Menu

ابونصر فتح‌الله خان شیبانی کاشانی

نویسنده: محمّد گلبن

ابونصر فتح الله خان شیبانی کاشانی یکی از گویندگان بلندآوازة دورة ناصری است. بونصر گویندة پرتوانی است که در سبک خراسانی معروف به ترکستانی بر همه گویندگان هم عهد خود برتری دارد. زبان گویا و کلام فاخر او در قصیده سرائی برای او مشکلات فراوان ببار آورد. بونصر با اینکه همیشه با رجال و بزرگان دوران ناصری نزدیک بود و مرد سکوت و سکون نبود. همتی بلند داشت و این بلندهمتی را می­توان در آثار او بوضوح دید. اما چون در سخن سرایی نمی­توانست از کنار برخی از مسائل بی‌تفاوت بگذرد زبان به انتقاد می­گشود و با سخن روشن خود معایب دستگاه و رجال ناصری را برملا می­ساخت، ناصرالدین شاه قاجار این شیوه بونصر را نمی­پسندید. و اگر به ظاهر با او مماشات می­کرد، در باطن از او دل خوشی نداشت و هر کجا بونصر دوچار مشکل می­شد و از ناصرالدین شاه چشم کمک و یاری داشت، درخواست او بی‌جواب می­ماند. بونصر در جنگهایی که حسام السلطنه عموی شاه بر سر هرات داشت همیشه و همه جا در رکاب حسام السلطنه بود. و حسام السلطنه پاس حرمت او را داشت و به او ارادت تمام می­ورزید.

دکتر قاسم غنی در جلد سوم مجلّد آینده مقاله­ای در سرگذشت فتح الله خان نوشته است و اشاره­ای در خور توجه به زندگانی این گویندة بزرگ توانا دارد، او نوشته است:

بعد از انحطاط غریب زبان فارسی نظماً و نثراً و مخصوصاً شعر فارسی در دورة طولانی سلسلـﺔ صفویه از اواخر زندیه نهضت ادبی پیدا شد که معروفترین پیشروان آن هاتف اصفهانی است. و دنبالـﺔ این نهضت به زمان قاجاریه کشید و در دورة سلطنت فتح علی شاه قاجار کمال یافت و اساتید بزرگی مانند میرزا عبدالوهاب معتمدالدوله، نشاط اصفهانی و فتحعلی خان ملک الشعرای صبا و غیره بودند.

میرزا ابوالقاسم قائم مقام در خط و نثر فارسی تأثیر فوق العاده کرد و منشات او نمونـﺔ بهترین نثر زبان فارسی بعد از مغول است و باید گفت که قائم مقام در نثر بعد از گلستان سعدی یکی از بهترین نویسندگان است و او را می­توان از اساتید نهضت تجدد ادبی (Rcnaissancc) محسوب داشت.

در نظم فارسی هم عده­ای از شعرای بزرگ پیدا شدند که سبک قدما را تجدید کرده نهضت تجدد ادبی به وجود آوردند. یکی از بزرگان این نهضت مرحوم ابونصر فتح الله خان شیبانی از نجبای کاشان از طرف مادر غفاری و از طرف پدر شیبانی است. تولد او در حدود سنـﺔ 1240 و فوتش در سال 1308 قمری و مدفنش کوچه شیبانی خیابان امیریه تهران در مقبرة مخصوص است که خود آن مرحوم بنا کرده است.

شیبانی از اواخر سلطنت محمدشاه تا اواخر سلطنت ناصرالدین شاه مدت پنجاه سال شعر گفته است. و چنانچه در قصیده­ای که در مدح محمدشاه سروده و پند بیت از آن ذیلا نگاشته می­شود متذکر است در سن هفده سالگی شاعر بوده است.

خدا یگانا یک نکته از رهی بشنو
به ظاهر ارچه مرا نام شاعر است ولی
هنوز سالـم از هفت و ده نـه بگذشتـه

 

که نکته‌دانی و دانش بر تو دارد هنگ
بـه‌نعمت تو که زین نام ننگ‌دارم ننگ
سخن به­مدح تو‌بگذاشتم‌به‌هفت اورنگ

 

شیبانی از شعرای دورة سامانیان و غزنویان پیروی کرده است و بیشتر اشعارش به سبک رودکی و فرخی است. در حماسه سرائی طبع سرشار و بلندی داشته است.

