صفی میرزا و ادعای شاهزادگی در کهگیلویه
نویسنده: شادروان جمشید قائمی
پس از سقوط دولت صفوي، مدّعياني چند سرراست كردند تا به اصطلاح، تخت و تاج از دست رفته سلاطين صفوي را كه محمود افغان بر آن تكّيه زده بود، باز ستاند؛ كوشش هايي كه به بار ننشست. بي كفايتي شاهزادگان مدّعي و عدم اتّحاد بين آنان و عدم اعتماد مردم به اصالت آن ها و از همه مهمّتر ضربة مهلكي كه بر پيكرة دولت صفوي وارد آمده بود، چنان آن را در هم شكست كه هيچ كوششي نتوانست اين درخت دويست و بيست ساله پير و خميدة ضربت خورده را سر راست نگاه دارد. شورش صفي ميرزا در كوهگيلويه نيز در راستاي برپايي اين درخت خميدة خشكيده انجام شد كه نه تنها به نتيجه نينجاميد بلكه خودوي را فروشكست.
شكست « گلون آباد » و به دنبال آن ورود محمود افغان به پايتخت صفويان و پايان حكومت طولاني اخلاف شيخ صفي الدّين، در واقع طوايفي از مردمان ايران آن روز را بر اريكة قدرت نشاند كه روزگاري دراز به خصوص در سلطنت آخرين سلطان اين خاندان ـ سلطان حسين ـ مظالم و ستمگريهايي را متحمّل شد كه طاقت اغماض آن نداشت . شوريد و بساط خاندان صوفي صفوي را در هم پيچيد.
با پايان سلطنت سلطان حسين صفوي در محرم 1135 ق و ورود افغان به اصفهان، اندك اندك مدّعياني براي احياي مجدّد دولت صفوي سر برافراشته امّا راه به جايي نبردند. اين شاهزادگان و مدّعيان، در واقع به اسم حمايت از خاندان صفوي و افراشتن خيمه و خرگاه سلطنت وارد ميدان شدند. آنچه آنان را بر آن داشت كه به نام صفوّيه سر بر آورند و خود را به طور مستقلّ و مجزّا از طايفه صفوي، نخوانند بايد در وابستگي و علايق مردم به اين خاندان ديد كه آن هم مربوط مي شود به انتساب آنان به ائمه اطهار (ع) و حمايت از مذهب تشيّع و جايگاه خاّص در طريقت صفوي و نيز ماندگاري آنان كه بالطّبع در پذيرش آنان به عنوان حاكم و سلطان، امري آسان بود.
بنابر اين شگفت نيست كه پس از سقوط اين سلسله، عدّه اي با هدف قدرتمداري خود و به اسم احياي دولت صفوي در گوشه و كنار ملك برخيزند . يكي از اينان، معصوم ميرزا مشهور به صفي ميرزا است. درباره اين شخص، آراي متفاوتي ابراز شده است . محمّد شفيع طهراني او را فرزند شاه سلطان حسين دانست كه به كوهگيلويه رفته و سكّه و خطبه به نام خويش زد.
صفي ميرزا ولد شاه سلطان حسين، از صفاهان يك راست به كوه كوهگيلويه تشريف برده رحل اقامت افكند. و بعد از چندي كه يك گونه جمعيّتي به آن شاهزاده عالي نسبت رو داد چنانچه سكّه و خطبه آن سرزمين را به نام نامي خويش رايج الوقت و بلند آهنگ اظهار گردانيد. 1
همومي افزايد : ابتدا سكّه يي زد كه شعر زير بر آن نقش شده بود :
سكّه ز توفيق شهي لافتا
|
|
زد صفي، آن خسروكشور گشا
|
و بعد به صورت زير تغيير داد :
ز بعد سكّه طهماسب ثاني
|
|
صفي زد سكّه صاحبقراني2
|
ميرزا مهدي خان استرآبادي، اصل او را از طايفه كراني مي داند :
حقيقت احوال او اينكه : مومي اليه شخصي بود از طايفه «كراني»، در سنة هزار و صد و سي و هفت هجري ازخليل آباد بختياري منبعث شده، ادعّاي شاهزادگي، و پسري خاقان شهيد(سلطان حسين) نمود. وي مي گفت كه نام من اوّلاً ابو المعصوم ميرزا بوده، ثانيا اين اسم را خود گذاشتهام3
محمّد كاظم مروي هم او را از طايفه گرايي دانست كه وارد خليل آباد بختياري شده بود.
