Menu

ﺑﻨﯿﺎد اﻓﺴﺎﻧﻪ ﺷﯿﺮﯾﻦ و ﻓﺮﻫﺎد («ﻧﺎﻫﯿﺪ» و« ﺗﯿﺮ»)

نویسنده: ﭘﺮوﯾﺰ اذﮐﺎﯾﯽ ( ﺳﭙﺘﻤﺎن)

 

 انگيزه نوشتن گفتار حاضر، نوشته‌هاى دو تن از پژوهشگران در گزارش ميراث (شماره‌هاى 23ـ24 و 27ـ28، سال 1387) است؛ هم از اينرو درصدد برآمدم كه خاستگاه و بنياد داستان «شيرين و فرهاد» را كاوش كنم، كارى كه تاكنون در ايران صورت نبسته، و حقيقت امر همچنان در پرده‌اى ستبر از ابهامات مستور مانده است.

نخست به مدد مجلّدات ششگانه فهرست مقالات فارسى (تأليف استاد ايرج افشار) گفتارهايى را بررسى كردم، كه پيشتر نويسندگان ايرانى در اين خصوص نوشته‌اند؛ اكثر همانا توصيف يا مطالعه تطبيقى منظومه نظامى است، مثلا: گفتار ناصر عاملى به عنوان «مقايسه ويس و رامين و خسرو و شيرين» (در) نامه فرهنگ (مشهد)، سال 2/ ديماه 1331 ـ خرداد 1332...؛ مقاله مونيكا روشن ضمير به عنوان «فرهاد، يكى از شاهان ناشناخته ساراكس» (در) هفتمين كنگره تحقيقات ايرانى (1357)، ج 4، ص 144ـ148...؛ مقاله كريم صادرى به عنوان «مقايسه داستان خسرو و شيرين در اشعار فردوسى و نظامى» (در) ادبستان، ش 26 (بهمن 1370)، ص 89ـ91...؛ مقاله مصطفى قلى‌زاده به عنوان «مرگ گلشاه بر گور ورقه و مرگ فرهاد» (در) كيهان انديشه، ش 38 (آبان 1370)... بايد بيفزايم كه حَسَب روايت، يك شباهتى هم بين چگونگى مرگ «خسرو و شيرين»  با مرگ «رومئو و ژوليت» شكسپير وجود دارد و جز اينها بيش از 17 گفتار ديگر هم در اين موضوعات و يا با همان عناوين كه ياد كرده شد.

اما نويسندگان يا ايرانشناسان خارجى كه تقريبآ همه كتابشناسى‌ها و «اندكس»هاى (پيرسن) را وارسى كردم، اكثر، نويسنده‌هاى جمهورى آذربايجان (ارّان) درباره آثار منظوم نظامى «گنجه‌اى» (در جزو مفاخرشان) داد سخن داده‌اند كه بايد يكسره از آنها چشم پوشيد. از ميان اين دسته مقالات (خارجى) تنها سه عنوان نظرم را جلب كرد : «نگرشى درباره روايت خسرو و شيرين نظامى»، نوشته: ھ . كرن» (H. Krenn) در W.Z.K.M (مجلّه وين براى اخبار مشرقزمين)، ش 53 (1956)، ص 92ـ96...؛ مقاله «ر. گلپكه» (R. Gelpke) به عنوان «عشق و جنون، موضوع غالب اشعار فارسى، چنان كه از منظومه‌هاى نظامى برمى‌آيد» (در) Symbolon (سالنامه نمادپژوهى)، ش‌ 4(1964)، صص‌105ـ118...؛ مقاله «ا. زايا چكووسكى» (A. Zajaczkowski) «درباره رويدادى از خسرو و شيرين نظامى» (در) جشن‌نامه هانرى ماسه/  MÅlanges d'... H. MassÅ(تهران، 1963، صص405ـ416) >1< و «هربرت دودا» (H. W. Duda) كه اثرى مستقلّ به آلمانى درباره «فرهاد و شيرين» نوشته بوده است (پراگ/ 1933).

اينك آنچه «تاريخى» است و بر طبق اسناد كمابيش واقعيت داشته، همان داستان خسرو پرويز ساسانى و همسر آرامى (سُريانى) يا مسيحىِ خوزستانى‌اش «شيرين» بوده؛ و آن بخش از اين داستان كه يكسره دستان و فسانه است، همانا رويداد فرعى (Episode) و «دخيل» در آن يعنى حكايت «شيرين و فرهاد» ارمنى است كه منشأ آن اساطير الاولين مى‌باشد، ربطى به «تاريخ» و واقعات عهد ساسانى ندارد، صرفآ از افزوده‌هاى «شاخ و برگى» حكيم نظامى گنجوى است، چنان كه خود از جمله در آغاز مى‌فرمايد:    

«بياضش در گزارش نيست معروف          
یکی بود دستور نوشیروان
كهنسالان اين كشور كه هستند
چه نثرش شنیدم مِن موبدان
ز زند و ز پازند برداشتم
 


 

كه در «بَردع» سوادش بود موقوف
که بد پور دستور دین مرزبان
مرا بر شُقّه اين شغل بستند»1
کتابش که بنوشته بد بخردان
چه اظهار این گفته را داشتم
 

 

درآمد

شادروان استاد دكتر ذبيح‌الله صفا گفته است: حكيم جمال‌الدين ابومحمّد نظامى گنجه‌اى (ح 530 ـ614 ق) كه مثنوى «خسرو و شيرين» را به سال576 ساخته است، اين داستان از جمله حكايات اواخر عهد ساسانى بوده، كه در كُتبى مانند المحاسن و الاضداد جاحظ، غُرَر اخبار ملوك الفرس، شاهنامه فردوسى آمده است. در اين داستانها عشقبازى خسروپرويز با شيرين كنيزك ارمنى، از عهد هرمز آغاز شده، و همين كنيزك است كه بعدها از زنان مشهور حرمسراى خسرو گرديد. ليكن در خسرو و شيرين نظامى، شيرين شاهزاده ارمنى است، گويا اين داستان بعد از قرن چهارم تا دوره نظامى توسعه و تغييراتى يافته و با صورتى كه در منظومه مى‌بينيم به نظامى رسيده باشد.2 هم از مورّخان قديم، ابومنصور ثعالبى در خصوص «داستان شيرين» گويد كه اپرويز در روزگار نوجوانى بدو عشق مى‌ورزيد...، تا آن كه با وى تزويج كرد...، كاخى زرّين براى او ويژه ساخت...؛ آنگاه پس از درگذشت مريم دختر قيصر، سوگلى حرم او شد، و چون خسروپرويز به دست شيرويه كشته شد، او پس از انفاق اموال خويش، در گورگاه خسرو خود را به زهر كشت .3

استاد تئودور نولدكه بر طبق روايات شرقى و يونانى مى‌افزايد كه «شيرين» مسيحى بوده است، چنان كه تئوفيلاكتوس (13/5) مى‌گويد كه وى (ChirÅn) زن خسروپرويز از نژاد رومى بوده؛ اما نه تنها نام پارسى شيرين بلكه خبر صريح «سبئوس»  (SebÅos)كه او از خوزستان بوده، و اين كه فردوسى نيز او را از مردم ايران دانسته، مخالف قول مذكور است. نام شيرين بجز در نام اين زن در نامهاى ديگر مردم مناطق غربى شاهنشاهى ايران نيز ديده مى‌شود، چنان كه «شيرين مقدّس» در كارنامه قديسان (هيجدهم ماه مه سال 559 مسيحى) ياد گرديده، و جز اينها.4 استاد كريستن سن هم ضمن تأييد قول «سبئوس» كه اصل شيرين از خوزستان بوده، مى‌افزايد كه از زمان بسيار قديم افسانه‌هايى در باب معاشقه خسرو با شيرين نوشته‌اند، ظاهرآ قبل از سقوط دولت ساسانى هم، يك يا چند رُمان عاميانه راجع به اين مطلب وجود داشته است، و پاره‌هاى آن رُمان را در بعضى از متون عربى و فارسى «خوداى نامگ» وارد كرده‌اند. بلعمى، قصه معاشقه «فرهاد/ Frahadh» و شيرين را آورده و گويد: «فرهاد فريفته اين زن شد...». قصه فرهاد و شيرين و خسرو و شيرين موضوع بسى از منظومات عشقى و حماسى ايران شده است. 5 سرانجام، روانشاد استاد سعيد نفيسى گويد: «... مسلّم است كه شيرين ملكه

