شهر آشوب پیشههای ساختمانی
نویسنده: شادروان ایرج افشار
چون سراسر دوران خدمتگذاری رسمی علی سامی و همـﺔ روزگار پژوهشهای عاشقانـﺔ علمی او در زمینـﺔ باستانشناسی و شناسایی ساختمانهای دیرینه و بازماندههای پیشین ایران گذشت، شایستهترین ارمغانی که میتوانم برای یادنامـﺔ او به یاد سالهای دراز دوستی با او پیشکش کنم آوردن ابیاتی است نمونه از منظومههای مشهور به «شهر آشوب» که بطور طنز و تفنن دربارة معماران، بنایان، کاشیتراشان و دیگر پیشهوران سروده شده است. مرحوم سامی بطور زایدالوصف نسبت به استادان چابکدست آشنا به معماری قدیم ایرانی احترام میگذاشت و رفتاری محبتآمیز نسبت به آنان در طول خدمتگزاری داشت.
قدیمیترین شهر آشوب دربارة صاحبان پیشه از مسعود سعد سلمان است و او فقط دربارة «چاهکن» شعر دارد.1 اما پس او سیفی بخاری که از همروزگاران جامی بود در صنایعالبدایع (نسخـﺔ شماره 4585 کتابخانه مرکزی و مرکز اسناد دانشگاه تهران) صنعت گلکار و کاشیتراش و خشتمال را آورده است.2 (صفحه 27 از «شهر آشوب» در شعر فارسی. تألیف احمد گلچین معانی، تهران، 1346).
دو شهر آشوب پردازی که مبسوطتر به مشتغلین این گونه پیشهها پرداختهاند، یکی «لسانی شیرازی» در گذشته میان 940ـ942 است و دیگری «میرزا طاهر وحید قزوینی» درگذشته 1110 هجری.
شهر آشوب لسانی مجموعـﺔ رباعیهایی است و از جمله چند بیت در صفت دلبر بنا دارد3 و چون متن آن چاپ شده است از نقل آن خودداری میشود. علاقهمندان به شهر آشوب لسانی چاپشده در شهر آشوب در شعر فارسی، ص 137 بنگرند و نیز به نسخـﺔ شماره 6118 و به متن چاپ شده دکتر علیرضا مجتهدزاده (مشهد، 1345).
اما آنچه مهمترست و هنوز متنش به چاپ نرسیده4، مثنوی طنز گفتار میرزا طاهر وحید قزوینی است که نخستین بار در فهرست نسخههای خطی کتابخانه مرکزی اسناد دانشگاه تهران، تألیف آقای محمدتقی دانشپژوه معرفی شده است (ص 3300ـ3302) و شمارة نسخـﺔ آن در کتابخانه مرکزی 4344 است.
پس از آن آقای احمد گلچین معافی در کتاب شهر آشوب در شعر فارسی (1346) صفحات 64ـ68 آن را معرفی کرده و بنابر ضبط نسخهای که از آن منظومه خود دارد نامش را عاشق و معشوق آورده است.