از آثار فتح الله خان چندین مجموعه به چاپ رسیده است که اسامی برخی از آنها را در زیر می­خوانید:

1. دُرج درو؛ 2. گنج گهر؛ 3. تنگ شکر؛ 4. مجموعه بیانات شیبانی؛ 5. منتخب اشعار شیبانی و دیوان اشعار شیبانی. در مجموع هیجده اثر از آثار او را نام برده­اند. فتح الله خان در دستگاه خود ناصری چندان جائی نداشت ولی با فرزندان او مثل مسعود میرزا ظل­السلطان و کامران میرزا نایب­السلطنه دوستی و رفت و آمد داشت. علت اینکه ناصرالدین شاه به او روی خوش نشان نمی­داد، انتقادهایی بود که بونصر از شاه و وزرای او می­کرد. از چند قصیدة او ابیاتی را در زیر ملاحظه می­فرمایید:

ملک پریشان

یار پریشـان و زلـف یـار پـریــشـان       شـهـر پـریـشـان و شهریـار پریشـان

روز پریشانـتـر از شب و شـب از روز        گوئی گشتـه است روزگار پـریـشـان

خاطـر مـجـمـوع کــافـیـان در شـاه        هست تـو گوئی چـو زلف یار پریشان

کـار زمانه چو گشت درهـم و بـرهـم         مـردم کـارنــد گـاه کـار پـریـشـان

کار خـلایق بـه اضطـرار کشیـده است        مـانـده دل جملـه ز اضطـرار پریشان

بخت پریشـان اگر نگشـت چـرا گشت        شـاه نـشـتـه بـه تـخـت یار پریشان

مـرد خـردمـنـد گِـرد کــار نـگـردد         کـار چـو گـردد ز کـردگـار پـریشان

سایـه شـاه ار بـه جـمـع کار نکوشـد        کـار بـمـانـد بـدیـن قـرار پـریـشان

یا باز در قصیدة دیگری می­گوید:

داد و فریادی دگر دارم که در درگاه شاه
از ره بیدادگر دادم ندادند ایـن گروه

 

نه کسی فریاد من بینوشد و نه داد من
عاقبت داد آفرین زینان بگیرد داد من

 

یا باز در قصیدة دیگری که به ردیف پریشان دارد گفته است:

باغ پریشان و سـرد کـالـج پـریـشـان       مـلـک پریشان و تخت و تاج پریشان

وای به ملکی که شـد ز خارج و داخل       دخـل پـریـشـیـده و خـراج پـریشان

شـه نکند هیچ خـواب امـن چـو دارد        بـسـتـر شـوریـده و دواج پـریـشـان

سایـه شـاه­ ای شگفت کـوکـه به‌ببیند         شـاه بـبـالای تـخـت عـاج پـریشان

یا در قصیدة دیگری زبان به شکوه می­کشاید و می­گوید:

دادگر آسان که داد بـه شـه داد         داد کـه تا خاکیان رهند ز بیداد

گر ندهد داد خلـق دادگر خاک         دادگـر آسمـان بگیرد از او داد

داد تو را داد تا که داد دهی تو          گر ندهی داد داد از تـو کند داد

ملک گر آباد شد به داد شد ایرا          گیتی بـی­آب داد کی شود آباد

او را قصیدة دیگری است که اوضاع آشفتگی کشور را در آن برملا ساخته است چند بیت آن را در زیر بخوانید:

والـیـان را غم ولایت نـیـسـت        ظلـمشان را حد و نهایت نیست

وز جـهـانـدار سوی خلق جهان        نـظـر رحـمت و عنایت نیست

یک­سرائی نمـانده در همه ملک        کـه در او فتنه را سرایت نیست

وندرین کافیـان حـضـرت شـاه         بـه خـدا ذرّه­ای کفـایت نیست

ویـن سخـن­هـای مجلس وزراء        به جز از قصه و حکایت نیست

این حکایت ز مـن بـه شاه برید        کـه مرا از کسی شکایت نیست

مـلـک بـر باد شد صریح بـدان        کـه مـرا بـا کسی کنایت نیست

بونصر حتی در بعضی از رباعیات خود از ستمکاران دستگاه ناصری می­نالد و می­فرماید:

بر من ستم است ازین ستمکـاری چند        پـیـوستـه کـنـنـد غـدر غـداری چند

ای عـادل کـل بـبـیـن و مـپـسند مرا        در مـکـر مـیـان گـرفتـه مکاری چند

جای تعجب است که بونصر با این همه خوی آزادگی چگونه مدح سفاکانی چون مسعود میرزا ظل­السلطان و کامران میرزا نایب السلطنه را می­کرده است و از مجموعه­های آثار خود یکی را به ظل‌السلطان و یکی را به کامران میرزا هدیه کرده است. دربارة سرگذشت و مجموعه­های آثار ابونصر شیبانی مطلب بسیار می­توان نوشت چرا که دورانِ زندگی پرتلاطمی داشته است.