معروف، يكى از زنان خسروپرويز، از نصاراى آرامى بوده، و اين كه در اسناد دوره اسلامى او را «ارمنى» دانسته‌اند، تحريف «آرامى» است؛ ولى ارمنى بودن شيرين از روايت موسى خورنى (تاريخنگار ارمنى) سرچشمه گرفته است.» 6

اينك باز رويم بر سر نگره خويش كه اسم «شيرين»‌(Shirin) وجهى است فرگشته از‌: شيرِم Sheirem، كه در زبان‌هاى باستان شرق ميانه، به صورتهاى: شميرم/ shemirem ® سيمبر/ شيمبر/ شيمبل (Shimbar) ® شيبارو/ shibarru ® شوبليا/ Shubalya ®شوَليا/ Shualiya ® شومليا/ Shumaliya ® شيمليا/ Shimaliya ® شوگورا/ Shugurra® سومالى/ سومالا/‌Sumala ®سميراميس/‌Semiramis ® سامورامات/‌Sammuramat®‌سيموروم/ سميرم/ سيمره ®سميران/ شميران/ شميرِم و شيرين تداول داشته و هنوز هم دارد. خود حكيم نظامى وجه كهن اسم «شيرين» (و حتى معناى آن) را در اين بيت فرانموده است‌:

       «شميرا» نام دارد آن جهانگير         «شميرا» را «مِهين بانو»ست تفسير

[كليات خمسه، ص‌ 155]

1. شومليا كاسيايى

اما صورت اصلى باستانى «شومليا» نامخدايا درستتر اِلاهه ـ به اصطلاح «ايزدبانو» ـ ى اقوام كاسيايى/ كاسيتى (ماقبل مادى) به معناىِ «بانوى كوهستان‌هاى درخشان كه بر چكادها نشيند»7 ، يا هم به قول نظامى «مِهين بانو» ىِ شكوهمندِ كوهها كه بر سرچشمه آبها نشسته است.8 اين اِلاهه كاسيايى (شومليا) با الاهه عشق «اينانا/ Inanna» سومرى «ملكه آسمان»، و با الاهه معروف «ايشتار/ Ishtar» آكادى/ بابلى9 (ايستار/ ايستر/ استر/ استار/ ستاره) و با الاهه «سميراميس» آشورى10 (سامورامات)  و با الاهه مشهور  «آرتميس/ Artemis» يونانى («ديانا» رومى) و به ويژه با ايزدبانوى نامدار ايرانى «اناهيتا» (ناهيد = «زهره» عربى) همانستى يافته است. چنان‌كه ـ و بايد گفت نخستين نويسنده ايرانى ـ محمّد حسن خان اعتمادالسلطنه در وصف «آرته‌ميتا/ آرتمتيا» (= شهر يا جايگاه «آرتميس») گويد كه اسم قديم قصبه «ادرميد» است، و آن در ساحل جنوب شرقى درياچه «وان» واقع شده؛ گويند «سميراميس» ملكه بابل بعد از فتح وان، اين شهر را بنا كرد، و چون آب نداشت، نهرى ساخته، از محلّى بعيد آب به اينجا آورد، اكنون آن نهر موجود و به اسم همان ملكه منسوب مى‌باشد...؛ اما به عقيده بعضى «آرته متيا آسيريا» (يعنى شهر «آرتميس» عراق) همان «قصر شيرين» است كه مابين زهاب و خانقين مى‌باشد.11

آنگاه (پس از اعتمادالسلطنه) استاد دكتر باستانى پاريزى در اثر گرانقدر «خاتون هفت قلعه»، چنان كه همه كتابخوانان نسل قديم مى‌دانند مراد از «خاتون» مزبور همانا الاهه مشهور «آناهيتا» (ناهيد) ايرانى است، كه اسم آن ايزدبانوى نامدار در دوران اسلامى به صورتها و اَشكال و وجوه مختلف بر بسيارى از اماكن ملّى ـ مذهبى (از سرچشمه آبها گرفته تا مزارات و نيايشگاه‌هاى زنانه) و يا در ترانه‌ها و اشعار و قصّه‌هاى مردمانه برجاى مانده و زبانزد است، در خصوص «شيرين» ارمنى و به قولى آسورى گويد كه مناسبات خسرو پرويز با او چنان بود كه بعدها وقتى سكّه‌هاى خسرو را ديدند ـ كه تصوير زنى بر پشت آن بود ـ تصوّر كردند آن عكس شيرين است، حال آن كه حسب تحقيق دانشمندان آن تصوير متعلّق به «آناهيتا» (ناهيد) است. هم‌چنين، علاوه بر «قصر شيرين» به تحقيق مسلّم است كه «قصر اللصوص» كنگاور نيز پرستشگاه ناهيد بوده، چنين موارد التباسى بين الاهه آناهيتا و ملكه شيرين پيش آمده است. قلعه دختر و پُل دختر در خيرآباد بهبهان بر رودخانه‌اى است، كه از جمله آن را «رود شيرين» و كمى پايينتر «نهر زهره» ناميده‌اند، چه شيرين و «زهره» هر دو از اسامى همان «دختر» يا «بَغْدخت» (= الاهه) ناهيد است.12 دكتر باستانى جزء اول آبادى‌هاى «بيدخت» (= ناهيد) و «بِيْرام‌آباد» را از يك ستاك مى‌داند: «بى» (بغ = خدا) ليكن در مورد «بِيرام» بايد گفت كه آن دقيقآ وجهى از اسم «بهرام» است (در تلفّظ عوامانه) و در اسامى آبادى‌هاى مزبور تقارب بين اختران «ناهيد» (= زهره) و «بهرام» (= مريخ) پيداست.

در ميان مستشرقان، تنها، ايرانشناس برجسته آلمانى «ويلهلم آيلرس» (W. Eilers) رساله يا كتابى مستقلّ نوشته است به عنوان: «سميراميس (پيدايش و بازتاب يك افسانه كهن شرقى)، وين، انتشارات آكادمى علوم (گزارشنامه شماره 274)، 1971 (81 ص  + 7 تصوير و يك نقشه) كه طىّ آن، ضمن بيان اينهمانى «سميراميس» آشورى با «نانايه» سومرى و «شومليا» كاسيايى و «ايشتار» بابلى، صورت همخوان با «شيرين» را در افسانه «شيرين و فرهاد» نظامى بررسى كرده؛ و نيز اسامى امكنه مربوط يا منسوب بدو را به طور وافى استقصاء نموده، مهمّتر از همه اين كه براى نخستين بار هويّت اُسطورى «فرهاد» كوهكن را با خداى حكمت و دانايى «نبو» (Nabu) يا همان «اِ آ/ اِنكى» (Enki) بابلى ـ يعنى «تير» (= عطارد) دبير فلك ايرانى آشكار و نمايان ساخته است.13

اما قديمترين ذكر «شومليا» كاسيايى ظاهرآ در هزاره سوم (ق. م.) و در دوره سومرى، به صورت «شوبيريليا» (Shubirilia) خداى كوهستان سومرى، در يكى از واپسين سرودهاى «دموزى» (خداى شبان) ياد كرده شده است، اين‌كه خداى خورشيد «اوتو/ Utu» (= مهر) مى‌خواهد روحش را به سوى او (خود؟) ببرد.14 آنگاه، پادشاه بزرگ عيلام «شيلهاك اينشو شيناك» (1165ـ1151 ق.م.) در فتحنامه خود از «بيت نپ شومليا» (= خانه خداى شومليا) ياد كرده است.15 هم‌چنين، دليتزش (F. Delitzsch) در شرح لشكركشى شلما نصر (دوم) آشورى (1031ـ1020 ق.م.) به سرزمين كاسيان (ـ لرستان) گويد كه وى از «شومليا ـ بَعْلت ـ شاده ـ الّوتى ـ اَ ـ شيبت» (= شومليا ايزدبانوى درخشان كوهستان) ياد كرده، كه او را مى‌پرستيدند؛ نيز: شومليا/ شيمليا (الاهه برف كوهها) كه در سرزمين‌هاى «نامار/ نمرى» (ـ كردستان) پرستيده مى‌شد، او با خداى بزرگ كاسيان «شوقمونا/ Shuqamuna» پيوسته بود (يعنى با خداى كوهستان) و با الاهه «ناناى» (Nanai) كه همان «ايشتار» بابلى (= «ونوس» يونانى، «اناهيد» ايرانى، «زهره» عربى) است، انطباق يافته، چنان‌كه آن را «ايشتر نانا» هم گفته‌اند.16 ديانا اشتاين (D. Stein) در مقاله «كاسيان» خود گويد كه: «شوقمونا» و همسرش «شيمليا» هر دو خدايان كوهستان بودند، ضمنآ كاسيان در اواخر سده 14 ق.م يك معبد «اينانا/ Inanna» (ناناى) در «اُروك» بنا كردند.17