سپس دکتر مهدی کیانی خلاصه گونهای از متن منظومه را به مناسبت تألیف خود (که رسالـﺔ دکتریش بوده است) در پیوست آن کتاب نقل کرده است (ص 263ـ295) نام کتاب او چنین است:
Artisan and Guild life in The leter Safavid period. Contribution to the social-economic history of Persia (Berlin 1982)
اینک متن سرودة وحید قزوینی را میآورد:
صنعت معمار و بنا و کاشیتراش
ز معمار و بنا و کاشیتراش
نشد کار من آنچنان زان صنم
شهیدی کز آن شوخ ماند نشان
بود طاق در خوبی آن فتنهجو
بود ریسمان کار او مد آه
دل از مالهاش سخت روتر بسی
به کشتن کند حال خود آشکار
دلم تا به یاد رخش آشناست
از آن پا نهد بر سر عاشقان
چو دیدست طاقش رخ آن صنم
لبم نیست از بوسهاش شرمسار
ازو خاک گردید گردون نهاد
چو شد خاک را دایـﺔ مهربان
ز موزونیش چون کنم گفتگو
چو دستش فروشد بهگل چونسحاب
چو دل گشته در گرد کلفت نهان
ز دل برد مژگان آن شوخ تاب
ز گرد کدورت برین رنگ زرد
تن زارم از ضعف دارد نظام
مگر طرح دل را ندانسته خوب
مرا تا بسازد به رسم فرنگ
چو شاقولش این رنگ ما ریخته
ندارد به زاهد بت من سری
نخواهد به طاق دل او نشست
ز امید باشد دلم تابدار
شکستیم شد طاقت دل چو طاق
دل ما ز جا کند و شد چون خراب
به این حال امیدوارم ز دوست
ز رویش برد مرده جان برک
چو پرویزنش یافتم گاهگاه
دل از گردکلفت شد امیدوار
ز منت گلی کز کف انداخته
طلب کرد چون نیمه آن بیوفا
دو عالم بود گر، به دستم دو بار
بسازد ز من کاخ دل را جدا
|
|
مرا راز پوشیده گردید فاش
که هموارش از مالهکاری کنم
شود چون کچ کشته خشمش روان
بود ابروش قالب طاق او
بود دستپیچش حریر نگاه
گذشته به همواری از هر کسی
ازین قالب کفش او پایکار
از آن گونه این خانه خوش گونیاست
کزین کار رفته است بر آسمان
نیاید ز حیرت دهانش به هم
که بست اینچنین خشکمزدش به کار
چو شیرین ز پستان انگشت داد
بزرگی ازو یافت چون آسمان
کتابی است هر بیت موزون او
ازو گردد آبستن آفتاب
گرفته است چون حسنش از آفتاب
شد از خطکشی خانـﺔ دل خراب
دلم کاهگلکاری خانه کرد
شد این خانه از برگ کاهی تمام
که یکدم درونیست بی کندوکوب
به تعمیر دل از رخم ریخت رنگ
دل من به مویی است آویخته
که عشقش بود کافر بتگری
که از زهد خشکش کند چوببست
ز کاشی بود خانهام استوار
من و یار او را به رنگ جناق
گرفتند چون حسن را گل در آب
که ویرانیم قاصد وصل اوست
چو شد همچو عیسی سوار خرک
ز مژگان پوسیده راه نگاه
چو خشتی بده، گل بده، گفت یار
شود خانـﺔ عیش من ساخته
شود خوش از آن نیمـﺔ دل مرا
به یک خشت او میزنم در قمار
چو ریزد زرخار رنگ مرا
|
صفت خشت مال
چو قالب بهیک مشت گل، خشتمال
نهد در دهانم چو یک لقمه نان
چو قالب، ز پس یار من دل خورست
عزیز است قالب بر خوب و زشت
چو قالب از آن کندهام دل ز خویش
چو قالب، تهیگشتم از خویشچست
چو قالب، ز منعش دلم خسته نیست
حصاری است مانند دنیا دو در
چو قالب تنت خار راهت [...؟]
مقام تو نبود بجز چارگاه
به سودا نشستی در این چارسو
بود پراگر از مناعت سرا
قماش جهان خلق را مطلب است
نباشد به معنی [؟] جان ز جان
دل خویش را داد هرکس به او
چو قالب نکرده است کس کار دل
دل هرکه شد بستـﺔ انتفاع
ج
|
|
دهان مرا بست از قیل و قال
درستش برون افکنم از دهان
دلش دایم از صحبت من پر است
ز معماری چاردیوار خشت
که باشد بجای من آن فتنه کیش
که چون خشت آن مینشیند درست
در خانه بسته، دلش بسته نیست
که دارند ازو رهنوردان گذر
تو سنگین درو خفتهای همچو خشت
برون زین مقامت نیفتاد راه
ندیدی ولی غیرنقصان درو
چو برخیزی از جاگذاری بجا
همه خشت این خانه یک قالب است
کشد جای قالب چوپا از میان
چو قالب نمیبایدش پشت و رو
همه عمر اگر پا برآرد ز گل
چو قالب درش بسته شد از متاع
|
پینوشتها
1. در صنعت چاهکن/ در حق یار چاهکن گوید (شهر آشوب در شعر فارسی، چ 1380، ص 16).