در پایانِ این مختصر یکی از قصائد او را که به خط زیبای او در دست است از نظر خوانندگان می­گذرانیم. از بونصر تنها یک تصویر باقی مانده که آن را میرزا ابوتراب خان غفاری کاشانی ترسیم کرده و اگر تصویر دیگری از او در جائی هست یا در منابع دیگری بر جای مانده نگارنده از آن اطلاعی ندارد. متن و تصویر قصیدة ابونصر را در زیر مطالعه می­فرمائید که هشتاد بیت است و به خط زیبای او در دست است.

این قصیده را او در وصف حال خود گفته است. از این قصیده پنجاه و چهار بیت در مجموعـ منتخاب آثار او که در سال 1308 هجری قمری در عثمانی در مطبعـﺔ اختر به چاپ رسیده است آمده است. و بقیه آن برای نخستین بار در اینجا به چاپ می­رسد که مطلع آن به قرار زیر است:

دیدیم روزگار و بسی گیر و دارها
از سوی شرق تا هری و بلخ شور و تلخ
در طوس نیز بهره فریب و فسوس بود
هم در ستخر و کرمان کرمان مردخوار
وندر عراق نیز همیدون شمارگیر
وز دجله و فرات گذشتیم و هم بریخت
در تخت پایه نیز نبد بخت مایه هیچ
در شهر کاش نیز و کاشانه بهرة
وندر نطنز نیز جز از طعن و طنز خلق
تا از میان خلق جهان بر کران شدیم
با وحشیان گرفته همی­ انس و روزوشب
از گفته­ها پشیمان وز کرده­ها خجل
پنجاه و پنج رفته هم از عمر مانده باز
اینست شمار رفته و از مانده بی­خبر
شرمندگی نه­­بس­که چو واماندگان به­پشت
وینک ثنای سایه سلطان کنم مگر
مسعود شاهزاده اعظم که یمن و یسر
آن آفتاب ملک که فرّ و فروغ او
آن­آسمان شوکت و حشمت که سهم او
در کارگاه ملک ملک جامه­ایش بافت
ای نور چشم شاه که امروز چشم شاه
من بنده را بعهد جوانی دو گوش بود
بر دوش نیز داشتم از فرّ نعمتش
با آن همه نشان کس از من نشان نداد
من نیز عزّ خویش بدان باختن ز دست
با آنکه دست فتنه غارت گران ملک
از دوش و گوش من بربودند هرچه بود
هرجان زمانه داد بکس مستعار دان
تا دست روزگار بجامم فکند و ریخت
بر پشت من به پیش در زنده پیل جام
وانگه حسام سلطنت از طوس زی هرات
کو عمّ شاه بود و بفرمان شاه داشت
در فتح غوریان ز رهی فتحنامه خواست
در نظم و نثر بنده یکی نامه بر نگاشت
خواند وشنید و خوش به­پسندید و وصف­کرد
وز روی عزّ وفخر مرا پیش تخت خویش
نام مرا دلیل فتوحات خویش کرد
بس شهرها گشود و بسی ملکها گرفت
وان فتحنامها که به چین و ختن رسید
زینها به آنکه شهر هری را برای من
این­ کس بشه نگفت و جز این گفت حاسدم
تا بازگشت لشکر منصور شاه و من
با یاد حق انا الحق گویان روان و حق
مقصود من مزار شریف و براه نیز
وان کاملان که گفتی هریک زری بدند
کردند اختیار مرا فقر و بنده نیز
برهان­دین یکی بد از ایشان که دین نمود
می دل به یادگار سپرده بحضرتش
روزی مرا سه اشتر و یک شیر نر نمود
وان شیر را بسلسله بسته دست حق
گفتم که چیست پیرا گفتا که هوش دار
با چار یار جویان گشتی دوچار و دینت
آن سه شتر بیفکن و آن شیر نر بگیر
ز یزد هزار رحمت حق بر روان او
پرسیدم از مزارشریف و نجف که چیست
قومی برای فیض بدین بقعه کرده روی
گفت این بهار بلخ و بسی سالها که بود
پیشانی ملوک بسی سوده بر درش
آنکو تنش بهر دم در چند خانه بود
کو دست ایزدست و پی بندگی حق
شاید که چون برست از این دام گاه من
خاصه در این مقام که مردم بنام او
کاین است خوابگاه علی صهر مصطفی
این مایـﺔ حیرت از دلم آن پیر برفکند
تا باز دست قدرت حق بازپس کشید
در طوس هم نخواست با نیم و هم بری
دو مار کرزه بود ملک را بر آستان
چندان بحیله خاک فشاندند تا نشست
با انکه تافته نظر عدل شاهیش
نگذاشتند عاقبت از مکر تا مگر
بگذشت بر من این و برآورد روزگار
این است راست و جز این گفت کج نمای
ما را به انگلیس چه­کار است یا به روس
ما بندگان شاه جهانیم و خاندانش
بگریخته ز دولت و آویخته بفقر
وا نکو جز این گمان برد از ایزد علمم
پیوسته باد شاه جهان شاد و شاد خوار
ظلش ظلیل و دشمن ظلش ذلیل و خوار