البته نامجاهاى «شيمليا» كاسيايى پيش از آن تاريخ هم در متون ميخى كهن ياد گرديده، چنان كه ران زادوك (R. Zadok) شهر يا كشور «سيموروم» (Simurrum) سميرمكه مراد «شُمريا» استايشتر ـ شووشكه[ سنجش‌پذير است؛ شوكانيا/ Shukaniya يك نام ديگر شومليا در جزو ايزدان كاسى، با «سوكنايا» هندى ـ كه به معناى «همان كه دختر خداست» (= بنت الله/ «بَغدخت» پهلوى) مطابق است ]شايد كه «سُكَيْنه» عربى از همين اسم باشددر چكاد كوههافرهنگ لرى، ص 117‌و‌‌134ملكه آبهاـ يعنى همان «كتيبه‌ها و نقوش» بيستون داريوش هخامنشىيعنى : جاده سميراميس (جاده قصر شيرين) ـ جاده لاجورد (قديمآ) ـ جاده ابريشم/ شاهراه خراسان// شاهراه همدان ـ بابل/ بغداد =آرتميساسترابون در شرح هندوستان به لشكركشى كوروش و سميراميس و اسكندر بدانجا اشاره كرده، همان طور كه به نقل از ديودور سيسيلى گذشت؛ و سرانجام در وصف سميراميس گويدكه بايستى «سپندارمتى» اوستايى را هم ياد مى‌كرد[ وليكن سرپرسى سايكس اصل «سميراميس» را همان «سمى راما» هندويى دانسته است؛ و بايد گفت كه اصل هندوايرانى آن از اينجاست كه «سمورامات» يك افسانه ارمنى ـ اورارتويى است؛ چه همين اسم سميراميس در افسانه ارمنى «شيرين و فرهاد» دخيل در منظومه «خسرو و شيرين» نظامى گنجوى آمده («شميرا» نام دارد آن جهانگير...) يعنى در روايت «شيرين»، و بعدها در روايات ديگر مثل آن كه به اسم «ملكه آفاق» (اپاك/ Apaq) ]در حكايت «اميرارسلان» رومى                                                                                   كليات خمسه/ 154، 155 و  186ايشتار/ چيتره‌زاد[ كه دُخت بهمن يا زن اردشير ياد گرديده (روايات ايرانى) در گزارش‌هاى يونانى به صورت «آمستريس/ Amestris»، در شكل عيلامى «Umitra» و در اوستا «hamaestar» يا «hamisti» همان «Amoiastra» (هماى استرا) به نظر ما «ايشتار» چهره (Amy=Homa+Estra) ]قس: «نانا ايشتر» پيشگفتهكليات خمسه/ 142، 185 و  271[

 

*. كوه بيستون، وجهى است فرگشته از «بَغستان» (= بَغ + ستان) يعنى جايگاه خدايان، به اصطلاح يونانيان «پانتئون» (Pantheon) ولى درستتر همانا كوه «اولمپ» (Olymp) ايران در عهد باستان؛ قديمترين ذكر آن ـ چنان كه ما دريافته‌ايم ـ در سالنامه شلمانصر سوم آشورى (به سال 836 ق.م.) و با اسم «بائيت ايلى» (بيت ايلى = خانه خدايان) يعنى «بغستان»، ناحيتى در مرز ايالت «اِلّى پى» (كرمانشاه كنونى) ياد گرديده است.45 پس از آن در كتاب «كتزياس» يونانى (سده 4 ق.م.) حسب نقل «ديودور» سيسيلى (سده 1 ق.م) چنان كه پيشتر گذشت، هم به عنوان «بغستان» (بهيستان/ بيستون) و در پيوند با اسم سميراميس آشورى مذكور است.

روانشاد استاد «مرى بويس» (M. Boyce) تحت عنوان بيستون جايگاه مقدّس مادان (در عهد سلوكيان) گويد كه ظاهرآ يونانيان نيز همراه با زردشتيان در آنجا مراسم عبادى انجام مى‌دادند. اين كوه بغستان كه با اُبهّت در ميان جلگه‌هاى مركزى مادستان سر به فلك كشيده، نظر به اشياء سفالى و برنزى كه در اطراف آن به دست آمده، حاكى است كه آدميان حتى طىّ سالهاى/ 1400ـ1500 (ق.م) در آنجا مى‌زيسته‌اند؛ و با توجّه به نخستين آثار قوم مادى (سده‌هاى 8 و 7 ق.م.) مى‌توان حدس زد كه مادها بودند براى نخستين بار آن كوه و اطراف آن را با نام ايرانى بغستان زبانزد كردند؛ پارسيان هم كه بعدها بر آنجا تسلّط يافتند، محلّ مزبور را همچنان مقدّس مى‌دانستند، چه در جناح ديگر كوه ميان شكافى ژرف، داريوش هخامنشى كتيبه بزرگ خود را حجّارى مى‌كند، تا شرح پيروزى‌هاى خود را كه با مشيّت «اهورامزدا» به دست آمده، در معرض ديد خدايانى ـ كه در آن بلندى‌ها مى‌زيستند ـ بگذارد. شواهد فراوان در دست است كه آن جايگاه مقدس در دوره‌هاى سلوكيان و پارتيان مورد توجّه همگان بوده، وضعيتى كه حتى تا اواخر دوره ساسانيان ادامه داشته است... ]براى جزئيات امر اجراى مراسم عبادى در آنجا (ـ اولمپ ايران) به ويژه در دوره يونانى‌ها، بايد به متن كتاب «بويس» رجوع كرد [و خلاصه اين كه «تكتيوس» هم كوه بيستون را با كوه سمبلوس (اسم باستانى آن ]كه همانا سموليا/ شومليا/ سميروس استكليات خمسه/  185زنبيل، ص  102[ ولى آن كه نظامى در منطقه «قصر شيرين» ياد نموده، گويا همان باشد كه امروزه «پاطاق» (تنگ/ گردنه پاطاق) گويند، مطابق با عقبه «حلوان» كه زمانى دروازه آسيا ناميده مى‌شد.

* طاق بستان، دوغار كوچك كَنده بر انتهاى غربى كوه بيستون، واقع در 8 كيلومترى شمال شرقى كرمانشاه بر سر سه راهى سنندج ـ كرمانشاه ـ همدان، متصل به آباديئى به همين نام كه آب آن از چشمه معروف به «سراب» طاق بستان تأمين مى‌شود. بايد گفت كه از اواخر سده چهارم (ميلادى) شاهان ساسانى ديگر زندگى در دشت‌هاى زيباى پيرامون كرمانشاهان را در كشور ماد باستان ـ كه به پايتخت آنان در طيسفون (مدائن) نزديكتر بود ـ بر اقامت در درّه‌هاى دورافتاده فارس ترجيح دادند، نخست، اردشير دوم (379ـ383 م) صحنه به تخت نشستن خود را بر سطح صخره آنجا نگاريد، سپس شاهپور سوم (383ـ389 م) غار كوچكى در كنار «چشمه» احداث كرد، تا پس از شكار در آنجا برآسايد. بعدها خسروپرويز (591ـ628 م) در سمت چپ غار كهن، يك غار بزرگتر ساخت، تا قرينه اولى باشد و مجموع آنها چون دروازه سه گانه رومى بنمايد؛ و آن طاقى است نيم دايره در مدخل غار به سبك درگاه كاخهاى شاهى؛ چنان كه پايه‌هاى طاق بر دو ستون قرار دارد، ديوارهاى سه طرف غار با نقش برجسته پوشيده شده‌اند؛ پيكره عظيم خسروپرويز سوار بر اسب مشهورش «شبديز» در برابر ديوار عقبى غار نمايان است، پيكرى كه اعراب آن را يكى از عجايب هفتگانه جهان مى‌دانستند. در سمت راست خسرو نگاره اهورامزدا است، و در طرف چپ نگاره الاهه اناهيد (آناهيتا) با سبوى آب در دست كنده شده است. ]اين همان نگاره است كه مردم پنداشته‌اند تصوير شهبانو «شيرين» است[. تاريخ بناى يادمان «طاق بستان» يا ساخت شبستان خسروپرويز ميان سالهاى 611ـ626 م برآورد شده است. اما معناى «غار بوستان» تعبير غلطى است كه اروپائيان از اسم «طاق بستان» نموده‌اند، اسم صحيح همانا طاق «وستان/ وستام» بوده است، وجهى كه فرگشته از نام «بسطام» (وستهم/ گستهم) مى‌باشد.51

 پيداست كه تعبير نادرست «بوستان» از ديرباز، چنان كه پيشتر در روايت ديودور سيسيلى گذشت، وجود داشته است كه آن را در برابر چشمه «سراب» ساخته‌اند؛ چه اين چشمه پرآب كه از دل سنگ خارا مى‌جوشد ]همان به اصطلاح «جوى شيرين» كذائىكليات خمسه/ 142، 211 و  262[

اما «بُسطام/ بُستان» كه طاق بيستون موسوم به اوست، از نام‌هاى پارتى (پهلوى) است، كه در شاهنامه به صورت «گُستهم» (دائى خسروپرويز) آمده ]9/ 74پرويز[ چون «شبديز» آنك به كرمانشاهان صفت او بر نقش كردست، نزديك ديهى كه آن را بسطام خوانند ]طاق وستام/ بستانتأنّس راسميرام، يعنى بيستونرش: خاتون هفت قلعه دكتر باستانى پاريزىداستان كتزياس[.

