سميرم.

47- جمع يمين: سوگند.

48- نقب و خندق كنار باروها و ديوارهاى شهر كه در هنگام محاصره شهر مى‏ساختند.

49-تيرانداز زبردست كه تير به‏هدف زند.

50- فالگير.

51- تحسين، تأييد.

52- ستاره‏اى در فلك هفتم و در عقايد نجومى قديم، نحس اكبر خوانده مى‏شد.

53- دوپيكر يا جوزا، سومين برج از دوازده برج فلكى كه همانند دو كودك برهنه و به‏هم چسبيده ديده مى‏شوند. اعراب آن را جوزا يا توأمان گفته‏اند و به‏خانه عطارد هم شهرت دارد.

54- چنگال.

55- بلند و رفيع.

56- ناحيه‏اى كوهستانى در غرب بروجرد، شامل سيلاخور عليا و سفلى.

57- روستايى از روستاهاى نمين اردبيل.

58- سوراخ‏هاى حصار و بارو و ديوار كه لوله تفنگ را از درون آن عبور مى‏دادند و تير مى‏انداختند.

59- جهنم.

60- نوعى تفنگ بزرگ قديمى كه حاملان آن را شمخالچى مى‏ناميدند.

61- اصل: روان.

62- آب‏انبار.

63- الفتح: 27

64- آواز بلند. اگر درجنگ باشد، معنى نعره مى‏دهد.

65- اين‏جا: صندوقچه.

66- اصل: هنوز هنوز آنان نرسيد.

67- سبزه، سبزه زار.

68- اصل: چنين است.

69- هذيان .

70- عمامه سفيد ملايان به ريشخند، تشبيه به كلم شده است.

71- همراهى، توسط.

72- اصل: قراول‏خانها.

73-المسد:1.

74-الاخلاص:1.

75- ريسمان، كمند، قياد اسب.

76-الفاتحة:7.

77- منافقان حقير.

78- دولك: خرد.

79- روستايى.

80- اصل: شقالان.

81- بيابان، دشت و صحرا.

82- غلام ديرينه و قديمى.

83- فاحشه‏ها.

84- ظريف.

 

منابع و مآخذ تحقيق

اعتمادالسلطنه، محمدحسن‏خان، تاريخ منتظم ناصرى، تصحيح: دكتر محمد اسماعيل رضوانى، تهران: دنياى كتاب، 1367.

-----، المآثر و الآثار، به‏كوشش: ايرج افشار، تهران: انتشارات اساطير، 1363.

الگار، حامد، نقش روحانيت پيشرو در جنبش مشروطيت، ترجمه: دكتر ابوالقاسم سرى؛ تهران؛ انتشارات طوس، 1356.

افندى، ميرزا عبداللّه‏، رياض‏العلماء و حياض الفضلاء، ترجمه، محمدباقر ساعدى، تهران: بنياد پژوهش‏هاى آستان قدى رضوى، 1366

تنكابنى، محمدبن سليمان، تذكرة‏العلماء، به اهتمام محمد رضا اظهرى - غلامرضا پرنده، مشهد: بنياد پژوهشهاى اسلامى آستان قدس رضوى، 1372

تنكابنى، ميرزامحمد، قصص‏العلماء، تهران: انتشارات علميه، بى‏تا

خاتون‏آبادى، عبدالحسين الحسينى، وقايع‏السنين و الاعوام، تهران: كتابفروشى اسلاميه، 1352

خوانسارى، محمدباقربن زين العابدين، روضات‏الجنات فى احوال العلماء و السادات، ترجمه، ساعدى خراسانى، تهران: اسلاميه، بى‏تا

خورموجى،محمدجعفر،حقايق‏الاخبار ناصرى، تصحيح، حسين خديو جم، تهران:نشر نى،1363

جابرى انصارى، شيخ محمد حسن، تاريخ اصفهان و رى و همه جهان، به كوشش حسن عماد زاده اصفهان، بى‏نا، بى‏تا

-----، اصفهان نصف جهان، شرح حال 80 نفر عالم، اصفهان، بى‏نا، 1321

دوانى على، وحيد بهبهانى، تهران: اميركبير، 1362

سپهر، ميرزا محمدتقى (لسان‏الملك)، ناسخ‏التواريخ، سلاطين قاجاريه،تهران اسلاميه، 1353.

شيبانى،(صديق‏الممالك)ميرزاابراهيم،منتخب‏التواريخ، تهران،انتشارات علمى، 1366

شيروانى، زين‏العابدين، بستان السياحه، چاپ سنگى، بى‏جا، بى‏تا

مرعشى صفوى، ميرزا محمدخليل، مجمع‏التواريخ، تصحيح و اهتمام عباس اقبال‏آشتيانى، تهران: كتابخانه طهورى، كتابخانه سنائى، 1362

هدايت، رضاقلى‏ميرزا، تاريخ روضة‏الصفاى ناصرى، تهران: انتشارات خيام، 1339

-----، فهرس التواريخ، تصحيح و تحشيه دكتر عبدالحسين نوايى، ميرهاشم محدث، تهران: پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، 1373

-----، مجمع‏الفصحاء، مصحح مظاهر مصفا، تهران: اميركبير، 1336

 

مزدک نامه 7 | موضوع : اسناد رسائل

نوشته قبلی : آذر گشنسب و تخت سلیمان | نوشته بعدی : روایت اسنادی مدرسه ایرانیان در عشق آباد

مشاهده : 2084 بار | print نسخه چاپی | لینک نوشته |

دی ان ان evoq , دات نت نیوک ,dnn
دی ان ان