 

بسیار شهر و یار و بس شهریارها
بر ما بسی گذشت و چه­شوریده کارها
زان فرّ و بُرز و مهتری و افتخارها
برجان و دل زدند بسی نیش و خارها
کاندر دل آمد از همدان بس فشارها
آبی بر آتش دل از آن رود بارها
تا یارئی بریم از آن بختیارها
ما را نماند و نی ز ضیاع و عقارها
سودی نیافتیم در آن کوهسارها
جستیم گوشهای بیابان و غارها
همساز مور گشته و همراز مارها
مستی گذشته مانده صداع خمارها
در پنجه ار معاصی پنجـﮥ هرازها
تا خود چه­پیشم آرد از این­پس شمارها
از حسرت و دریغ بسی پشتوارها
گردون بدین سعادتم آرد نثارها
تازند پیش او ز یمین و یسارها
در ملک شه فزود بسی اعتبارها
آن می­کند که شیر کند در شکارها
کز بخت پود دارد وز اقبال تارها
روشن به تست و چشم همه تاجدارها
از بندگی شاه بر او گوشوارها
بس بابها و زیب شعار و دثارها
روزی که بخت باخت مرا در قمارها
نفکندم و چو گل نشدم یار خارها
گاهی به شهرها و گهی در قفارها
چون باد آذری سَلَب از جوی بارها
شاید اگر بگیرد آن مستعارها
در جام از کدوی قناعت عقارها
بنهاد از حقایق بسی پیلوارها
لشکر کشید و راند بهر سو سوارها
بر گرد او سپهر جلالت مدارها
تا ملک را فزاید عز و فخارها
آراسته چو عارض مشکین عذارها
من بنده را به بارگهش گاه بارها
برد و نشاند و دید ز من افتخارها
آری چنین کنند بزرگان بکارها
بسیار قلعه­ها و فراوان حصارها
وان شعرها که داد جهان را شعارها
بکشود بی‌مزاحمت و گیر و دارها
کین بود سرنوشت من آن روزگارها
منصور وار خواستم این سربدارها
ما را نگاهبان ز شرار و ضرارها
دیده بسی قبول شریف و مزارها
در کان معرفت همه کامل عیارها
بی­اختیار ماند در آن اختیارها
در نوبهار بلخ از او نوبهارها
وز حضرتش رسیده مرا یادگارها
بر گرد من بجمله کشیده قطارها
وان اشتران گسسته عقال و مهارها
تا رمز بدانی چون هوشیارها
بیچاره ماند در کف این چار یارها
کان­خود یکی است مایه شست و چهارها
کاین شرح را نمود مرد به اقتصارها
این اختلاف خلق در این هر دو شارها
قومی دگر بسوی نجف ره سپارها
مانند کعبه بر فلکش افتخارها
پوشیده انبیاش فراوان ستارها
این خانه را همو زده نقش و نگارها
جز دست حق نکرد بقاع و جدارها
بر هر مقامی او را باشد گذارها
هردم صلا زنند همی در منارها
کز ایزدش درود بر آل و تبارها
وافکنده بود نیز چنین بار بارها
ما را عنان بدینطرف از آن دیارها
با آن همه کشاکش و آن خواستارها
بر من نیش بسته همه رهگذارها
بر آینه ضمیر شه از من غبارها
بر عذرهای بنده کشید انتظارها
بر سمع شاه بگذرد این اعتذارها
از حال آن دو مار بسختی دمارها
کایزد بر آتشش بفزاید شرارها
کاز فخرها گذشته و از ننگ و عارها
بر حاسدان بکلک و زبان ذوالفقارها
شادان بفخرها و زبان ز افتخارها
نفرین لعن باد بر او صد هزارها
وین شاهزادگانش چند شادخوارها
تا گل عزیز باشد و خوارند خارها

 

1. دکتر قاسم غنی، «فتح الله خان شیبانی»، آینده، سال سوم، ش 1، ص 30.

این قصیده را زنده­یاد خان ملک ساسانی برسم یادبود در اختیار نگارنده گذاشت. محمد گلبن.

 

دی ان ان evoq , دات نت نیوک ,dnn
دی ان ان