ـ شهر «سيموروم» كاسيان (ح/ 2000 ق.م) همجوار با عيلام بوده است.

ـ از سالنامه سارگون اكدى برمى‌آيد كه وى به سرزمين سيموروم لشكر كشيده، كه با حوضه علياى «زاب» كوچك بر حسب كتيبه شاه سيموروم (در دوره پسين سوم «اور» يا اوايل عهد عتيق بابل) اينهمانى يافته است.68 اين سيموروم امروزه با «جبل حمرين» در عراق انطباق مى‌يابد ]آيلرس/30 [.

ـ بيت «شومليا/ سيميريا» در كردستان (سده 12 ق.م) گويند همان «سوريكاش» مى‌باشد كه سارگون ياد كرده است.

ـ رأس الشمره (شمريا) بابل مذكور در سده 17 (ق.م).

ـ دور سومولئل (= شهر شومليا) كاسى‌نشين در شرق دجله.

ـ شهر «سامرّاء» در عراق (سده 8 ق.م).

ـ نامجاى «سمراء» در عربستان نزديك مدينه ]آيلرس/65 [.

ـ «سيمبرا» (از وجوه «شومليا») گويند همان «ارمنستان صغير» بوده ]دُرَرُالتيجان/  785[  و اين كه شهر «وان» در ارمنستان قديمآ «شميرامه كَرد» نام داشته ]آيلرس/65  [ظاهرآ همان «آرتميس» شهر، در ساحل جنوبى درياچه وان و يا «شيرين شهر» بوده باشد.

ـ قصر شيرين بين حلوان و خانقين كه شهر «شميران» هم گفته‌اند.

ـ تخت شيرين، كه همان «صحنه» (سخنه) بين كنگاور و بيستون است.

ـ قصراللصوص (كنگاور) كه همان معبد «آناهيتا» بوده است.

ـ معبدهاى مشهور «آناهيتا» در استخر فارس، شوش خوزستان، همدان مادستان و در آذربايجان و ارّان.

ـ بى‌بى شهربانو (شهبانو) نزديك شهر رى.

ـ معبد الاهه «ديانا» در كيلكيه آسياى صغير (قره حصار تركيه).

ـ معبد «آناهيتا» در ناحيت پونتوس (درياى سياه) بر روى تپه سميراميس.

ـ معبد «آرتميس» (= آناهيتا) در شهر اِفِسوس آسياى صغير.

ـ سميران/ شميران (كه «ن» آنها بدل از «م» در شميرام است) براى وجه تسميه آن به تعليقه <5> رجوع شود؛ و در فرهنگ آبادى‌ها و مكان‌هاى مذهبى كشور (صص 318، 344 و 354) بيش از 35 نامجاى «سميران/ سميرم/ شميران» و «شيرين آباد، شيرين بلاغ، و...» فهرست شده است.

ـ «شميران، حصنى به حدود جبل، در آن قلعه دو هزار و هشتصد سرا، آن را محمّد بن مسافر داشت، و در آن گنجهاى عظيم نهاده... ]عجائب المخلوقات (طوسى)، ص  34 [و «شرماخ» (سرماج) هم قصرى است در ديه اباايوب از كهستان... با آبى روان و زنى كه مى‌رفت و طفلى در كنار داشت... (گويند براى خسرو پرويز ساخته آمده...) ]همان/  237[.

ـ شمران، جايى است نزديك به رودخانه سيروان (دياله) ـ شميرام ميانه دياله در شهرزور پشت قلعه شميران، در كركوك يك قلعه شميران (در قره داغ كردستان)، شميران نزديك شهر هرات، و شميران مرو شاهجهان.

ـ سميروم/ سميران اسم قلعه سالاروند در ديلم (بنا به مقدسى)، كوه/ چشمه شميرام (بيستون)، سميران در منطقه اسدآباد (در ناحيت چاردولى)، نامجاى شميران در شمال سنندج، نيز در نوبران (بين همدان و ساوه) كوشكك سميران، و نامجاى «سميراميس» كه بين ساوه و قم نوشته‌اند.

ـ سميرم «قمشه» يا شهرضا در جنوب اصفهان، كوهستان سوميروم/ سميرم در جاهاى ديگر، كوه سميراميس در كرمان و نزديك بلوچستان ]آيلرس/67همان/ 63[. همان طور كه نامجاهاى «شيرين» با «شميران» اينهمانى مى‌يابد، صورتهاى «خماى/ هماى/ خمانى» (آبادى‌هايى در ايران و عراق) هم با اصل كلمات «سُميرا/ هوميلا» همانستى دارد ]همان/ 60كليات خمسه/  260همين‌جا معترضه‌وار بگويم كه كلمه عبرى ـ عربى «نبى» (= پيغمبر) از همين نامخداى بابلى فرا آمده كه در آشورى «نيمبو» و در صابئى «انبوو» گفته‌اند؛ او را پسر بعل «مردوك» (= «اورمزد» ايرانى، «زئوس» يونانى) دانسته‌اند، و در سرودها «نبو» را خردمند خدايان بابلى وصف نموده‌اند؛ چنان كه در دوره اكادى (بابلى) پس از خداى زمينى «ايا/ انكى» سومرى  (پيشگفته) ايزدآسمانى «نبو» جايگزين او به عنوان «خداى قلم و حكمت» (كه كتابت و فنون و علوم آدمى را بنياد كرده) و «دبير خدايان» در بغستان آنها شد، و با اختر «عطارد» (= تير) اينهمانى يافت.76

 «نبو» خداوند كتاب و كتابت (به مفهوم قرآنى «كُتِبَ‌على...» كه نوعى «تنبّؤ» باشد) بعدها ايزدِ پيشه‌ها و نوشته‌ها شد، در معبدش الواح مكتوب بدو نثار گرديد؛ و همچون خداوند حكمت با ويژه كارى «شنيدارى» در حُسن عقل و ذكاوت آوازه يافت، محبوبيت وى در عهود متأخّر ميان مردمان افزون شد؛ چنان كه در تورات يهودان نامبردار است (اشعيا، 46/1) و چندين كوه و شهر به اسم او معروف گشته، گويند كه برخى از تماثيل وى تا روزگار ما هم باقى است.77 برينكمان گويد اما در باب اين كه اَداد نيرارى (سوم) آشورى (810ـ783 ق.م) پرستش خداى بابلى «نبو» را در سرزمين خويش باب كرد، بايد گفت كه مالووان در كتاب «نمرود و بقاياى آن» (ج 1، ص 260ـ261) شواهد آغاز «نبو» پرستى را در كالح  (Calah)به اختصار بيان نموده، اين كه بناى يك معبد جديد از براى او در «نينوا» (موصل) نيز طى سلطنت همان ادادنيرارى (سوم) آغاز شد و شالوده آن در سال 788 و معبد در 787 (ق.م) به انجام رسيد. بنيان نظرى «نبوپرستى» را در زمان آن پادشاه چنين دانسته‌اند كه مادر او همانا ملكه «سامو ـ رامات» (سميراميس) يك شاهزاده خانم بابلى اصل بود، هرچند كه در اين خصوص هيچ سند ميخى وجود ندارد.78

بارى، «نبو» بابلى ـ آشورى به مثابت ايزد ـ اختر «تير» (عطارد) با صفت «طوبشر» (= دبير) همچون خداى كاتبان در ارمنى هم به صورت «تيرى/ تيگرو» با همان اوصاف كه در ادب فارسى آمده: «اختردانش، دبيرسپهر، كاردان فلك، مربّى علماء و مشايخ و اصحاب قلم» آوازه داشته، چنان كه گذشت او هم داراى معبدها و جايگاه‌هاى ويژه بوده است.79 اما مسائل كلامى و نجومىِ ايزد ـ اختر «تير»، باورها و آيين‌هاى مربوط به او خصوصآ در ايران باستان كمابيش پيچيده و به گونه‌اى آميخته است؛ چندان كه نمى‌توان در بيان اوصاف يا اخبار آن به گزارشى مختصر بسنده كرد. از اينرو، راقم اين سطور بيست واند سال پيش، گفتارى مبسوط به عنوان «تيرمادى» نوشت80، كه اينك تنها گزينه‌هاى بس كوتاهى از آن مرتبط با مبحث حاضر به نقل مى‌آرد.