..... صفي ميرزا نامي مجعول النّسب كه از طايفه گرائي بود، وارد خليل آباد بختياري شد، و در آن حدود شهرت تمام داد كه من ولد خاقان شهيد شاه سلطان حسين ام، و خواهري دارم كه در دهات همين نواحي گذاشته، و خود وارد اين حدود(شده ام ) كه شايد جمعي از هواخواهان و دولت طلبان و نمك شناسان ما جمعيّت نموده، شايد اين عار وننگ را از جماعت افاغنه استرداد نمايند، يا اينكه به سمت روم رفته داد خواهي به قيصر نماييم4
كسروي بر دروغ بودن ادعّاي صفي ميرزا تاكيد دارد يعني شاه زاده بودن او را نمي پذيرد.وي آورده است :
در اين ميان در سال 1137 كسي ناشناخته و گمنام در كوهستان بختياري پيدا شده، خود را پسر شاه سلطان حسين خوانده، مي گفت كه از اصفهان از كشتار افغانان گريخته است. بايد دانست كه اين زمان كه در ايران شورش و آشوب بر پا بوده، يكي از دوره هايي است كه يك رشته شاهزادگان دروغي در اين گوشه و آن گوشه پيدا شده اند. يكي از آنان همين كس است (صفي ميرزا ) 5
و منشي بهبهاني مي نويسد : « بعضي از معارف به يقين او را شناخته كه از مشايخ عبّاس سكنه كراني واقع در كوهگيلويه بوده » 6 كه چند سال گمنام زيست و جالب است تركي بلد نبود و « لهجه اش فارسي صرف بوده.»7
امّا آنچه در ابتدا باعث گرويدن مردم منطقه به او شد، شايعه خروج صفي ميرزا در ايّام محاصرة اصفهان بود كه از چنگ زندانبانان خود را به بختياري رسانده است،هرچند تبعات اين فرار، به قتل عام بسياري از شاهزادگان انجاميد.
صاحب « تذكره شوشتر » او را « شخص مجهول الحال » مي نويسد : « در اين بين شخص مجهول الحال در بختياري ظهور نمود كه خود را ببنوّت منسوب به نواب مالك رقاب مي شمرد و صفي ميرزا نام خود مي گرفت.»8
پس از ادعّاي صفي ميرزا، بسياري از عمّال شوشتر و كوهگيلويه و بختياري به او پيوستند و مقدمش را گرامي مي داشتند. استرآبادي مي نويسد : « محمّد حسين خان حاكم بختياري از راه ساده لوحي با سر خيلان بختياري وجود او را مغتنم شمرده، مقدم او را گرامي و محترم داشته، سر بر ربقة اطاعتش گذاشت.»9
عبد الله جزايري يادآور مي شود كه :محمّد حسين بختياري، موضوع را به آگاهي تهماسب كه در آذربايجان به سر مي برد،رساند. امّا تا پيش از رسيدن پاسخ شاهزاده « سرخيلان بختياري به استصواب محمّد حسين خان مصلحت خود را در تمكين و اقتدار او ديدند و بساط فرمانفرمائي جهت او چيدند و عمّال و اعيان شوشتر را به آنجا طلبيدند و و ابو الفتح خان (حاكم شوشتر) نيز به آنجا رفت.»10
معصوم ميرزا، زني از شواهد اصفهام را شاهد خواهري خود ادعّا كرد كه در يكي از بلوكات اصفهان گذاشته بود. و خواجه سراياني براي آوردن خواهر خوانده خود فرستاد كه او را با شكوه تمام پيش او آوردند و در مساجد و منابر خود را شاه خواند و حكمرانان به شهرها و ميان ايلات فرستاد.11