زمین مبر بسیار و مکن از این پس چاه
بدان سبب که تو خورشیدی و روا نبود
|
|
که چاه کندن ناید ز روی خوب سپید
که روز روشن در زیر گل رود خورشید
|
2. در صنعت گلکار/ غزل گلکار (همان، ص 44)
تن خاکی است گل از گریـﺔ بسیار مرا
در دل من غم او طرح بنا افکنده است
بسکه بر خاک درش ریختم آب از دیده
کار من خوردن خشت است پسر، دانستم
همچو سیفی اگر خانـﺔ دل بود خراب
|
|
آه اگر دست نگیرد بت گلکار مرا
هر زمان میبَرَد این طرح، ز پرگار مرا
پا به گل مانده همچون کَهِ دیوار مرا
تا به آن سنگدل افتاد سر و کار مرا
بیت معمور شد از دلبر معمار مرا
|
در صنعت کاشیتراش/ غزل کاشی تراش (همان، ص 71)
ز سوز عشق چو در پای داش میآییم
برای آنکه بساییم رخ به کاشی او
که دیده است چنین سروناز سنگین دل؟
اگر به حلقـﺔ عشاق افکند سنگی
شود شکافته سنگ از خروش ما سیفی
|
|
به طاق ابروی کاشیتراش میآییم
به فرش مدرسه صاحب فراش میآییم
که میکشد سر اگر خاکپاش میآییم
به ذوق همچو سگان در تلاش میآییم
که خاره را ز فغان دلخراش میآییم
|
در صنعت خشت مال/ غزل خشت مال (همان، ص 78)
کو مه خشتمال، خانـﺔ تو
گرچه دایم میان آب و گلی
الف سینه از گلم پیدا
ساز قیرم که زشت بو که نکو
همه عشق است و عاشقی سیفی
|
|
تا شوم خاک آستانـﺔ تو
در صفا چون دُرِ یگانـﺔ تو!
شد ز خشت و خط میانـﺔ تو
بر سر خا ک ما نشانـﺔ تو
این غزلهای کاسبانـﺔ تو
|
3. صفت دلبر بنّا باشد که بنای غمشق از ما باشد (همان، ص 137ـ138)
بنّا پسر از غم تو زارم، چکنم
از رهگذر دیده، من خاک نشین
بنّا رقم عشق تو تلقین منست
خشتی که زنی بر سر سودایی من
گِلکار پسر بهشت چون کوی تو نیست
در خانـﺔ دل که نقش خال تو نشست
گِلکار جفا پیشـﺔ سنگین دل من
از عشق تو خانـﺔ دلم خالی نیست
گِلکار هنرپیشه بت چابک شنگ
مثل تو ز آب و گِل نسازد ایّام
|
ـــــ
ـــــ
ـــــ
ـــــ
|
ویران شده خانـﺔ قرارم، چکنم
در کوی تو گل در آب دارم، چکنم
فرش رهت از چشم جهانبین منست
در حجرة خاک، خشت بالین منست
گلهای بهشت چون گُل روی تو نیست
طاقی به جز از خیال ابروی تو نیست
جور تو خراب کرده سر منزل من
تا دست قضا سرشته آب و گِل من
ای در گِل و آب خاکساران زده چنگ
معمار زمانه تا نهد سنگ به سنگ
|
4. زندهیاد گلچین معانی فقط سه بیت (3، 22، 29) از این طنز گفتار میرزا طاهر وحید قزوینی را در کتاب شهرآشوب در شعر فارسی نقل کرده است (همان، ص 216)
شهیدی اگر آن شوخ یابد نشان
چو شاقولش این رنگ ناریخته
ز رویش بود مرده را جان به رگ
|
|
شود چون گچ کشته جسمش روان
دل من به مویی است آویخته
شود همچو عیسی سوار خرک
|
و هر سه بیت اختلافاتی با متن ما دارد.