5. «تير» مادى

ـ «تير» (به معناى «تيزى» و «ناوك‌تير») اخترايزد باران و دبيران، نام ماه چهارم در گاهشمارى اوستايى نوين، و نيز نام ايرانى ستاره «عطارد» كه دومين رونده آسمانى در دومين سپهر (از سپهرهاى هفتگانه) در نزد پيشينيان است. يشت هشتم اوستا (ـ تيريشت) تقريبآ ربطى موضوعى با اخترايزد «تير» ندارد، بل يكسره راجع است به ستاره بارانزاى ديگر ـ «تيشتريه» كه همانا شِعراى يمانى (Sirius) باشد.

ـ فارسى باستان اين واژه (ـ تير) «تيگرا»ست، كه در نويكنده بيستون داريوش، نخست در نام «دجله»، سپس نام دژى (ـ تيگره) در ارمنستان آمده است.81  ليكن قديم‌ترين ذكر «تير» (Tir) اسم آخرين فرمانرواى گوتى (كاسى كهن) در سرزمين بابل و عيلام (سده24 ق.م) «تيريگان» (Tirigan) كه فقط چهل روز پادشاهى كرد [Cameron/ 46] فلذا كلمه «تير» ظاهرآ يك واژه اصالتاً كاسيايى باشد؛ آنگاه اسامى مركّب از اين كلمه (مانند «تيرداد») جملگى «تير» به مفهوم خداست.

ـ صورت خوارزمى آن «چيرى»، و ارمنى «ترى» آمده؛ استرابون در جغرافياى خود (ك 11، ف 14، ب 8) همين واژه را به گونه «تيگريس/ Tigris» (= رود دجله) و به عنوان يك واژه مادى ياد كرده؛ چنين نمايد كه واژه‌ها يا نامهاى ارمنى «تيگران» و مانند آن، از همين «تيگره» كاسى ـ مادى فراجسته باشد. اما بازيافت مهمّ، علاوه بر نامجاهاى «تير» در تركيب، اين كه نام كنونى شهر «شيراز» در فارس از اسم باستانى «تيرازيس» (مذكور در الواح تخت جمشيد) فراآمده، كه جزء اول آن همان نام ايزد «تير» است؛ محققان بر اين عقيده‌اند كه «تير» يك خداى غربى ايران بوده، آنگاه در عهدِ پسينى تدوين اوستا «تيشتر» شرقى جايگزين آن شده است.

ـ همان طور كه پيشتر گذشت، ايزد «تير» ايرانى با خداى «انكى» سومرى و «نبو» بابلى منطبق است؛ گفتنى است كه كوروش كبير هخامنشى در منشور بابلى خود ايزد «نبو» (= تير) و پدرش بعل «مردوخ» (= اورمزد) را ياد كرده، بدين كه همواره دوستدار خاندان پادشاهى او بوده‌اند؛ و همان طور كه آنها خدايان «آب و باران» بوده‌اند، نيز به كردار خداوندان حكمت و قلم و كتابت پرستيده مى‌شدند، اخترايزد «تير» (عطارد) ايرانى هم نه تنها تدبيرگر «آب و باران» بل همانا سَرور آسمانى «دبيران و فرزانگان» بوده است؛ چنان كه ابوريحان بيرونى در خصوص جشن باستانى «تيرگان» (= روز تير از ماه تير) از جمله گويد: «نام اين روز تيرگان، همانا به نام عطارد ـ ستاره دبيران ـ است، كه گويند هوشنگ (پيشدادى) آن را به نام برادرش كرد، و دهقانگرى بهره او شد... (الخ)» الآثار/  271رش: تعليقات الآثار الباقيه (طبع اذكائى)، ص 541ـ 542[.

<3> «نينوس» (بانى «نينوا») و همسرش «اشمعرم» (بانى «سامرّا») كه اولا نامكَس «نينوس» (Ninus) و نامجاى «نينوا» (Nineveh) آشورى هر دو با پساوند اتصاف (-Us/ve/wa) منسوب‌اند به «نين»  (Nin)سومرى، كه وجه مخفّف از «اينانا/ Inanna» (الهه ماه) و «ناننا/ Nanna» (اله ماه) سومرى، چنان كه «سين»  (Sin)سامى در ميان اكديان خداى «ماه» بوده است. در عين حال كه «سين» (= قمر/ ماه) اسم ذات است، چنين مى‌نمايد كه «نين» (= قمر/ ماه) اسم معنا باشد؛ يعنى «خداى ماه» كه ازباب اطلاق خاصّ بر عام نيز به مفهوم مجرّد «خداوند» آمده است، چنان كه در تركيب اسامى مثلا «نينازو/ Ninazu» (Nin+azu) «نين» به مفهوم «ايزد» و «آزو» (= پزشك) بر روى هم به معناى «ايزد پزشكى» باشد.83 ناننا/ نين (ـ خداى ماه) سومرى و معبد آن در «اور» (Ur) همتاى «سين» (ـ خداى ماه» آشورى كه معبد آن در «حرّان» بوده، همنام با آن «نين ليل» (Ninlil) باشد كه سايه او «انليل»  (Enlil)مشهور نهايتاً در سيماى زنينه‌اش (ـ اينانا) با «ايشتار» (Iìtar) همانندى پيدا كرده، «نينورساگ» (ـ الهه مادر) هم از آن ريشه و همانا «نينورتا/ Ninurta» (ـ نمرود) فرمانرواى خدايان (ـ خداى جنگ) به عنوان نخست زاده «انليل» آوازه بزرگ يافته است.84

نينوس (Ninos)   بدين سان وجهى از اسم «نينوى» (Nineveh) همانا مبيّن امپراتورى «آشور» باستان است، نامجاى نينوا بازگرد به عهد نارام سين (يكم) اكدى (2291ـ2255 ق.م) و پيوسته با پرستش «ايشتار» باشد، كه در دوره فرهنگى عمارنه حتى در مصر مشهور بود؛ و از زمان شمشى اداد (يكم) آشورى (1814ـ1782 ق.م) نامخداى «انا/ Ana، ايشتر/ Iìtar، اينا/ Ina» به صورت «نينووا» (Ninu-wa) درآمد؛ چه اسم سوبارى «نينوا» هم از براى ايشتار، در الاهيات اكادى با «ايشتار» سامى يكى باشد؛ و در گويش ميتانى هم بمانند متون لاگاش، اين اسم به صورت شهر «نينا» (Nina) ياد شده است. پيشتر گذشت كه آشور نصير پال (دوم) آشورى (883ـ858 ق.م) در نينوا كاخى بساخت و معبد ايشتار را بازسازى كرد، آنگاه سناخريب (704ـ681 ق.م) حدود سال 681 نينوا را بازسازى كرد؛ اكنون تپه باستانى در «كويونجك» نزديك موصل (عراق) و قبر «نبى يونس» همانا آثار باقيه از نينواى قديم است، كه در سال 612 ق.م سپاهيان «ماد» پس ازبراندازى امپراتورى تجاوزپيشه آشور، آنجا را ويران كردند و خاكش را به توبره كشيدند و ثروت آن را به هگمتانه (همدان) منتقل نمودند. اما داستان «يونس نبى» كه همانا وجهى از اسم «نينوس» (نينوا) مى‌باشد، در روايات يهودى و مسيحى به عنوان «يونس بن متى» بسيار معروف است، اين كه گويند پس از سليمان بر اهل «نينوى» (كه همان موصل است) مبعوث شد، وليكن او را دروغ دانستند و از آنجا بيرونش كردند و حكايت بلعيدن ماهى او را مشهور است.85