منشي بهبهاني مي نويسد : « از هر طرف، هركس به اميدي روانه بختياري خصوصاً الكاء شوشتر كه نزديكتر و سليقه مردم آنجا به هرج و مرج راغب تر بود، از وضيع و شريف و صحيح و سخيف به متابعت اراجيف، روانه الكاء بختياري شده.»12 همو متابعت حاكم بختياري ـ محمّد حسين خان ـ را چنين مي نويسد : عالي جاه ابو الفتح خان 13 به مظّنة آن كه گاه باشد كه اين دروغ، راست باشد يا به متابعت خلايق آن جا كه شهر كوران است بايد دست بالاي چشم گذاشت، به ايشان همسفر حجاز و نجدين، صدق و كذب را پيش گرفت.»14
به نظر مي رسد در بختياري حمايت كافي به دست نياورده، از اين رو، راهي شوشتر شد. كه به قول منشي بهبهاني « اكثر اهالي شوشتر كه تشنه لب اين شور و شرّ بودند، او را استقبال كردند» 15 و البتّه آن چه مزيد حمايت او شد چاپار ساختگي بود كه شاهزادگي او را تأييد كرد. ووي را فرزند شاه سلطان حسين دانست.16
صفي ميرزا، شيخ ناصر آل خميس را بيگلر بيگي كوهگيلويه و شيخ فارس آل كثير 17 را حكومت شوشتر و دزفول داد. و شيخ درباش را هم حاكم « دورق »18 نمود. از اين زمان از مردم كوهگيلويه، جمعي به او پيوستند و اين مساله او را بر آن داشت به طرف كوهگيلويه حركت كند.
گفته شد سه چهار هزار سوار و پياده در ركاب او بوده اند. وي هر يك از سركردگان را عنواني داد : ميرزا محمد تقي شوشتري ( اعتماد الدّوله )، سيد نور الدّين شوشتري كه پدر صاحب تذكرة شوشتر بود ( صدرخاصّه)، طهماسب بيگ فيلي ( ايشيك آقاسي باشي )، قايد محمّد زكّي ممسني ( ناظر بيوتات )، ميرزا محمّد سلطان كرماني ( ديوان بيگي )، اسماعيل خان ( وكيل الدّوله )، علي خان بيگ ولد فضلعلي بيگ ( قوللر آقاسي)، قايد محمّد شريف بابوئي ( امير آخور باشي ). 19
صفي ميرزا با اين جمعيّت در شوال 1136 ق وارد بهبهان شد. 20 اما استر آبادي ظهورش را در سال 1137 ق نوشت.21 در بهبهان و روستاهاي اطراف دست تعدّي بر مردم گشاد و براي مخارج و سيورسات بر مردم سخت گرفت كه نتيجة آن، رويگرداني عدهّ اي از ريش سفيدان زنگنه، بيگدلي و آقاجري از وي بود.
هنگامي كه نامة تهماسب دوم مبني بر دروغين بودن ادعّاي صفي ميرزا به كوهگيلويه رسيد، ابو الفتح خان و بسياري از او روي بر تافتند. با اين حال بيشتر شيوخ عرب با وي بودند و اختيار كارها را به دست داشتند. صاحب تذكرة شوشتر، ياد آور مي شود : بسا فتنه ها از وجود او بر پا شد و مردمان بي گناه به قتل رسيدند واجامر و اوباش دست يافتند »22
جزايري مي نويسد : نامه تهماسب دوم از آذربايجان به كوهگيلويه رسيد.23 و كسروي نيز به تبع او همين را ياد آور مي شود. 24 امّا استر آبادي 25 و مروي 26 نوشته اند: تهماسب در آن زمان در خراسان اقامت داشت.
درباره پايان كار صفي ميرزا، سيّد مصطفي تقوي مقدّم آورده است : پس از آن كه ماهيّت واقعي صفي ميرزا بر مردم آشكار شد به « قائد گنجي » رئيس مقتدر طايفه كرايي، تيره دينيار پناه برد . قايد گنجي او را در محل رود كوف كرايي يعني محّل كنوني طايفه آل طيّب گرمسير، پناه داد. دولت مركزي اصرار بر دستگيري صفي ميرزا داشت ولي قايدگنجي، تحويل پناهنده را خلاف سنّت عشايري و جوانمردي دانست كه البتّه، هم طايفگي در اين حمايت بي تأثير نبود. دولت در سران طايفه كرايي تفرقه انداخت، بدين سبب ملّا بيت الله داماد قايد گنجي را تحريك به قتل او كردند. ملّا بيت الله ابتدا سران طايفه كرايي را جمع و پيشنهاد كرد كه به قايد گنجي توجّه بدهندكه فرمان نادر و حكومت مركزي لازم الاجرا است وگرنه همه فاميل قرباني خواهند شد.
قايدگنجي پيشنهاد سران طايفه كراني را رّد كرد . پس از آن، ملّا بيت الله، « پير آلي » برادر قايد گنجي را متقاعد ووادار به قتل او كرد. پير آلي كه سر تفنگچي كشيك داران قايد گنجي بود، شبانه با تفنگ فتيله اي، برادر خود را به قتل رساند و رياست طايفه را به دست گرفت. پس از كشته شدن قايد گنجي، صفي ميرزا همراه ملّا بيت الله و چند محافظ ديگر به قلعه الغچين كه در آن زمان مركز حكومتي كوهگيلويه بود، برده شد. او را در محّرم سال 1140 ق اعدام كردند و سرش را به دربار فرستادند . قتل قايد گنجي و تحويل صفي ميرزا، براي طايفه كرايي تبعات مهمّي در پي داشت ؛ قرائن تاريخي حكايت از آن دارد كه : هواداران قايد گنجي به خونخواهي او سر به شورش برداشتند. ورود نيروهاي دولت مركزي به منطقه براي سر كوبي شورشگران، حكايت از وسعت شورش دارد.
نادر، دستهاي از سپاه خود را كه از ايل ابيوردي يا بوالوردي بودند براي سركوب هواداران صفي ميرزا و قايد گنجي به منطقه اعزام داشت. اين سپاه به نواحي رود كوف، مركز طايفه رفتند و از آن جا به طايفه شيخ مهدي كرايي كه در حدود كوههاي رود تلخ كنوني اقامت داشتند حمله و تعداد زيادي از آنان را دستگير كردند و پس از ساختن منارهاي گچي، سر آنان را از بدن جدا ساخته و به مناره چسباندند. پس از سر كوب، بخش مهمّي از طايفه كرايي به نقاط ديگر فارس و خوزستان كوچانده شدند. 27
منشي بهبهاني پايان كار او را اين چنين مي نويسد :
امرا در استيضال او كمر بسته در شب بيست و چهارم محّرم الحرام سنه 1140 تمهيد مقدّمه را تمام نموده، طلوع صبحي كه تيغ دو دمة خورشيد از نيام افق سر زد و سپاه اشعه به تاراج زخارف انجم، دست پروردگان آن دولت در كمال استعداد و جمعيت هم چنان كه هر روز چون مژگان بر دور چشم، در دور خانه او بودند ؛ امروز همگي چون صفوف خاربستِ دورِ مرغزار، از چهار طرف، ديوار را احاطه، و شروع به غوغا نمودند 28
صفي ميرزا پس از دو ساعت مقاومت، ازعمارت پايين آمده با اسب به صحرا زد تا اين كه او را دستگير كرده و « عاقبت الامر رجّالة كم بخت ؛ آن برگشته بخت را از فراز تخت و غلاف رخت به سختي سخت، بيرون كشيده» كشتند.29
نتيجه:
كوشش هايي چند براي احياي مجدّد حكومت صفوي در پس از سقوط اصفهان شده بود و البتّه حاصلي جز كشت و كشتار و نا امني و خرابي براي مردم نداشت . در ميان شورشهايي كه غالبا سردمدارن آن خود را منتسب به خاندان صفوي مي كردند ـ به جز سيد احمد ـ رگ و ريشه اي از آن خاندان يافت نمي شد.