پيشتر گفته شد كه «نينوس» شاه به گونه نمادين مبيّن دولت «آشور» است، چنان كه افلاطون «پيدايى دولت آشور را به دست نينوس» ياد كرده86 ؛ و نيز اتفاق مورخان قديم بر اين است كه نينوس همان «نمرود» باشد، حَسَب اين كه گذشت اسم «نينورتا» (نمرود) نظر به اينهمانى‌شان رهنمون بدين است كه خود «نمرود» (نينوس/ نينورتا) هم به وجه ديگر مبيّن «آشور» باشد. اما اصل و منشأ اين خبر و نظر مورّخان قديم ـ از افلاطون تا بيرونى ـ همانا كتاب «كتزياس/ Ktesias» كنيدوسى پزشك نامدار اردشير دوم هخامنشى (404ـ358 ق.م) است، كه تاريخ آشور و ايران باستان را حسب روايات منقول در آن زمان نوشته؛ از جمله «نينوس پادشاه آشور و زنش «سميراميس/ Semiramis» را همعصر با زردشت پادشاه بلخ ياد كرده، كه به سرزمين ماد لشكركشى مى‌كنند و سراسر ايران و كشورهاى آسيا را مى‌گشايند. قصد كتزياس از نقل چنان روايت سامى (آشورى) دگرسازى شخصيّت تاريخى پادشاه ناماور ماد «هووخشتره» فاتح نينوى و ساقط كننده دولت آشور، آن هم در قالب بدلى «زردشت» پادشاه بلخ است؛ در اين خصوص بهترين جُستار جامع و محققانه، همانا از آنِ شادروان استاد پورداوود است، كه هم بايستى بدان رجوع كرد.87 ]تعليقات الآثار الباقيه، ص532ـ 533[.

<4> «ديوار مادى» (Median wall) كه نخستين بار سردار معروف يونانى، گزنفون/  Xenophon (430ـ355 ق.م) از آن در گزارش لشكركشى خود (سال 401 ق.م) ياد كرده، گويد كه از آجرهاى پخته با قير طبيعى ساخته شده، بيست پا ستبرى و يكصد پا بلندى و شصت ميل طول دارد، و درست چسبيده به بابل است.88 بونبورى (E. H.  Bunbury) گويد كه استرابون آن را «ديوار سميراميس» نام برده، كه بين دجله و فرات همچون سدّى دفاعى در برابر تازش «ماد»ها و عربها ساخته بودند؛ بقاياى آن امروزه هم حدود /50 ميل در بالاى بغداد (روى به فرات) نمايان است، عربها آن را «خَلو» يا «سدّ نمرود» نامند؛ ولى اين دو يكسره با هم متفاوت‌اند، بى‌گمان ديوار سميراميس و سدّ نمرود يكى نيست؛ چه ديوار مادى به قول گزنفون از آجر بنا گرديده، در حالى كه سدّ نمرود از ريگ (خاك ماسه) ساخته شده است.89

 

<5> وجه تسميه «شميران» (= سردگاه/ سرماجاى/ سردسير) از جمله در كوهپايه البرز، در قبال «طهران» (= گرمگاه/ گرمسار/ گرمسير) چنان كه گذشت از آنرو كه گونه‌اى از صورتهاى «شميلان/ سميران/ شميرم/ سميرم» بضبط آمده، حسب آن كه جزء اول «شمى/ سمى/ زم» (= سرد) در كلمه «زمستان» هم برجاست، يعنى سردگاهان/ برف گاهان؛ و در زبان سانسكريت/ هندى باستان كلمه «هيما» كه اسم كوه هيماليا از آن تركيب يافته (در تبدّل جارى و مشهور «ه » ودايى به «س» اوستايى يا بالعكس) همان «سيما/ سما/ زيما» (= سردى/ برفى) در جزء اول كلمه «شميران/ سميران» فارسى كهن باشد؛ چه «هيما» (hima) ايرانى و هندى باستان، «himes» لاتينى (= برفين)، «زيا» اوستايى نوين (= زمستان)، «زيماگ» اُستى، «زم/ زيمو» (= برف/ برفين) پهلوى، ژيام/ ژيم (= زمستان)، «ژمرن/ ژمرم» ارمنى (= زمستان/ فرا ـ زمستانى)، «زم» (= سرما) در تركيب «زمهرير» (= سرماى زمستانى) و «زمستان» (= زم + پسوند زمان)، زمو (Zimo) كه به صورت «دمه»  (dama)در عربى «دمق» (= باد و برف) متداول است.90 ]رش: پژوهشهاى ايرانى (نامواره دكتر محمود افشار)، ج  13، سال 1381، ص 28ـ 29.

در خصوص «هومايه» (هماى/ خمانى) كه يادكرده شد با «سميراميس» اينهمانى مى‌يابد، آيلرس در جاى ديگر «سومليا/ Sumalia» ايرانى را با «هيمليا/ Himalaya» (الاهه درخشان كوهستان) يكى دانسته91 ، كه در لغات كاسيايى هم آمده92 ؛ و جالب توجّه آن كه اسم يكى از نديمه‌هاى «شيرين»، چنان كه حكيم نظامى آورده: «هميلا» است :

«فرنگيس و سهيل سروبالا نيست است
 


 

عجب نوش و فلك ناز و هميلا»،
 

 

كه او هم افسانه‌اى مى‌گويد:

«هميلا گفت آبى بود روشن
جوان شيرى برآمد تشنه از راه
به نظم و به کاتب کنند آفرین
چه نثرش شنیدم مِن موبدان
ز زند و ز پازند برداشتم
 


 

روان گشته ميان سبز گلشن
بدان چشمه دهن كرد ناگاه»
ورا جای بادش بهشت برین
کتابش که بنوشته بد بخردان
چه اظهار این گفته را داشتم
 

 

 [كليات خمسه/ 210 و  211\]

استاد سعيد نفيسى گويد: «شهر سمره/ صيمره را در گلپايگان از ساخته‌هاى داراب (فرزند هُماى) دانسته‌اند، و ممكن است كه برخى شهر «سامرا/ سامره» عراق را هم از ساخته‌هاى هُماى/ سميراميس/ شميران بدانند؛ چنان كه در داستانهاى ايران درباره هُماى گفته‌اند كه او شميران دختر بهمن بوده، و شهر «سمره» (سيمره/ صيمره) يا «ساماراى» هم منسوب به اوست.93

<6> نگاره بانويى كه سبوى «آب» در دست دارد، كه همان ايزد بانوى «آناهيتا»ست؛ احترام و تقدّس عنصر «آب» در نزد ايرانيان هم از ديرباز مشهور است، و در اين باب كتابها و رسالات متعدّد نوشته آمده، حكمت‌ها و روايت‌ها نيز گفته‌اند. به طور كلّى، ايرانيان باستان آب را «طاهر» (= پاك) مى‌دانستند، و از اينرو آن را به هيچ چيز پليدى آلوده نمى‌كردند؛ ولى پس از اسلام آب را نيز «مطهّر» (= پاك كننده) دانستند، و بخصوص شيعيان آن را «مهر» حضرت فاطمه (ع) برشمردند، كه خود جايگزين آن ايزد بانوى عهد باستان شده بود (فاطمه زهرا ترجمه كلمه آناهيتاست، چه زَهرا و زُهره نيز مفهوم معنى شناخت همان كلمه است). بايد افزود كه اعتقاد به ايزدبانوى «آناهيتا» در نزد شيعيان ايرانزمين بر دو وجه استمرار يافته است: يكى از لحاظ سُنن مذهبى در شخصيّت «بانوى دو جهان» يا حضرت فاطمه زهرا (عليها السلام) و ديگر به لحاظ سُنَن ملّى در وجود «پيرزن» افسانه‌اى كه معبّر از «سپنته ارمئيتى» (سپندارمذ/ اسفند) بانوى زمين و يكى از امشاسپندان مى‌باشد.94