و ميرزا معصوم مشهور به صفي ميرزا نيز يكي از آنان بود وهر چند در ابتداي كار، مردمان او را با اشتياق پذيرفتند امّا سر انجام او را رها كرده و حتّي خود به قتلش رساندند . آنچه مردمان را در آغار شورشها به دنبال خود مي كشيد ميل به آزادي و رهايي از ستم ستمگران زمانه و نا امني خاصّ آن دوران پر آشوب بود. در ميان علل و عوامل ناكامي مدعيّان سلطنت در اين دوره بجز بي كفايتي غالب مدعيّان كه بيشترِ اوقاتِ خود را به عيش و عشرت و باج ستاني از مردم صرف ميكردند، عدم اتحّاد بين آنان بود تا جايي كه به رغم تمايل سيّد احمد براي اتحّاد با تهماسب، هيچ روزنه ي اميدي از سوي تهماسب پديدار نشد.
بنابر اين صفي ميرزا كه انتساب او به خاندان صفوي از سوي همان تهماسب ردّ شده بود، جاي خود داشت و نتيجه آن شد كه حكومت دير پاي صفوي عليرغم نفوذي كه كمابيش در قلوب توده ها داشت نتوانست دوباره جاپايي بازكند و به تاريخ سپرده شد.
پي نوشتها :
1ـ محمّد شفيع طهراني، مرآت واردات، تصحيح منصور صفت گل، ميراث مكتوب، 1383، 166
2ـ همان جا.
3ـ ميرزا مهدي خان استرآبادي، جهانگشاي نادري، تصحيح عبد الله انوار، تهران، انجمن مفاخر و آثار فرهنگي، 1377، 21. ر. ك لارنس لكهارت، انقراض سلسله صفويه و ايام استيلاي افاغنه در ايران، ترجمه مصطفي قلي عماد، تهران، 1364، 345.
4ـ محمّد كاظم مروي، عالم آراي نادري، به كوشش ميكلو خوناي كلاي، تصحيح و مقدّمه محمّد امين رياحي، تهران، زوّار، 1364، 48.
5ـ احمد كسروي، تاريخ پانصد ساله خوزستان، تهران، بهمن، 1373، 102ـ100
6ـ منشي بهبهاني، بدايع الاخبار، (خطي)
7ـ همان جا .
8ـ سيد عبد الله بن نور الدّين جزايري، تذكره شوشتر، اهواز، كتابفروشي صافي، 1328، 90.
9ـ استر آبادي، همان، 21.
10ـ جزايري، همان، 91ـ90 .
11ـ محمّد كاظم مروي، همان، 49.
12ـ منشي بهبهاني، همان.
13ـابو الفتح خان، فرزند بيژن خان و نوه فضعلي بيگ در زمان شورش صفي ميرزا، حاكم شوشتر بود. با بزرگان شوشتر به صفي ميرزا پيوست، امّا پس از روشن شدن ادعّاي دروغين صفي ميرزا از او دوري گزيد و در برابر او جبهه گرفت. اين ابو الفتح خان در زمان شورش محمّد خان بلوچ عليه نادر شاه به محمّد خان بلوچ پيوست و توسّط نادرشاه به قتل رسيد. ( ر. ك جزايري، همان، 92-90 ) حزين لاهيجي ياد آور مي شود كه ابو الفتح خان در منطقه شوشتر از او پذيرايي كرد. (محمّد علي حزين لاهيجي، تاريخ حزين، اصفهان، تأييد، 1332، 70)
14ـ منشي بهبهاني، همان .
15ـ همان
16ـ همان.