 <7> ديلمون/ تيلمون‌(Dil/Tilmun) كه آن را با جزاير «بحرين» در جنوب خليج فارس برابر دانسته‌اند، نخستين ذكر آن در گِل نبشته‌هاى تصويرى عصر آغاز نگارش «اوروك» سومرى رفته؛ سپس در جايگاه باستانى «جمدت نصر» (ح /3000 ق.م) و در دوره سلاله «لاگاش» (سده 25 ق.م) از ديلمون ياد گرديده، اين كه كشتى‌ها از آنجا به عنوان باجِ سرزمين‌هاى خارج (واقع در خليج فارس) چوب مى‌آورده‌اند؛ و آنها از جمله «مگن/‌مكن/‌Makkan» (ساحل عمّان) و «ملوخه/ Meluhhe» (ساحل بلوچستان) بوده‌اند، كه در نويكنده سارگون اكادى (به سال 2370 ق.م) آمده است وى به مصر و حبشه و حتى هند لشكركشى كرد، و در آب سواحل «درياى پايين» (= خليج فارس) سلاح خود را شست؛ چه اين كه بيست و دو پادشاه بر ضدّ او اتفاق كردند، ليكن وى آنها را شكست داد و شهرهاشان ويران كرد. قديم‌ترين اسناد (حدود نيمگاه هزاره سوم ق.م) حاكى است كه بين «سومر» و ديلمون يك رشته روابط تجارى منظّم برقرار بوده، و مهمّترين كالاهاى وارداتى مس و احجار كريمه و عاج ياد گرديده، كه اينها جملگى از آثار عصر مفرغ در بحرين مى‌باشد؛ كلّآ از آثار باقى برمى‌آيد كه هم از ديرباز روابط تجارى بين هندوستان و ميانرودان، خواه از طريق دريا و يا راههاى زمينى داير بوده، منازل تجارى هم به طور عمده همانا ديلمون و مگن و ملوخه مى‌باشد. اشارت‌هاى پسينى (اواخر هزاره سوم و اوائل هزاره دوم ق.م) راجع به تجارت گسترده در دوره اكدّى، مبيّن آن است كه شهر «بحرين» مركز ديلمون بشمار مى‌رفته است. پس از آن (از اواسط هزاره دوم ق.م) ظاهرآ بر اثر مهاجرت اقوام هندوايرانى به نجد ايران، تجارت با ديلمون دستخوش ركود گرديد، خصوصآ با ورود كاسيان به ميانرودان و برقرارى حكومت ايشان در «بابل» ديگر چندان ذكرى از آن سرزمين به ميان نمى‌آيد.

ساموئل كريمر (سومرشناس فقيد) ياد كرده است كه در پايان عصر «سومر» قديم، اسم ديلمون بيشتر در ارتباط با موضوعات «قُدسى» به ميان مى‌آيد؛ چنان كه در اسطوره معروف «گيلگمش» و طوفان «نوح» ياد گرديده، چون آن سرزمين در نظر سومريان مكانى مقدس بوده (كه كهن‌ترين تمدّن‌ها در آنجا پديد آمده) اشعار بسيارى در وصف آن سروده‌اند؛ چنان كه مثلا در افسانه «انكى» (Enki) خداى «آب» سومرى، به گونه‌اى مه‌آلود از سرزمين بهشت (ديلمون) سخن كرده مى‌شود، كه بسا موهم به اينهمانى آنجا با «هند» باستان است ـ سرزمينى «پاك و پاكيزه و روشن، سرزمين زندگانى» كه هيچ نه بيمارى و نه مرگ در آن شناخته است. بايد گفت كه انديشه هر بهشتى (ـ باغى با ايزدان) ريشه در اساطير سومرى دارد...، ديلمون بهشت سومريهاست؛ چنان كه بابليان هم آن را باور داشتند: جايى سرسبز و خرّم در مشرق زمين كه چهار رود جهانى ـ از جمله دجله و فرات ـ در آن جارى است، سرزمين بهشت آساى ايزدى كه خورشيد از آنجا برآيد ـ يعنى مشرق ـ و در ادبيات سومرى هم از زبان «انكى» (خداى حكمت) قايق‌هاى ديلمون و مگن و ملوخه ياد گرديده است؛ و نيز از درياى فراخ قس: درياى «فراخكرت» اوستايى كه ديلمون با انبوه درختان پربار در آن قرار دارد.

كريمر گويد كه بيشتر دانشمندان ديلمون را با بحرين در خليج فارس اينهمانى كرده‌اند...، ولى به عقيده من آنجا در هزاره سوم (ق.م) با سرزمين هند و پاكستان ـ كه شامل «هراپه» يا دره «سند» است ـ پيوسته مى‌باشد؛ زيرا ديلمون جايى است كه (حسب روايت سومرى) آفتاب از آنجا برآيد ـ يعنى مشرق، و اين با موقعيّت بحرين در جنوب جور درنمى‌آيد، بلكه ديلمون با «سدار» زمين (CedarLand) در مشرق مطابق است؛ و اين بنا به توصيف و بر طبق روايات شرقى همان «بهشت» است، كه سرسبزترين و حاصلخيزترين و پُرنعمت‌ترين سرزمين‌ها مى‌باشد.95

پی نوشتها:

  كليات خمسه (حكيم نظامى)، تهران، اميركبير، 1341، ص142.

2 تاريخ ادبيات ايران، ج 2، ص 802.

3 تاريخ غررالسير، طبع زوتنبرگ، پاريس، 1900/ طهران، 1963، صص 691، 692، 694، 729.

4 تاريخ ايرانيان و عربها (در زمان ساسانيان)، ترجمه دكتر زرياب‌خوئى، تهران، 1358، ص 475.

5 ايران در زمان ساسانيان، ترجمه رشيد ياسمى، چاپ 2، ص 497ـ498.

6 تاريخ اجتماعى ايران، دانشگاه تهران، ج 2، ص 29.

7 History of early Iran (G. Cameron), NewYork, 1968, pp. 90, 135.

8 Kassiten Studien, NewHaven, (1954), N. Y. 1978, p. 117.

9 The Sumerian… (Kramer. N. S) Chicago, 1963, p. 153.

10 Ancient Mesopotamia (Leo Oppenheim), Chicago, 1964, p. 104./ The greatness that was BabyLon (H. W. Sagges),London, 1962, p. 103.

11  دُرَرُ التيجان فى تاريخ بنى الاشكان، به كوشش نعمت احمدى، تهران، اطلس، 1371، ص 783.

12 خاتون هفت قلعه، تهران، 1344، صص 175، 296ـ298..

13 Semiramis, wien, 1971, 99. 43-44, 52.

14 The Sumerians (Kramer), p. 159.

15  History of early Iran (Cameron), p. 117.

16 Die Sprache der Kossaer … Leipzig, 1884, pp. 33, 51, 53.

17 The Oxford Ency. Archa. in the N. E., Vol. 3 (1997), p. 273.

18 Iran (S. P. I. B. J), vol. XXV, (1987), p. 5.

19 Apolitical history of Post Roma, Kassite Babylonia – A, 1968, p. 293.

20 Kassiten Studien, NewHaven, (1954) Y. N. 1978, p. 92.

21 ibid, pp. 100, 101, 116, 117, 121./ ANTHROPOS ... (ar. Jaritz), Freiburg, b. 52 (1957), pp. 857, 888, 889, 890.

22 رش: تعليقات الآثارالباقية (طبع اذكائى)، ص542.

23 رش: رساله «قبّة‌الارض ايرانى» (در) ماتيكان علمى (اذكائى)، صص127ـ128.

24 CAUCASICA (her. von A. Dirr), Fasc. 3, Leipzig, 1926, pp. 1, 2, 5, 6.

25 الآثارالباقيه، طبع اذكائى، ص 94/ تعليقات، صص‌531ـ534..

26 The Persian wars, tr. by G. Rawlinson, NewYork, 1942, pp. 99, 286.

27 Ancient Mesopotamia (Oppenheim), p. 104. / The greatness... (Saggs), p. 103.

28 Die Sprache der Kossaer … Leipzig, 1884, p. 62.

29 Ancient Iraq (Roux. G), B. G. 1964, p. 273

30 The Sumerian… (Kramer. N. S) Chicago, 1963, p. 153.

31  تاريخ ماد (دياكونوف)، ترجمه كريم كشاورز، تهران، 1345، صص 213ـ215، 223 و 225.

32 همدان‌نامه (اذكائى)، 1380، صص‌24ـ25..

33 يسنا‌(جزوى از نامه اوستا)، ج 1، تهران، ابن‌سينا، 1340، صص 81ـ91.

34  ايران و شرق باستان (ديودور سيسيلى)، ترجمهحميد بيكس شوركايى (و) اسماعيل سنگارى، تهران،انتشارات جامى، 1384، صص‌110ـ125 و 133.

35 The Geography of STRABO, tr. by H. Hamilton & ..., London, 1854-1881, vol. I:124, 129; vol. II: 271, 281, 309-310; vol. III: 74-75, 122, 143.

36 آيين شهريارى در شرق، ترجمه فريدون بدره‌اى، تهران، 1347، صص 197ـ198، 200ـ201.

37 همدان‌نامه (اذكائى)، ص 25.

38 Semiramis, pp. 35, 45, 48.

39  تاريخ اجتماعى ايران (در دوران پيش از تاريخ)، دانشگاه تهران، 1342، صص 180ـ182.

40 Semiramis, pp. 38, 48, 69.

41 تاريخ اجتماعى ايران (سعيد نفيسى)، ص79.

42 رش: همدان‌نامه (پ. اذكائى)، صص 25ـ27.

43 Semiramis (Eilers. w), pp. 32, 48.

44 تاريخ اجتماعى ايران (سعيد نفيسى)، ص‌180.

45 Iran (S. P. I. B. J), vol. V, (1967), p. 14.

46 تاريخ كيش زرتشت، ج‌3 (پس از اسكندر)، ترجمه همايون صنعتى‌زاده، تهران، انتشارات توس، 1375، ص 114ـ117.

47 عجايب المخلوقات، طبع دكتر منوچهر ستوده، ص131.

48 Semiramis, pp. 61, 65.

49 ايران در زمان ساسانيان، ترجمه رشيد ياسمى، چاپ 2، ص476.

50 مختصرالبلدان، طبع دوخويه، ليدن/ 1302 ق، ص 229.

51  ايران در شرق باستان (هرتسفلد)، ترجمه همايون صنعتى‌زاده، تهران، 1381، صص 217، 312، 331ـ332، 335، 338 و360./ ايران در زمان ساسانيان (كريستن‌سن)، صص 71، 279ـ281 و 480.

52 براى تفصيل امر مى‌توان به تاريخ ايرانيان و عربها (تئودور نولدكه)، ترجمه دكتر زرياب خوئى، بهويژه در بخش ضمائم (ش 7ـ طغيان بستام)، صص721ـ732 (و) خاندانهاى حكومتگر ايران باستان(ميترا مهرآبادى)، تهران، 1372 (ص 176ـ181) رجوع كرد.

53 مجمل‌التواريخ و القصص، طبع ملك الشعراء بهار، 1318، ص79.

54 فرهنگ آبادى‌ها... (دكتر محمدحسين پاپلى يزدى)، مشهد، آستان قدس رضوى، 1367، ص101.

55 Encyclopedia Iranica, vol. IV, fasc, pp. 175-177.

56 مجمل‌التواريخ، ص 79./ مختصرالبلدان، ص 214ـ215./ صورة‌الارض (ترجمه)، ص103.

57 جغرافياى تاريخى ايران (و. بارتولد)، ترجمه حمزه سردادور، ص 207./ ايران در زمان ساسانيان (كريستن‌سن)، ص 483.

58 ايران در شرق باستان، ص338.

59 ايران در زمان ساسانيان، ص279.

60 دُرَرُالتيجان (فى تاريخ بنى الاشكان)، ص801.

61 Parthian Stations،كه همايون صنعتى آن را با عنوان «كاروانسراهاى اشكانى» به فارسى ترجمه كرده(كرمان، شهريور 1381) ولى دُرست نيست، صحيح همانا «منازل» است.

62 نك: تاريخنگاران ايران (پ. اذكائى)، تهران، 1373، ج 1، ص 18ـ20.

63 مختصرالبلدان‌(ابن‌فقيه) طبع دوخويه، صص‌214ـ217./‌ترجمه فارسى‌(ح. مسعود)، تهران، 1349،صص 32ـ34.

64 سفرنامه ابودلف در ايران‌(و. مينورسكى)، ترجمه ابوالفضل طباطبائى، تهران، 1342، صص 58ـ66.

65 Parthian Stations, Chicago, (Schoff. H. by W. com & tr), 1889, p. 7.

66 ZurHistorischen Topographie vonPersin (Tomaschek. W), 1972, pp. 151-152.

67 سفرنامه عضدالملك....، تهران، 1370، ص 49.

68 Hurrians (Wilhelm), 1994, p. 7.

69 مجمل‌التواريخ و القصص، ص 79.

70 Semiramis, p. 49.

71 Iranisches Namenbuch, 1895/1963, p. 101.

72 Grundriss der Iranschien Philologie, ab, I. B, pp. 44, 95, 192.

73 IRANICA (Twenty Articles), 1964, p. 188.

74 Semiramis, pp. 43-44, 52.

75 The Sumerians, pp. 31, 118, 122, 140, 147, 154, 171-177, 183, 197.

 76 تاريخ الحضارات القديمه (طه باقر)، بغداد، 1956، ص 208ـ210./‌ Ancient Mesopotamia (Oppenheim), pp. 195, 231./ The Greatness... (sagges), pp. 326, 340.

77 Dictionnaire des noms propres de la Bible (Odelain…) Paris, 1978, p. 272

78 Apolitical history of Post Roma, Kassite Babylonia – A, 1968, p. 217.

79 Semiramis (Eilers), p. 43

80 ماهنامه چيستا، سال 3، ش‌10/ تيرماه 1365‌(ص‌771ـ777).

81 در خصوص پيوند ارمنستان با رود دجله (كه طىّ جستار حاضر هم در مظانّ امر قرار دارد) ايرانشناس‌شهير فقيد «ژوزف ماركوارت» كتابى نوشته است به عنوان: «ارمنستان جنوبى و سرچشمه‌هاى دجله» (براساس جغرافياهای يونانى و عربى) :Sdarmenien und die Tigrisquellen, wien, 1930.

82 Ancient Mesopotamia, pp. 49-51./ The Greatness, pp. 32-34.

83 Ancient Mesopotamia (Oppenheim), P. 195./ The Creatness that was Babylon (Saggs), pp. 57, 330, 460 / بین النهرین باستان (دکتر ژرژ رو) ، ترجمه هوشنگ مهدوی، ص 88

84 The Greatness that was Babylon (Saggs), pp. 55, 57, 133, 273, 330./ Ancient Mesopotamia.

(Oppenheim), p. 195./ Mesopotamian Elements... (Widengren), p. 21.

85 Ancient Mesopotamia (Oppenheim), p. 402./ SEMIRAMIS (W. Eilers), Wien, 1971, 99. 13.

23, 28, 29.

 

86 مجموعه آثار افلاطون، ترجمه محمدحسن لطفى، كتاب قوانين (685)، ص 2108.

87 يسنا (جزوى از نامه اوستا)، ج 1، تهران، ابن سينا، 1340، ص 81ـ91..

88 ANABASIS (The Persian expedition), Penguin Books, Warner, By. R. tr, 1965, pp. 45, 79.

89 A History of Ancient Geography, vol. I, 1883/1959, pp. 3712-372.

90 Grundriss der Iranschien Philologie, 9Kuhn. E-Geiger. W) ab, I. B, rep. 1974, pp. 13, 100, 38.

91 بايد گفت مفهوم معنى شناخت «سومليا/ هومليا» (= الاهه كوههاى/ چكادهاى برفين) با خود «كوههاى سرد و برفى» (=‌سردگاهان‌ـ‌برفگاهان، زمستانگهى) يكى است ـ يعنى: مجرّد با مشخّصهويّت واحد دارد ـ و از ديرباز اسطوره ملكه سرما (نَنَه سرما) و پَرى برفين ـ كه در اين باب داستان‌ها نوشته‌اند و اخيراً فيلم‌هاى زيبا ساخته‌اند ـ با همان بانوى درخشان كوهستانها (شميرام) اين همانى داشته است.

92 CSUCASICA (Dirr, von A. her), fasc, Leipzig, (1928), p. 118.

93  تاريخ اجتماعى ايران، ج 1، ص 180، 182 و 195.

94 رش: فرهنگ مردم همدان، دانشگاه بوعلى، 1385، ص 344 و 391./ فصلنامه ميثاق امين (قم)، ش6/ بهار 1387، ص36.

href="#_ftn1" name="_ftnref1" title="">95 see: The Sumerians (S. N. Kramer), Chicago, 1963/1972, pp. 53, 61, 147-148, 164, 176.

281f./ The Greatness That ... (H. F. Saggs),London, 1962, pp. 54, 102, 272-274, 418./ IRAN (J(.

B. I. P. S.), vol. III, 1965, pp. 1-8. (مقاله «مالوان» با نقشه‌ها)  و نیز، نک: مقاله کامیار عبدی به عنوان «دیلمون، مکّن و ملوخّ» (در) مجله باستانشناسی و تاریخی، سال 5، ش‌2‌/ ‌بهار و تابستان 1370، صص 26-37.

 

href="#_ftnref1" name="_ftn1" title="">*  استاد دانشگاه فردوسی (مشهد)

 

دی ان ان evoq , دات نت نیوک ,dnn
دی ان ان