17ـ آل كثير، نام قبيله اي در خوزستان است كه مركّب از سه هزار خانوارند و در غرب و جنوب رود دزفول در سياه چادرها منزل دارند و در قريه « قومات » نيز نزديك سيصد خانوار از اين قبيله ساكن است و اين قبيله به تيره هاي سعد، عناقچه، و ضياغمه و جزء آن منشعب مي شود و آنان تا ساحل نهر هاشم، يورت دارند. ( علي اكبر دهخدا، لغت نامه، ج 1، زير نظر محمّد معين و جعفر شهيدي، تهران، دانشگاه تهران، 1373، 196) در زماني كه فتنه صفي ميرزا در كوهگيلويه بالا گرفت بيشتر شيوخ عرب هواخواه او شدند و حكومت شوشتر و درفول از سوي صفي ميرزا به شيخ فارس آل كثير واگذار شد و اداره امور با اسفنديار بيگ بود كه مردي عاقل و نيك منش بوده و « پيوسته افتادگان رادستگيري » مي كرد و در اواخر عمر از امور ديواني استعفا نمود و مسجد و مدرسه و موقوفات بنا نهاد. ( جزايري، همان، 93-91)
18ـ ورق، شهري بود ميان بصره و اهواز كه در قسمت سفلاي رود جراحي قرار گرفته است. دورق همان فلاحيه امروزي ست كه در سال 1262 ق توسط شيخ كعبي به وجود آمده است. در زمان تهماسب اوّل صفوي (930ـ984 ق )، دو رق، در اشغال ايلات قزلباش كوهگيلويه بود و در سال 1000 ق، سيّد مبارك والي خوزستان، آن را از تصرّف آنان خارج ساخت.
در سال 1029 ق بيگلر بيگي فارس، آن را متصرّف شد و در سده دوازدهم، در دست ايلات عرب نژاد كعب قرار گرفت. دهخدا، مداخل دورق را 5877 تومان نوشت. ( ر. ك دهخدا، همان، ج 8، 11223 و ميرزا سميعا، تذكره الملوك، تعليقات مينورسكي،ترجمه مسعود رجب نيا، به كوشش محمّد دبير سياقي،تهران، امير كبير، 1368، 207)
19ـ منشي بهبهاني، همان.
20ـ همان.
21ـ استرآبادي، همان، 21.
22ـ جزايري، همان، 96ـ90.
23ـ همان جا .
24ـ كسروي، همان، 104ـ101.
25ـ استر آبادي، همان، 21.
26ـ مروي، همان، 48.
27ـ سيّد مصطفي تقوي مقدّم، تاريخ سياسي كوهگيلويه، تهران، مؤسّسه مطالعات تاريخ معاصر، مؤسّسه مطالعات وپژوهشهاي سياسي، 1377، 74ـ73.
28ـ منشي بهبهاني، همان.
29ـ همان جا.
منابع
ـ استرآبادي، ميرزا مهدي خان . جهانگشاي نادري . تصحيح عبد الله انوار، تهران: انجمن آثار و مفاخر فرهنگي، 1377.
ـ تقوي مقدّم، سيّد مصطفي .تاريخ سياسي كوهگيلويه . تهران : مؤسّسه مطالعات تاريخ معاصر، مؤسّسه مطالعات وپژوهشهاي سياسي، 1377.
ـ جزايري، سيد عبد الله بن نور الدّين . تذكره شوشتر . اهواز : كتابفروشي صافي، 1328.
ـ حزين لاهيجي، محمّد علي. تاريخ حزين . اصفهان : تأييد، 1332 .
ـ دهخدا، علي اكبر. لغت نامه . زير نظر محمّد معين و جعفر شهيدي، تهران : دانشگاه تهران،1373.
ـ طهراني، محمّد شفيع . مرآت واردات . تصحيح منصور صفت گل، تهران : ميراث مكتوب، 1383.
ـ كسروي، احمد. تاريخ پانصد ساله خوزستان . تهران : بهمن، 1373.
ـ لكهارت، لارنس . انقراض سلسله صفوّيه و ايام استيلاي افاغنه در ايران . ترجمه مصطفي قلي عماد، تهران: 1364 .
ـ مروي، محمّد كاظم . تاريخ عالم آراي نادري . به كوشش ميكلو خوناي كلاي، تصحيح و مقدّمه محمّد امين رياحي، تهران : زّار، 1364.
ـ منشي بهبهاني، بدايع الاخبار، (خطي).
ـ ميرزا سميعا.تذكرة الملوك .تعليقات مينورسكي،ترجمه مسعود رجب نيا، به كوشش محمّددبيرسياقي،تهران : امير كبير، 1368 .